دیشب شب دومی بود که تا صبح بیدار موندم. باید هرطور که شده خلاصههای فلسفه رو میفرستادم. از نوشتههام راضی نبودم و طعم تلخ تأخیر رو خریده بودم که شاید بتونم چیز بهتری بنویسم. باید بیدار میموندم. هم چون خیلی دیگه دیر بود، و هم چون شب آخر اردیبهشت حساب میشد. حالا که فکر میکنم، نمیتونم بفهمم دیشب چرا بیدار موندم. چون باید خلاصه رو میفرستادم یا چون فکر میکردم شب آخر اردیبهشت فرصت خوبیه؟
امروز شنبه بود و این یعنی از ۹ صبح یکسره کلاس داشتم تا ۷ غروب. شنبه یعنی ناهاری که بین سلف و آز میخورم. یعنی دیدن بیشتر بچههای دانشکده. دیشب تا صبح بیدار بودم. هفت صبح، در حالیکه طاقت پیدیاف کردن دوفایل ورد رو هم نداشتم، به محض ارسالشون بیهوش شدم. متاسفانه وقتی تنهام، طاقت بیخوابی رو ندارم. یعنی دارم، اما فشار زیادی به مغزم میاد انگار. وسط نوشتن از اخلاق کانتی و وجه تمایزش با اخلاق هگلی (واه واه، چه قلمبهسلمبه!) گاهی سر میزدم به کانال آرشیوم. من هروقت دلم پیام بخواد، میرم کانال آرشیوم. هروقت دلم نامه بخواد، یک ورد باز میکنم. البته بعدش حتماً باید پیدیافش کنم و بفرستمش توی پوشه داکیومنت تا خیالم راحت بشه. دیشب، سه شب دلم پیام میخواست. رفتم توی کانال آرشیوم و نوشتم. خط مقدم من کانال آرشیوم نیست. پس کپی کردم و با دکمه آبیِ خوشرنگ تلگرام ور رفتم. تازه وقتی با همهچیز میخوای مواجه بشی، میفهمی چقدر سنگینه. به سنگینی دماوند. تلگرام رو بستم و رفتم سراغ خلاصهم. خلاصه مینوشتم. فایل صوتی کلاس رو 2X گوش میدادم به دنبال الهام گرفتن برای چندکلمه که پادرمیونی کنن و منظورم رو برسونن. پنج صبح شده بود. من حتی اگه خونه هم بخرم، حیاطی نداره که بتونم ۵ صبح برم توش، زل بزنم به آسمون. خوابگاه ایدئال نیست ولی ۵ صبح رفتم توی حیاط. زل زدم به ماه که غروبش نزدیک بود. زل زدم به برگ و آسمون و صدای درهم گنجشکهایی که طلوع و غروب اتومات روشن میشه موتورشون. فکر کردم ۹.۴ کیلومتر اونطرفتر چه خبره. خبری نبود. خوبی صبح اینه که میدونی هیچجا خبری نیست. برگشتم بالا. از پنجره راهروی طبقه دوم، گاراژ کنار خوابگاه رو دید زدم. یه راننده داشت لاستیکهای ونش رو بررسی میکرد. «پسر! ملت ۵ صبح میرن پی یه لقمه نون که اونم حالا بشه یا نشه.» من هیچوقت حال این رو نداشتم ۵ صبح برم سراغ کاری. حتی برای چدونک هم هفتونیم بیدار شدم. (و تأکید میکنم هفت دقیقه هم زودتر رسیدم:دی) ولی شبها چرا. میتونم تا خود صبح تایپ کنم، حرف بزنم، فکر کنم و خسته نشم حتی. شب اجازه میده به چیزهایی فکر کنم که توی روز سخته فکر بهشون. البته راستش هنوز دوست دارم صبح رو تجربه کنم. صبح زود. صبح خیلی زود. یک تجربه خوب و غیرخسته!
خلاصه صبح خوابیدم و صبحتر بیدار شدم. کلاس غیرحضوری رو شرکت نکردم. همون کلاسی که میانترمش رو هم ندادم. (چون عملاً دادن و ندادنش مسخره بود.) به حضور-غیاب معارف رسیدم. ساعت معارف رو اختصاص دادم به بازار. میدونی، آشنایی من و بازار یادگار روزهایی بود که اضطراب داشتم. حالا ولی هم معتادش شدم، هم علاقهمندش و هم راه بهتری نمیشناسم. ولی این ناگزیری باعث نمیشه که با هربار دیدن عدد و رقمها یاد چیزی نیفتم. میافتم. تابستون ۹۹. زمستون ۹۷. تابستون ۹۶. مثل برق گذشتن. انگار نه انگار که روزی ۱۶-۱۷ ساله بودیم فقط. چه روزهایی که سلاخی شدن. آز شنبهها تبدیل شده به تنها نقطه وصل من به شیمی. دوستش دارم؟ نه همیشه. دستورکار افتضاحه و بعضی وقتها باید «حدس» بزنی که منظورش چیه. البته که از دانشجوی ترم ششم شیمی بیشتر انتظار میره. ولی نه دانشجویی که همش مجازی بوده و امروز نزدیک بود جای بالن، از ارلن استفاده کنه :)) سر آز امروز، سرمون خلوت بود. بخش عمده کارمون طیف گرفتن بود و تماشای دستگاه UV-Vis. تیای آزمایشگاهمون دانشجوی تازهوارد ارشده که بندهخدا خودش نیاز به تیای داره :)) حین انتظار برای داده گرفتن، چندتا کانال جزوه براش فرستادم که بره حسابی درس بخونه :)) آره خلاصه :| مسئول آزمایشگاه اخلاق معقولی داره و در کل با فضا راحتم. امروز که کارم کمتر بود، وقت شد بشینم و ببینم که من چندتا علاقه عجیب دارم؟ مثلاً کشش بینهایتی در درونم برای سرکشیدن آب مقطر حس میکنم! این کشش بهقدری بالاست که حتی فکر بهش هم تشنهم میکنه. همینطور، متیل رد که شبیه آب-زرشک و آب-آلبالو هست رو دوست دارم بچشم! از کربن فعال خوشم میاد و اگه رهام کنن، کربناندود میشم. یک علاقه احمقانه هم دارم! اونم اینکه اسید غلیظی که استفاده ازش غیر از زیر هود ممنوعه رو سربکشم :)) البته اینها خطرناک نیستن. یادمه روزهای اولی که توی جادههای بینشهری رانندگی میکردم، توی سرعت ۱۰۰-۱۲۰ علاقه و کشش عجیبی داشتم که فرمون رو بیهوا و کامل بچرخونم. اما هیچوقت نچرخوندم. الان هم مطمئنم هیچوقت اون اسید رو سرنمیکشم. مثل دیشب که جای کلیک چپ، کلیک راست میکردم و زهوار قلبم درمیرفت! نمیتونم. واسه همین خیالم راحته. هرچقدرم دلم بخواد، چیزی نمیشه.
بعد آز واقعاً بیمقصدم. کلاس دارم و باید خودم رو برسونم به یکجایی و ساکن بشم. ولی دوست ندارم دوباره برگردم به اتاق. ولی برمیگردم. نهایتاً بعد از طالبی-بستنی!! ۳۱ اردیبهشت بود امروز و روز آخر نمایشگاه. من تمام بنم رو خرید کرده بودم و از طرفی هم، دلم نمیاومد برم مصلی. پس نرفتم و برگشتم. گذاشتم ۳۱ اردیبهشت تا قطره آخر تموم بشه. دوباره و دوباره و دوباره.
امروز اول خرداده و پارسال اول خردادش از هفته آخر اردیبهشت بهتر بود. امشب بیدارم. هم همچنان یک خلاصه فلسفه مونده، هم متنهایی که باید تحویل بدم. هم پستهایی که باید بسازم و هم پیامی که توی کانال آرشیوم منتظر کلیکرنجۀ منه. پس این شد سومین شبی که تا صبح بیدارم. راستی، چرا امشب بیدارم؟ خلاصه فلسفه و متن تحویلی و طراحی پست، یا چون اول خرداد «هم» فرصت خوبیه؟
تقریباً یکماهه که به زندگی دانشجویی برگشتم. خوابگاه، برای من زندهترین عنصر یک زندگی دانشجوییه. غربت، سازشپذیری و پیدا کردن جسارت کارهایی که قبلش انجام نمیدادم. در این یکماه، من پذیرفتم که دیگه آدم دوسال قبل نیستم. دیگه نمیتونم با این شهر، با این تهران شلوغ و دودی، ارتباط بگیرم. نمیتونم شبهاش از کوچههایی بگذرم که تمامش برای من استعاره است. اما فهمیدم از ارتباطهای جدید استقبال میکنم. هنوز روحیه همکاری رو دارم و میتونم کارهای مختلفتری رو به سرانجام برسونم. فهمیدم اینکه در جمع حرف نمیزنم یه شاخه از اضطراب اجتماعیه و تصوراتم همشون توهماند. فهمیدم فرصتهای آینده رو کسی نشمرده و من لازم نیست غصه دیر شدن چیزی رو داشته باشم. فهمیدم هنوز قوه «به درک» گفتنم خیلی خوب کار میکنه، هرچقدر هم که سخت و نشدنی باشه. فهمیدم که شاید هیچوقت نتونم فراموش کنم ولی میتونم به فراموش نشدنش کمک نکنم. آره، الکی مثلاً الان دارم به فراموش نشدن کمک نمیکنم =)) آخه چه روزیه آخه =))
خلاصه، تصمیم گرفتم حالا که ماه رمضون تموم شده، یک برنامه رو واقعاً اجرا کنم و این برنامه رو اونقدر ساده بچینم که نتونم اجرا نکنم اصلاً. دوست دارم مفهوم تدریج رو در تمام بخشهای زندگیم بگسترانم از بس که جذابه این مفهوم. دیگه ضربتی برخورد نمیکنم با هیچی و سعی میکنم روز به روز آدم بشم :))
هدفهای دنیوی سادهای دارم بهنظرم و ناامید نیستم. ولی راستش خسته چرا. خب من بخشی از روزم درگیر عدد و رقمه و وقتی میبینم با همین حجم کار در همین ۱۵ سال قبل میتونستم اتفاقات بهتری رو رقم بزنم، واقعاً سرم رو میکوبم توی دیوار! ولی خب. حالا که چی؟ تلاش بیشتری میخواد؟ خب بخواد. چیزی که کم نمیشه ازم؛ حالا چارتا موی سپید، سن بالا و حوصله کم و اعصاب خراب و زندگی شلخته و جوانی رفته که چیز خاصی نیست. ها. :)
+ راستی، اگه هنوز نمیدونید چدونک چیه، دیگه وقتشه بدونید چدونک چیه. با تشکر :دی
بعد از پست قبلی، اتفاقات بهتری افتاد و باز هم تونستم به خودم امیدوار بشم. دوست دارم الان از ۱۴۰۰ بنویسم ولی چیز زیادی به ذهنم نمیاد. ۱۴۰۰ یک ترکیب عالی بود از امید و ترس و اضطراب. نیمه اول، امید غلبه داشت و نیمه دوم، اضطراب. البته که آخرهای ماه آخر کمی ورق برگشت و دوباره امید توی خونم پشتک و اینا میزنه. سختترین بخش امسال، تغییر موضوع امیدواریم بود. وابسته کردن امیدواریت به غیر، کار رو سخت و هزینهی بهرهوری رو بالا میبره. طوری شده بود که برای دوساعت کار خالص، باید چندین ساعت به خودم باج میدادم تا بتونم یکجوری امیدواریم رو زنده نگه دارم. خب اصلا بهصرفه نبود! :)) پس، یوهو! امیدواریم رو با سختی و مشقت سوییچ کردم روی خودم. مجبور بودم برای اینکار مزیتهای تنها-زیستی رو برای خودم پررنگ کنم، که کار سختی نبود :)) در نهایت امیدوارم که بتونم بازم این مسیر رو ادامه بدم. نظم و ترتیب ضروریترین عنصری هست که در ادامه بهش نیازمندم. من واقعاً دوست دارم بدونم راز کارمندهایی که ۸ ساعت یکسره پشت سیستم کار میکنن چیه؟ البته فکر کنم رازشون در اینه که کار نمیکنن :/ ولی در حال حاضر اگه بتونم ده ساعت پشت هم و یکسره کار کنم و درس بخونم، دیگه هیچی نمیخوام :)) تمرکز و نظم، و البتههه آزادی و رسیدن به سبکی که دوستش دارم، آرزوهای مهم منن در حال حاضر. و جالب اینکه دقیقاً روز آخر که امروز و البته دیشب باشه، اتفاقی افتاد که باعث شد شک کنم: من واقعاً خواستههام رو میخوام؟ و این واقعاً سوال سختیه و اصلاً جوابش ساده نیست. اما هرچی که هست، فعلاً به خودم امیدوارم و برای خودم زندگی و کار میکنم و دوست دارم این مسیر رو ادامه بدم؛ چرا که هیچ توفیقی در افسردگی نیست جداً.
سال نو مبارک باشه اهالی دوستداشتنی وبلاگنویس :)
چطورید؟ اوضاع خوبه؟ حال دلتون، احوالتون خوبه؟ چه میکنید با زندگی؟ :)
اون اعتماد بهنفسی رو که باید، از کارهای چندوقت اخیرم بهدست نمیارم و این یعنی وارد یک چرخه فرسایشی شدم. یاد سال کنکورم میافتم. روز کنکور، دور و دیر بود. ناگزیر بود. اما بالاخره رسید و چندماه افسردگیِ بعدش هم تموم شد. کاش از روزهای کنکورطورم و افسردگیِ ناگزیر بعدش فرار نکنم.
از بچگیهای دور به سالنامه علاقهمند بودم. اینکه یک دفتر کتابمانند داشته باشی که برای هر روزت یک صفحه بهت بده، چیز شگفتانگیزیه. اونقدر که توی ده سالگی وقتی دوستم از شرکت پدرش سالنامه و تبریک عید آورد و به من سالنامه نداد یا نرسید، واقعاً تا چندوقت دلخور و ناراحت بودم از دستش. (البته تبریک عیدش رو دارم هنوز!) خلاصه این رویا با من بزرگ شد. من با وجود همهی بدیها و ددمنشیهام در کودکی، اغلب خواستههام رو پیش خودم نگه میداشتم. حتی خواستهی سادهای در حد سالنامه! اولینبار اما روزمرهنویسی رو توی همون ده سالگی تجربه کردم. یک دفترچههای کوچک صدتومنی دیده بودم و توی اونها از روزم مینوشتم گاهی. اتفاقات مدرسه و چیزهای هیجانانگیزی که تجربه میکردم. (مثلاً یکی از یادداشتهاش مربوط به صبح روزی بود که فهمیدم توی مدرسهمون بهایی داریم.) دوتا دفترچه صدتومنی رو اون سال پر کردم. (این رو هم چون ارزون بود میخواستم و میخریدم. واقعاً ارزون بود صدتومن!) بعدش دیگه اون دفترچه شگفتانگیز رو جایی ندیدم و دیگه ننوشتم. همچنان در انتظار یک سالنامه شخصی، اختصاصی و احتمالاً زیبا!
تا رسیدیم به نوروز ۱۳۹۵. آخرین سال متوسطه اول بود که دوستم گفت شرکت پدرش هرسال بهشون چندتایی سالنامه میده. من همچنان در ارتباط با همه خیلی محتاط بودم ولی با اصرار عجیبی بهش گفتم حتماً یکی رو برای من کنار بذاره! بعد عید، وقتی دیدمش گفت تموم شده و ببخشید و فلان. با تمام قوا سعی کردم به روی خودم نیارم ولی دلخور شده بودم. و بله! شوخی لوسی کرده بود و یه سالنامه طلایی کمرنگ گذاشت جلوم و گفت نمیفهمم چرا اینقدر برات مهم بود این، کلی داریم از اینا! بله کلی داشتن از اینا، چه میفهمید درد مشتاقی رو؟!
سالنامه رو گرفتم و با خودم خیال میبافتم که حالا چی بنویسم توش؟! بیخبر از اینکه به زودی چه موضوعاتی سر راهم رو میگیرن. اون سالنامه هرچند شروعش خاموش بود و مسیر پرفرازوفرودی داشت، ولی صفحه آخرش و آخرین خطش نشونیهای جالبی داره. هنوز هم وقتی میخونمش، بابت اینهمه تغییر خرسند میشم. اینهمه تغییر! شاید بهترین دستاورد ثبت لحظهها همین دیدن روند تغییرمون باشه. اینکه بزرگ میشیم و موضوعاتمون هم همراهمون بزرگتر میشن.
سال ۹۶ یه سالنامه جمعوجور برای خودم خریدم. از ته بازار رشت، جایی که کارش همین صحافی و ایناست. خلاصه. فکر میکردم ۹۶ قراره سال شروع کارهام باشه ولی نبود. یعنی نمیشد که باشه. لپتاپ نداشتم. تبلت هم اون موقع نبود. با یه گوشی ۴ اینچی قدیمی و بدون هیچ آشنایی و سوادی، واقعاً نمیشد و خب نشد. البته که سنگ بنای خیلی چیزها رو همون ۹۶ گذاشتم. تغییر هویتم به «محمدعلی» که برخلاف ظاهر خنثیش، خیلی مهم و کاربردی بود. یاد گرفتن اینکه شغل ربطی به تحصیل نداره. فهمیدن واقعیتهایی از جنس عدد و رقم. چیزهایی که ۱۲ سال مدرسه، حتی یک لحظه هم بهمون نداده بود: زندگی واقعی. سفرهای گروهی به تهران و مشهد و از اون مهمتر، جرأت پیدا کردن برای نوشتن تندترین واقعیتهایی که هرروزه توی مدرسه میدیدم. همه اینها توی ۹۶ باعث شدن که من بعد کنکور، بهتر بتونم انتخاب کنم که چی رو میخوام و چی رو نه! اما سالنامه این وسط بیکارترین عضو زندگیم بود. بسیاری از مواقع توش نمینوشتم و این الزام که هرروز بهش سر بزنم، نمیتونست از پس بیفایدگی این عضو زیبا بربیاد! ۹۶ فهمیدم فانتزیم درباره نوشتن هرروزه یعنی ثبت هرروزه، فانتزی کارایی نیست یا حداقل به کار من نمیاد.
ابتدای ۱۴۰۰ بود که با خودم فکر کردم که یک سالنامه میتونه منظمم کنه. هنوز لپتاپی در کار نبود و من کارهای روزمرهم رو روی تکهکاغذهایی که درست کرده بودم مینوشتم. فکر میکردم این میتونه یک هدیه کوچیک باشه از خودم به خودم تا شاید با خودم بهتر تا کنم. بهتر تا کردم با خودم. اما نه به واسطه سالنامهای که گرفتم. متاسفانه این سومین تلاش ناموفقم هم موفق نشد تا این وسیله رو به روزهای من وصل کنه. الان که الانه فهمیدم سالنامهنویسی مدل من نیست. من نمیتونم چیزی توی اون بنویسم، چون احساس امنیت ندارم بابتش. نه فقط درباره موضوعات شخصی که اساساً بماند، که حتی موضوعات کاری و تحصیلیم خیلی خودمونی و همگانی نیست. جدای از اون، من بیشتر وقتم رو پای وسایل الکترونیکیام. نهایتاً دو برگ چکنویس و یه خودکار هم دارم. جایی و وقتی برای باز کردن این موجود زیبا و رسیدگی بهش نمیمونه برام. البته شاید وقتش باشه ها، ولی مدلم نیست و دیرزمانی یادش نمیافتم. بگذریم که تازگیها از خطم بدم اومده و همین هم مزید بر علت شده تا کمتر از قبل دست به نوشتن روی کاغذ بزنم.
همهمون احتمالاً اسم OneNote رو زیاد شنیدیم. یه نرمافزار جانبی از برنامههای کاربردی آفیس مایکروسافت. من در طول این ۱۵ سال آشناییم با ویندوز، هربار که این بشر رو باز میکردم گیج میشدم. تا رسیدیم به امسال و من با پست کانال یکی از همین شماها (که یادم نیست کدومتونید و اساساً اینو میخونید یا نه!) یه نگاه جدیتری به این نرمافزار انداختم. نگاه جدیتر همانا و رفتن دل از کف هم همانا. کمی باهاش کار کردم و دیدم خیلی بهم میسازه!
حالا من یادداشتهای درسی، کاری و شخصیم رو توی واننوت مینویسم و کارهای روزمره رو توی To Do مایکروسافت که هم نسخه ویندوز خوبی داره و هم نسخه اندروید/iOS. چیزی که همیشه همراهمه و میتونم مرورش کنم. ترکیب این دوتا با هم واقعاً برای من جواب داده و تونستم باهاشون خوب کنار بیام. صدالبته که لذت نوشتن روی کاغذ رو نداره اما فکر کنم بعد از سه تلاش ناموفق کاغذنویسی، باید کمی کاربردگراتر باشم و با این تضاد درونیم کنار بیام. (همین تضاد درونی که کاغذنویسی دوست داره ولی با دیجیتالنویسی سازگارتره!)
وقتی تصمیم میگیری که چندتا موضوع رو همزمان جلو ببری، ظاهراً اینطوریه که خیلی قربون خودت میری که داری چنین فشاری رو تحمل میکنی و اگه بخشی از یک موضوع ناقص بشه، ناراحت و دلزده نمیشی و خیلی امیدواری و فلان! اما دقیقاً درباره من برعکسه. وقتی ترجیح دادم که چندتا موضوع رو جلو ببرم، ناقص موندن هربخش از هرکدوم از کارهام به شدت من رو ناامید و دردمند میکرده. نمیگم گاهی کوتاه نمیاومدم ولی از یکجایی به بعد واقعاً شک میکردم که کارم درسته؟ این بچههای ناقص و این شکستهبندیهای معلوم، در آینده توی چشم نمیزنه؟
حقیقتاً ثانیههای زیادی هست که دلم میخواد به خودم ناسزا بگم :)) دیماه قطعا پر اشتباهترین ماه یکسال گذشته من بوده. روزی نبوده ددلاین کاری، درسی، برنامهای چیزی نباشه و ددلاینی نبوده که ناقص و ناکام نمونه. بدون استثنا و دومینووار به تمامی بخشها و موضوعات یک ناخنکی زدم و حالا با سردرد نشستم دارم اینها رو مینویسم. امروز پایانترم شیمیفیزیک سه بود. درسی که موضوعش کوانتومه و من با اینکه اول ترم ازش خوشم اومد، ولی نتونستم بفهممش و امروز سر پایانترم اینطوری بودم که چرا شبیه اینا رو اصلا ندیدم؟! زمان ناکافی و نابلدی مطلق من اونقدری بد بود که نمیخوام به نتیجه عجیبش که هنوز نرسیده فکر کنم. (از صبح تا الان اندازه چندروز طول کشیده. واقعاً فکر میکنم باید نتیجهش برسه!) حالا فردا صبح که یه امتحان سنگین دیگه دارم و باید یه کار سبک و یه کار سنگینتر رو هم تا شبش تحویل بدم! بگذریم از کارهایی که دوهفته از ددلاینشون گذشته و من هنوز وقت نکردم یه اکسل بسازم براشون حتی. بگذریم از کارهای شخصی و دلیم که وقت نکردم بهشون برسم: نه کتابی خوندم، نه اون پادکست شعرخوانی موردعلاقهم رو شنیدم و نه حتی قدم زدن دلخواهم رو دنبال کردم. دورههای آموزشی هم که در انتظار من موندن که قدم رنجه کنم و ببینمشون. دوست دارم به خودم بگم چته خب. چرا داری سر میبری و این چه وضعشه؟ این کارهای ناقصالخلقه به درد هیشکی نمیخوره. آرومتر. آروووومتر! اگه دیر شده که شده دیگه و اینکه خودت رو با ددلاینهایی که نمیرسی خفه کنی، اسمش هیچجوره آدمیزادی نیست.
+ بذارید سرانجامها برسند خودشون. اینقدر مثل من توی ذهنتون، از تکرار و تکرار و تکرار، سلاخیشون نکنید.
+ غمات غلیظترین کام است. هعی.
بعضی از اتفاقات روزمرهام را نمیتوانم تفسیر کنم. انگار که یکدفعه توی ذهنم ورق برگشته باشد. هیچ قاعدهای ندارد. یک آن خوشام و یک آن ناخوش و بیآنکه در دنیای واقعی بیرون از مغز خستهام اتفاقی واقعی افتاده باشد. راه میروم و همانند روزهای سال کنکور داستان میبافم. از میان داستانهای آن روزها هیچ درنیامده اما تنها یک بار از حس خوب داستانم توانستم امید را روشنتر از هربار دیگری ببینم. اردیبهشت ۹۸ بود. بعد از آزمون آزمایشی رفتم به سمت نمایشگاه کتاب. (که واقعاً نمیدانم امسال چرا غیرحضوری است همچنان؟!) خاطره و حس پیشزمینه آن روز را فراموش نمیکنم. زندگی آن روز زیبا بود. روشن بود. خواستنی بود. نمیدانم چه تفاوتی با روزهای دیگرش داشت ولی هیچوقت زندگی را جز آن نمیشناسم. جز آن حس خوبی که نمیدانی دقیقاً از کجا میآید. آیا واقعیست یا تنها برهمکنشهایی در مغز تو، اما هرچه باشد من زندگی میخوانمش تا همیشه. اما بعد از آن دیگر نتوانستم با داستانسراییهای پیوسته آن خوشی را مجدد تکرار کنم. برعکس، خوشیها در گوشههای واقعیت پنهان بودند. گوشههایی که یا نمیدیدمشان یا بلدشان نبودم. گاهی گوشه قفسه کتابی در کتابخانه شریف. گاهی در انتهای یک کوچه بلند و ناشناخته مثل کوچه پشت هتل اردیبهشت رشت. گاهی هم راز یک عصر دلگیر پاییزی. بعد آن یکبار دیگر هیچگاه زندگی در خیالم نبوده، زندگی در واقعیت پنهان میشده تا پیدایش کنم و من هنوز در خیالهایم دستبسته منتظرم! کاش زودتر از این همه وسواس آزاد شوم. دلتنگ منِ واقعی، و زندگی واقعی شدهام. دلتنگ همهی آنچه که همهی ما واقعاً شایسته تجربهای مدام از آنیم. اما یک لحظه لطفا! اگر زندگی جز لحظه نباشد چه؟ من گمان میکنم که باید به دنبال یک آنِ مداوم باشم، اما اگر زندگی مداوم نباشد چه؟ میدانید گاهی خیال برم میدارد که زندگی یادآوری همین تکلحظههایی است که در زندگی همهمان بوده، حتی اگر فقط یک لحظه بوده باشد. یادآوریشان دردناک است شاید اما امکانپذیر است. با هربار یادآوری مقداری از آن لحظه سرشار را مصرف میکنیم (آنقدری که دیگر هیچچیز از غروب ۲۸ آبان ۹۸ برایم باقی نمانده) و اگر زندگیهایمان تمام شود؟ اگر تمام شود باید منتظر بمانیم که کدامین لحظه دوباره سرشار میشود از زندگی تا بار بعد؟ بعد دوباره مصرفکننده باشیم تا اطلاع ثانوی که پیالهمان خالی شود؟ آه اگر این خیالواره درست باشد من بازی را بردهام که چه هربار کارم نشخوار گذشته بوده و دیگر هیچ! اما صحیح و غلط خیالوارهام که آزمون ندارد، دارد؟ نه ندارد و همین بود که من دلم میخواهد یک نامه بنویسمت که خیالواره من چون است؟ تنها حقیقت واقعی زندگانیام یا تنها حقیقت زندگانی؟ و این واقعیت است که ضرر میکند این وسط که نمیتواند تاب این حقیقت را داشته باشد. نه؟ هذیان است؟ پریشان است؟ نمیدانم. من مدام میخواهم و جز تکلحظههایی ندارم. زیبایی تنها چیزی است که مدام است و تک نیست و همهجا هست و یافت میشود هنوز. اما زیباییهای زندگیام مثل قطراتی از باراناند که به زمین نمیرسند. یکجایی آن وسطها میمانند انگار. مدام نمیشوند. یک لحظهاند و نه بیشتر. البته، شاید کمی هم بیشتر.
خیالم دست از سرم برمیدارد یک روز و آن روز میتوانم روشنی آسمان را با خورشید درونش تماشا کنم و از اینکه زیبایی خدا تمام نمیشود راضی باشم.
دارم جواب سوالات سخت نوجوونیم رو میگیرم و اگه عاقل باشم خیلی هم خوب و مفیده. اما جوابای عملی همیشه بیرحمانهن و کنار اومدن باهاشون کار سادهای نیست.
دوسال گذشته و حالا من کمی عاقلتر، کمی پویاتر و کمی به «شرایط» کذایی نزدیکترم. دوسال گذشته و من باید خوشحال باشم که این دوسال رو فرصت داشتم ولی نیستم. خوشحال نیستم، نه اینکه دوسال کم باشه یا من الان نتونم اونچه که میخوام رو بهدست بیارم. خوشحال نیستم چون دیگه ماجرای تو یک ضرب سادهی دو در دو نیست. بود. قبلا بود و میگفتم هست و حالا نیست و میگم کاش بود. حالا میفهمم که دیگه هیچ شرایط کذاییای نمیتونه من رو به سمتی که میخوام ببره و هیچ چیزی نباید فراهم بشه تا من اونی بشم که میخوام. حالا میفهمم که آزادی، جمع جبرهاست و هیچ چیز دیگهای نیست که بتونه آزادت کنه از بندهایی که به خودت بستی. من خودم رو بستم به دیوار شمالی شریف. بستم به اون لحظه و اون لحظه هر لحظه از من دورتر میشه. هیچی نیست که بتونه من رو از این بندها بیرون بکشه و صدام رو به گوشهای دور تو برسونه. من اول شهریور به خودم قول دادم - مثل کلی قول دیگه - که ۲۸ آبان اگه هنوز امیدی به آینده کذایی داشتم، ... . امروز ۲۸ آبانه و من امیدوارم هنوز و کاش نبودم. من میترسم حالا از خواستن و کاش بدونم که دقیقاً باید قدم بعدیم رو از کجا شروع کنم. اولین قدم بعدی، بدون قدمهای قبلی، بدون پیوستگی به دیوار شمالی شریف. کار سختیه و من نمیدونم باید چجوری از پسش بربیام. ولی مجبورم چون دیگه ماجرای تو یک ضرب سادهی دو در دو نیست و من نمیدونم باید چجوری مدیریتش کنم. (و آه که چقدر جمله قبلی کژتابی داره و خطاب به منِ آینده که: معنای منفیش مدنظرمه.)
هفتههای زیادی هست که دلم میخواد توی کانالم بنویسم «آدم خر بشه، پسر نشه.» ولی نمینویسم، چون میدونم بقیه نمیفهمنش و سریع ذهنشون میره سراغ همون صحبتهای همیشگی. اولینبار که دزاشیب رو میدیدم، هممسیرم از آخرین آلبوم وقت چاووشی میخوند. یکی دو هفته بعدش که آلبومش رو شنیدم، هیچجاش رو نتونستم بیشتر از دوبار بشنوم، جز اونجاش که میخوند پسر شدم که تو را آرزو کنم. میدونم که چقدر احمقانه به نظر میرسه که یه نفر کل ماهیت وجودش رو بند کنه به «آرزوی» یکی دیگه. ولی فکر کنم هزار بار این از ذهنم گذشته و هر هزار بار تونستم تاییدش کنم. کمتر چیزیه که بتونه هزار بار از ذهن سختپسند من تایید بگیره. این دشوارترین پارادوکس دنیای منه که چطور تکرارپذیرترین وضعیت ذهنی دنیا تونسته اینهمه سال باقی بمونه و کار خودش رو جلو ببره؟
دلم میخواد منِ حالا، با ذهن آزادتری بتونه کار کنه، نفس بکشه و جلو بره. ذهنی که بند دیوار شمالی شریف نباشه. میدونم قراره از این تصمیمم هم پشیمون بشم. میدونم که اصلاً شدنی هم نیست و رستن از دامت نتوانم. میدونم که به منجنیق عذاب اندرم. ولی یک مدت باید استراحت کنم. امروز ۲۸ آبانه و من بدقولترین محمدعلی دنیام.
خستهم.