مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

جهان کران به کران قرمز

دوشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۰ ب.ظ

۱- خیلی زیاد به ماشین نیاز دارم. به رانندگی. به گاز دادن. به معکوس کشیدن و اشک ریختن با صدای موتور. به میخ کردن پشت کامیون‌های بزرگراه کرج. به سبقت‌های غیرمجاز جاده‌های دوطرفه قم. به سرعت‌های وحشی توی کمربندیِ تا ته خالیِ سمنان-دامغان. به دیدن تابلوی بینالود. به قلدری توی جاده‌های محلی گیلان. به صدتا رفتن با دنده سه. به دور درجا. به سرعت توی سرپایینی. به راه ندادن به بقیه. به ترمز نگرفتن روی سرعت‌کاه. به بوق ممتد. به چراغ زدنِ بدتر از فحش. به پیچیدن یهویی توی کوچه. به شنیدن صدای جیغ موتور. به دنده عقب یک‌سره. به استرس روزهای بارونی. به آگاهی از مشکل ترمز. به خستگی ده ساعت روندن. به نشنیدن هیچی. به فقط رفتن و رفتن. به رانندگی ناآگاهانه. به مستی بدون مسکر. به نیش‌ترمزهای وسط بزرگراه. به مویرگی رد کردن خطر. به تصور گاردریل وسط سینه‌ام. به چرخوندن فرمون توی سرعت بالا. به وسوسه مُردن. به تنهایی. به عدم قطعیت مرگ. به ترکیدن لاستیک. به شکستن آینه. به رد کردن ایست. به پیچیدن توی فرعی. به ترافیک توی سربالایی. به جوش آوردن. به خالی شدن. به آروم شدن. به رانندگی.

یکی خیلی‌وقت پیش استوری کرده بود که یه پسر دلتنگی‌هاش رو سر دور موتور ماشینش خالی می‌کنه. خیلی درست بود. ماشین دیگه اولویت آخرم نیست.

۲- سر پایانترم کمو، بدجور حالم گرفته شد. می‌دونی، می‌دونستم درس نخوندم. می‌دونستم فقط یک تصویر ذهنی واضح از تحلیل داده و علم داده پیدا کردم در طول ترم و دیگه هیچ‌چیز تئوری رو حفظ نکردم. می‌دونستم حتی پاورها رو تا ته نخوندم. اما صبح شنبه که بیدار شدم، صبحونه خوبی برای خودم درست کردم. فکر کنم بهترین  صبحونه‌ای بود که می‌تونستم درست کنم. بهترین عطرم رو زدم. موهام رو شونه کردم. لباس مرتب پوشیدم و کیفم رو برداشتم و رفتم. خلاصه با خودم مهربون بودم. همون حرف پست قبل. ساعت ۸:۵۰ صبح که سر صندلی الف ۱۸ نشسته بودم به انتظار استاد و ورقه‌هاش، به این فکر کردم که دارم چیکار می‌کنم؟ که این مدت داشتم چیکار می‌کردم که نتونستم کمو رو بخونم؟ که نتونستم خودم دیتا بگیرم؟ – آزمایشگاه داشتم البته اون روز لعنتی که هم‌گروهی‌م گند زد به دولیتر آب‌پرتقال طبیعی :| – که نتونستم خودم مشکل دیتا رو قبل از ددلاین ارائه بفهمم؟ که نتونستم لپ‌تاپ بخرم حتی، که بعدش بتونم خودم با متلب کار کنم بدون اینکه هنگ کنه یا داغ کنه و خاموش بشه؟ جواب تلخ بود اما تمام این مدت، تمام این ماه‌ها، دغدغه‌ام این بود که قدم بعدی چیه؟ پس کِی تموم می‌شه؟ این دل‌شوره و اضطرابم چی میگه؟ همین فکرهای چیپ. همین فکرهای چیپ. تمام این مدت. ورقه‌های کمو که پخش شد، یه نگاه سرسری کافی بود که بفهمم هیچی نمی‌دونم از هیچکدوم از سوال‌ها. بی‌رحمانه اگه نگم، سوال اول رو از جبر خطی ریاضی۲ می‌دونستم. می‌دونستم؟ نه. وقتی شروع کردم به جواب دادن فهمیدم همون رو هم یادم نیست. عملیات سطری مقدماتی. عملیات سطری مقدماتی لعنتی. زمان امتحان دوساعت بود. سر چهل دقیقه یکی پا شد و داد. استاد رفت به امتحان دیگه‌ای سر بزنه. از ۷-۸ تا سوال، فقط برای ۱ و ۶ یک خط جواب نوشته بودم. یک خط! سر جمع یک خط! از فرصت استفاده کردم و ورقه سفید رو گذاشتم و رفتم بیرون. احساس بدی داشتم. ده دقیقه توی راهروی ابنس معطل کردم که استاده بیاد و بهش بگم گند زدم. بگم سفید تحویل دادم. بگم حذف اضطراری می‌کنم درسش رو ولی تقصیر اون نیست. بگم خیلی خوشحالم که با دیتا ساینس آشنا شدم. بگم خیلی خوب بود تجربه کار با ابزارهای آزمایشگاهش. بگم متفاوت‌ترین درسی بود که داشتم. بگم که متاسفم. متاسفم که همه‌چیز رو هدر کردم. می‌خواستم استاده بیاد و ازش به عنوان توی فرضی استفاده کنم. می‌خواستم هرچی مونده رو پس بدم. هرچی که ورم شده سر دلم. گوله شده توی گلوم. بگم اونی که سود کرد من بودم و اونی که باخت هم من بودم و تو این وسط درس‌هاتو دادی و رفتی. تو جواب سوال‌هام رو دادی و رفتی. نیومد. وقتی داشتم می‌رفتم سمت پله‌های ته راهرو، دیدم داره سوال یکی دیگه رو جواب میده و من نگاهم رو دزدیدم و رفتم. وسط پیچ راهرو پام نرفت. از پنجره‌ای که بود، پایین ابنس رو دیدم. چقدر پریدنی بود. چقدر پریدنی بود. و آره، اولین جرقه‌های افکار خودکشی دارن خودشون رو نشون می‌دن و من هنوز باورم نشده که افتادم توی این حفره تاریک. بیرون میام ولی. چون بعدش رفتم کتابخونه و چهار ساعت تمام تجزیه۳ خوندم. اونقدری خوندم که آخرش برای هرسوال یه چیزی نوشتم. درست و غلط رو مخلوط کردم و یک‌چیزی درآوردم ازش توی ۲.۵ ساعت پایانترم.

۳- خیلی حرف می‌زنم. خیلی زیاد. هرجا که برسم حرف می‌زنم. بعد تجزیه۳ به استاده گفتم خودمونیم، این سوال آخریه رو نمی‌شد بدون تجربه جواب داد ها. خندید و گفت بالاخره زاویه دید هم مهمه. گفتم می‌دونی چرا سر سوال ۲، چندبار ازتون راهنمایی خواستم؟ چون صبح یه امتحان رو سفید دادم و دیگه طاقت نداشتم که سر این هم ببازم. پرسید چه درسی؟ گفتم حالا، گفت کمو بود؟ خندیدم و گفتم ای بابا، از کجا می‌دونستی؟ - و آره من اولش ضمیر جمع می‌ذارم و بعد کم‌کم و ترجیحاً نامحسوس حذف می‌کنم!! – حرف می‌زنم. حرف می‌زنم. یه قسمت از فصل اول Black Mirror یه جایی داره که می‌گه:«همیشه همینقدر حرف می‌زنی؟ حرف زدن گاهی نشونه فرار از ترسه.» خیلی حرف می‌زنم این روزها. کامنت می‌ذارم برای هرپستی که ببینم. کامنت‌های پرت‌وپلا. سوال می‌پرسم. اون شب با علی ۲ ساعت حرف زدیم. – البته طبیعی بود. ۲.۵ سال ندیده بودمش.- اون روز امید رو که دیدم، رفتیم نشستیم زیر سایه درختی، توی پارکی که تو رو دیده، و ۲-۲.۵ ساعت حرف زدیم. امروز هم ۵-۶ ساعت با عارفه و امید. برای هیچکدوم برنامه نریخته بودم ولی پیش اومدن. پیش اومدن و من هم زیاد حرف زدم. زیاد خندیدم. این روزها که حتی به ترک دیوار هم می‌خندم یاد روزهای اول ترم اول می‌افتم. مثل همون روزها، برای فرار از ترس‌هام، برای روبه‌رو نشدن باهاشون، برای تنها نشدن باهاشون، خیلی حرف می‌زنم. ولی دلم نیومده توی کانالم چیزی بنویسم دیگه. مثلاً امروز می‌خواستم بنویسم این آب‌گازدارها چقدر زیبان. دیروز می‌خواستم بنویسم چرا صبح که بیدار می‌شم می‌لرزم؟ پریروز می‌خواستم عکس بذارم از غذایی که درست کرده بودم. پس‌پریروز می‌خواستم بنویسم بالاخره آزمایشگاه برداشتم برای ترم تابستون، اونم از دانشکده مهندسی شیمی. پسون‌پریروز می‌خواستم بنویسم می‌دونم همه این‌ها تموم می‌شه و روزهای معمولی هم می‌رسه. من واقعاً منتظرشم. منتظرم که تموم بشه و برای شروع هرکاری از دستم برمی‌اومد کردم. می‌دونی که شیفت‌دیلیت کردن چقدر کار سختیه؟ برای همین نتونستم شیفت‌دیلیت کنم هنوز. همینقدر از دستم برمی‌اومد که بهش فکر کنم. به شیفت‌دیلیت.

۴- قول می‌دم این پست‌ها زود تموم بشن :)) مثلاً یکی-دوماه دیگه. تخمین من که تا حالا غلط از آب درنیومده، اومده؟ جز یه‌بار؟ دوبار؟ سه‌بار؟ اوه. نمی‌دونم کِی تموم می‌شه پسر. نمی‌دونم.

۵- راضی‌ام. خیلی راستش. وبلاگ‌نویس بودن مزیت مهمی داره و اونم اینکه عادت داری به ثبت کردن. ثبت کردن فکرهات. فکرهایی که بعداً نمی‌تونی انکارشون کنی چون یه‌جا هستن. چه منتشر بشن چه نه، روی یه تیکه کاغذ یا فایل ورد. اینطوری حتی اگه حسرتی داشته باشی، می‌دونی چه مسیری رو اومدی و مسیر آسونی نبوده. می‌دونی کار چندان خاصی از دستت برنمی‌اومده. می‌دونی حتی آرزو می‌کردی که تموم شدنش رو از سر بگذرونی، چون می‌دونستی نهایتاً باید بگذرونی. راضی‌ام چون می‌دونم این‌ها رو. حالم طبیعیه. وضعیتم طبیعیه. واکنش‌هام طبیعیه و فعلاً این طبیعی بودن رو دوست دارم. چون تحت کنترله و می‌دونم دارم چیکار می‌کنم. دارم می‌سوزونم. هرچی که جا مونده رو، هرچی که ساختم رو. لازمه پس خوبه. 

۰۱/۰۴/۰۶
محمدعلی ‌‌