مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

بایگانی
آخرین مطالب

تمامش یک خواب بود؟

سه شنبه, ۹ مهر ۱۴۰۴، ۰۴:۵۶ ب.ظ

یک ساختمان بلند برج‌مانند در شلوغی تهران است. انگار که قراری اینجا داریم. البته من بیشتر نقش عضو علی‌البدل را دارم. خیلی مهم نیست که چه قراری است. با سر و وضع غیررسمی و معمولی آمده‌ام. یک کیف هم روی دوشم است. محل قرار انگار پشت‌بام برج یا چنین جایی‌ست. چون خیلی بالاست. مسیر آمدن‌مان از داخل ساختمان نیست. انگاری که حاشیه‌های ساختمان به راه‌هایی وصل باشند یا با دستاویزهایی باریک می‌توان همچون صخره‌نوردها از آن بالا رفت البته آسان‌تر از مسیر صخره‌نوردی. بالا می‌رویم و می‌رسیم و صحبت‌ها شروع می‌شود. چیزی یادم نیست. تمام این‌ها در خواب است. بیشتر یادم است که دامنه پرتگاه چقدر باریک بوده. چقدر به افتادن نزدیکم. فکر می‌کردم حالا از چه مسیری قرار است برگردیم؟ این دستاویزهای کوتاه و کم شاید برای بالا آمدن کفایت کرده باشند اما برای پایین رفتن کفایت نمی‌کنند. در خواب از هر سطح پله‌ای برای پایین‌رفتن هراس دارم. یک وحشت نامعلوم. حرف‌هایشان که تمام می‌شود وارد ساختمان می‌شوند. می‌فهمم مسیر دیگری برای پایین‌رفتن دارند. تند می‌روند. راهشان را پیدا نمی‌کنم. نمیدانم اینجا یا قبل از آن یک کناری می‌نشینیم. هرکسی که از راه می‌رسد اعلام می‌کند که با نارضایتی رضایت داده و چارتا لیچار هم می‌اندازد زمین که هرکس دلش خواست بردارد. تا اینجا همه‌چیز معمولی است. پس از این ریتم کمی تندتر می‌شود. تصمیم می‌گیرم از راه دیگری خودم را به ورودی ساختمان بلند برسانم و از همان ورودی همراهشان شوم. آن‌ها تهرانی نیستند و تهران را بلد نیستند اما یک ورودی ساختمان را که بلدند پیدا کنند. نگرانی‌ها توی سرم مرور می‌شوند. سراغ پله‌ها می‌روم. نمی‌دانم طبقه چندم هستم. هراس ناشناخته داخل خواب موقع پایین‌رفتن از این پله‌ها هم سراغم می‌آید. ارتفاع پله‌ها نه کم است و نه خیلی زیاد اما از متوسط بیشتر است. هر پله را با عذاب روانی زیادی پایین می‌آیم. نمیدانم در کدام طبقه با خودم می‌گویم چرا آسانسور نه. سوار آسانسور می‌شوم. دکمه‌هایش خیلی زیاد است. چندتا از عددها روشن هستند به نشانه افرادی که در آن طبقات منتظر هستند احتمالاً، در خواب اینطور به نظرم می‌رسد. نمی‌دانم طبقه چندم هستم. نمی‌دانم چه گزینه‌ای را میزنم. در آسانسور که باز می‌شوم بیرون می‌پرم. نمی‌دانم طبقه چندم است هنوزم. کمی می‌چرخم و پیدا نمی‌کنم. ساختمان شبیه خودش نیست. طبقات با هم فرق می‌کنند. راهروها یکسان نیستند. یکجا شبیه هتلی‌هاست و یکجا شبیه لابی است و یکجا شبیه یک ساختمان شرقی-غربی. سوار آسانسور می‌شوم. اعداد روشن کوچک‌تر و تک‌رقمی شده‌اند. هنوز نمی‌دانم طبقه چندم آسانسور هستم. یک عددی را میزنم. انگار در خواب تازه یادم می‌افتد که آسانسورها صفحه‌ای دارند که عدد طبقه و مسیر حرکتش را مشخص می‌کند. نگاه می‌کنم. یک عددی است اما بعدش اخطار کاهش ارتفاع سریع می‌دهد. انگار داریم از ارتفاع زیادی که طبقه‌ای را شامل نمی‌شود رد می‌شویم. آسانسور انگار کوچک‌تر شده. سرم نزدیک سقف و دیوارهایش نزدیک صورتم هستند. البته که درون آسانسور تنهام. آسانسور می‌ایستد. می‌روم بیرون. یک‌نفر مُرده و یک عده جمع شده‌اند درحال سوگواری. از کسی می‌پرسم اینجا همکفه؟ می‌خندد و می‌گوید نه یکی برو بالا. برای یک طبقه نمی‌صرفد سراغ آسانسور رفتن. سراغ پله‌ها می‌روم. احساس می‌کنم یک چیزهایی را جا انداخته‌ام. این حین چندباری کیفم بالا و پایین شده اما یادم نیست کجا. چون وقتی به همکف می‌رسم و از در خروجی بیرون می‌روم کیف همراهم نیست. گندش بزنند. حالا باید این‌همه طبقه را بگردم دنبال کیفم؟ مرور می‌کنم چه چیزهایی داخلش دارم. نمی‌توانم رهایش کنم. برمی‌گردم داخل. انگار کمی از خواب پریده و هشیاری جایش را گرفته. به خودم نهیب می‌زنم که مگه نمی‌خوای بدونی آخرش چی می‌شه؟ فکر کن کیف رو گم نکردی. تصور یک کیف روی دوش داشتن در خواب خیلی سخت نیست. من وسواسی‌ام و معمولاً اینطور نمی‌کنم. کیفی که در خواب گم کرده‌ام را هم باید در خواب پیدا کنم و حاضر نیستم با تصور کردن کیف، برگردانمش. به هرحال راضی می‌شوم کیفم را تصور کنم همینجاست و دنبالش نگردم چون به تجربه می‌دانم یک لوپ بی‌انتهاست و کیف تا آخر خواب قرار نیست پیدا شود. بیرون ساختمان می‌ایستم. انگار که ساختمان مستقیم وصل باشد به یک بزرگراه شلوغ. (من و دوستانم یک‌بار دوساعت در حاشیه همت و چمران راه رفته‌ایم! تصور درستی از حاشیه بزرگراه دارم.)  فکرهای مختلفی به سرم می‌زند. کجا هستم؟ آن‌ها راه خروج را می‌دانستند اما اینقدر سریع رفتند که گم‌شان کردم. اصلاً نیازی نبود تا همکف بیایم. خانه‌ام کدام سمتی است؟ اصلاً خانه دارم؟ خانه‌ام کجاست؟ گم شده‌ام یا فقط خسته‌ام؟ کدام سمتی بروم؟

جوابم را پیدا نمی‌کردم. ریتم خواب خیلی تندتر شده بود. ماشین‌ها با سرعت رد می‌شدند. حتی اگر یکی‌شان می‌خواست هم نمی‌توانست بایستد اینجا. ساختمان را از بیرون نگاه می‌کنم. ساختمان منوچهر طهرانی. پاک خل شده‌ام. این‌ها را از کجا می‌آورد ذهن من. ساختمانی است با طراحی خاص البته نه مدرن، قدیمی در حد دهه هشتاد، سنگ‌های سفید معروف. گفتم ریتم خواب تند شده؟ یک آن همه‌جا شلوغ می‌شود. اهالی ساختمان به چیزی اعتراض دارند. یادم نمانده. مدیریت ساختمان اعلام می‌کند که مشکل شما قابل حل نیست. مردم را می‌بینم از پنجره‌ها و بالکنی‌ها که به تأسف سرشان را تکان می‌دهند. ناامیدند. دو سه نفری می‌خواهند نقش لیدر را بازی کنند. دادوبیداد می‌کنند و رو به ساختمان می‌گویند که کوتاه نیایید. در حال جمع کردن تیم هستند که بیدار می‌شوم. حس گم‌شدگی، تنهایی و بی‌نشانی بودن را هنوز با خودم دارم.

بعد بیداری حس می‌کنم چقدر خوابم شبیه این آهنگ بوده. مدت‌ها بود نشنیده بودمش. بعد نوشتن هم بخش اول این پستم را یادم آمد از ۵ سال قبل! یادش به‌خیر.

اگر هم فکر نمی‌کنید دیوانه شده‌ام یا اینکه تقلب کرده‌ام و از خودم ساخته‌ام و این‌ها، جالب است که واقعاً یک مجتمع مسکونی به نام طهرانی داریم که نزدیک یک بزرگراه اصلی هم قرار گرفته. البته آن سمت پارک‌وی تا حالا نرفته‌ام و نمی‌دانم چه شکلی است.

۰۴/۰۷/۰۹
محمدعلی ‌‌

نظرات  (۱)

۲۷ مهر ۰۴ ، ۰۴:۱۹ پیچند ‌‌

این پستو دیدم یادم افتاد سال‌هاست خواب نمی‌بینم و دلم برای خواب‌هام تنگ شد.

 

با همین املای ط دیدی این خوابو؟

پاسخ:
نیمه پر لیوانش میشه اینکه کابوس هم نمی‌بینی. ولی باز حیف، خواب‌دیدن خیلی وقتا سنگر خوبیه. 

آره، توی خوابم طهرانی بود. :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">