مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

دانشجو یعنی تحقیق. دانشجو یعنی تمرین. دانشجو یعنی پروژه. دانشجو یعنی کار! دانشجوی مجازی هم همه‌ی این‌ها هست اما با صفت بیش‌تر؛ کار بیش‌تر، تحقیق بیش‌تر. من دوسال است که دانشجو هستم. و به طور باورناپذیری، یک‌ونیم سال آن مجازی بوده! از روز اول ترم اول، دوست داشتم بعد یک ترم، اگر نشد بعد یک سال، اگر نشد بعد سه ترم، بیایم و از شیمی بنویسم. اما باز هم نشد. الان دو سال و چهار ترم و به اندازه ۵۷ واحد شیمی خوانده‌ام و باز هم یک جای کار می‌لنگد. دستم به نوشتن درباره شیمی نمی‌رود. تو بگو بیا و درباره فلسفه علم بنویس؛ سه واحد بیشتر نگذرانده‌ام و آن هم هنوز پاس نشده! اما احتمالاً بلغوری‌جات دارم! اما شیمی؟ حاشا و کلا! چرا؟ نمی‌دانم.

دیگران مقاله می‌نویسند! تو چه؟

ترم دوم که بودم، در یک سمینار مجازی یکی از دانشجویان ترم چهارم شیمی کاربردی دانشگاه آزاد واحد نمی‌دانم کجا، آمد روی خط که استاد فلانی، من به موضوع کار شما علاقه‌مندم و پروپوزال دارم. مقاله مرتبط هم نوشته‌ام. می‌توانم بفرستم؟ دوست دارم با شما هم مقاله کار کنم در بهمان زمینه. آقای استاد فلانی هم کلی استقبال کردند و آدرس دادند که بله بفرستید با هم کار کنیم! از همان لحظه تمام شدن ترم چهارم را مهم می‌دیدم که بله، دیگر به بلوغ تحصیلی مقاله نوشتن و به تبع، تحقیق و پژوهش هم می‌رسی. اما حالا ترم چهارم تمام شده و شما یک بِشِر بده دست من بگو دکانته کن! خب دکانته می‌کنم اما این که نشد پژوهش عزیز من. ترم چهارم را تمام کرده‌ام و مقاله که هیچ، یک سرمقاله هم در همین نشریه‌ی دانشکده‌مان منتشر نکرده‌ام. البته راستش چشم دیدن آن نشریه را هم ندارم. می‌دانید که، البته نمی‌دانید، بعد آن ماجرای اخراج و فضیحت‌ها و این‌ها، خوش نیست دیگر. تقصیر من هم که نبود.

تقصیر تو نبود؟ دیگران پیانو می‌نوازند و تو نیم‌فاصله! 

به گمانم پاییز ۹۸ بود که تیمی دور هم جمع شدیم که نشریه‌ای که خوابیده است را بیدار کنیم و شماره جدید بدهیم. من هم که دست‌به‌کلمه بودم همیشه، ویراستاری‌اش را عهده‌دار شدم. خودم که لپ‌تاپ نداشتم. چشمم به سایت دانشکده بود که الحق شایسته و برازنده است! مرتب و تمیز و کامل. قرار بود تا نوزدهم اسفند شماره را آماده کنیم که در جشن نوروز پخش کنیم و حسابی صدا بدهد و این‌ها. چهارم اسفند اما کرونا حسابی حال ما را گرفت. جا داشت در طبق اخلاص استعفا بدهم و تمام. اما چه می‌دانستیم کرونا مهمان یکی و دو روز نیست؟ با خودم گفتم یک شماره ناویراسته و ناشایست بیرون برود بهتر از چند شماره است! لذا با اندروید چهار نشستم به ویرایش متن! آن هم چه متن‌هایی! تیم تحریریه، متن را داغ داغ از گوگل‌ترنسلیت کپی می‌کردند در وُرد. من اگر کمر همت می‌بستم و شبانه‌روز مشغولش می‌شدم، فقط نیم‌فاصله‌ها و فاصله‌ها و علائم نگارشی را می‌توانستم درست کنم. قصد همین را هم داشتم و بس!

خلاصه شماره اول را با خیال خوش تکمیل کردیم. دو روز به انتشار بود که دیدیم صفحه‌آرا فحش است که رگباری دارد می‌دهد به سردبیر و سردبیر گلایه‌ی محترمانه است که ویس می‌کند در پی‌وی من! (هنوز با من رودروایسی داشت، وگرنه گلایه محترمانه؟ حاشا و کلا) چه شده بود؟ نیم‌فاصله‌های من تماماً تبدیل شده بود به | بله! به همین خط! فکر کنید مثلاً این|طوری!! زیر بار نرفتم و چنان ایستادم که دیگر کم کم باورشان شده بود چنین اشتباه مضحکی از سیستم صفحه‌آرا است. البته من تأکید نکرده بودم که همه‌ی این کارها را دارم با اندروید نسل چهارم تحویل می‌دهم. صداقت دوستان، صداقت! صداقت بهتر بود و البته من گمان می‌کردم که می‌دانستند. هنوز هم نفهمیده‌ام که می‌دانستند یا نمی‌دانستند! بگذریم.

شماره دوم نیز با فضیحت اما از نوع دیگری گذشت. متن‌ها فاجعه محض بودند و هرچند که نیم‌فاصله‌هایم به خط تبدیل نمی‌شدند (نرم‌افزارم را عوض کرده بودم!) اما همچنان اشکالات بی‌شماری وجود داشت. از پانویس‌ها تا تراز نبودن متن و تصویر پیش‌زمینه نامناسب و... . ورود متن به نرم‌افزار هم که اساساً مصیبتی بود که هیچ‌کس گردن نمی‌گرفت. من هم نه که نخواهم، اصلاً نمی‌توانستم گردن بگیرم! البته حرف من ناجور نبود! فقط می‌گفتم ویراستار وظیفه وارد کردن مطالب در نرم‌افزار گرافیکی را ندارد. این موضوع را یا باید صفحه‌آرا (که بعد آن افتضاح نیم‌فاصله، استعفا داده بود و نفر جدید بسیار تنبل بود) برعهده بگیرد یا یک حروفچین بیاورید. نمی‌دانم این وسط چه شد که یک‌نفر توپید که «وظیفه ویراستار فقط نیم‌فاصله زدنه؟» آه! اشک در چشمانم حلقه زد که من این همه سال در راستای اعتلای محتوای زبان فارسی (!!)، وبلاگ ننوشته‌ام که حالا اینگونه تحقیرم کنند! هم متن‌هایی که تحویلم می‌شد و هم وسیله ناجورم اجازه کاری بیش‌تر از ویرایش ظاهری به من نمی‌داد. و خوش‌خیالی مفرطم که کرونا به‌زودی تمام می‌شود و شماره بعد را با ویندوزهای دانشکده ویرایش می‌کنم و اینکه دیگر کسی در دانشکده داوطلب نیست که ویرایش بلد باشد، مجابم می‌کرد که ادامه دهم. اما نه. دیگر اینجا جای ادامه دادن نبود. البته سردبیر پیش‌دستی کرد و با یک حرکت ضربتی ریموو شدم :دی

بعد از این شکست‌های پی‌درپی، در اثر حذف وجود پر دردسر من، نشریه مثل ترقه چهارشنبه‌سوری صدا کرد! (از نظر ویرایشی همچنان مشکل دارد البته). جشن پایان ترم سوم یا شاید هم جشن یلدا بود که آن‌قدر از عوامل نشریه تشکر کردند که کم مانده بود از حسادت بترکم! بله من تازگی‌ها لایه‌های جدیدی از وجودم را کشف کرده‌ام که پر از حسادت‌اند :دی بعد هم هرکس هنری داشت رو می‌کرد. یکی از بچه‌ها تصویری پیانو زد. حالا پیانو به کنار! چقدر خانه‌اش خوشگل بود! ندیدبدید هم خودتانید! واقعا خانه‌ی رویاهایم بود. من دو-سه مکان خاص را بارها خواب دیده‌ام که در واقعیت نمونه‌ای برای‌شان ندارم. این اما شبیه یکی از همان خواب‌ها بود. واقعا زمستان ۹۹، فصل حسادت‌های من بود! به تنگ آمده بودم از ناتوانی. همان روزها بود که در یک حرکت ناگهانی، تمام اکانت‌های اینستایم را یکی کردم. گمان می‌کردم این موضوع در نجاتم از حذف شدن مؤثر باشد. البته حذف شدن از چه؟ من خیلی وقت بود که حذف شده بودم. از همه‌چیز.

تا تمام نشوی، شروع نمی‌شوی! حالا هی مقاومت کن!

مقاومت ریشه دیرینه‌ای در آدمی‌زاد دارد. اصلاً همین مقاومت است که این بشر را دو پا کرده و تا اینجای کار رسانده. من هم مانند بقیه مثل چی در برابر هرچی مقاومت دارم. مخصوصاً در برابر شکست. مخصوصاً که شکست‌هایم هنوز قبل از شکستنم باشد. (بگذریم که هزاربار روز شکستنم را تصور می‌کنم و هربار یخ می‌زنم) اما هرچه پیش‌تر می‌رفت، سنگین‌تر می‌شد. انگاری کن که در بن‌بست باشی و هربار دشت سرسبزی را تصویر کنی. آخرش نه دشت سبز، نه پارک شهری، نه سبزه‌زار بین بلوارها، که به یک جوانه سبز در دل سنگ هم راضی می‌شوی. من هم همین مسیر را طی کردم. در بن‌بست بودم، دیوار را هل می‌دادم، و خیال پیمودن جاده‌های طولانی با ماشین‌های کلاسیک را می‌پرداختم. زهی آقا. زهی خیال باطل.

آخرین تیر مقاومتم را آخرهای اسفندماه شلیک کردم. بازار به کلی خراب بود و دخل با خرجی که مجازی بود نمی‌خواند. گفته بودم که مجازی، پشت هرچیز یک صفت بیش‌تر می‌اندازد. حتی پشت خرج! خیلی بی‌ربط جا دارد بگویم مصرف ترافیک ماهانه خانوار ما از ۸۰ گیگابایت به ۱۳۰ رسیده است. همزمان جان من بود که داشت به لب می‌رسید. آخ از لب. آن‌قدر پوست لب‌هایم را به دندان می‌گرفتم که از شدت قرمزی خون و التهاب، به نظر می‌رسید رژ مصرف کرده‌ام! غروب ۱۴ فروردین از کوچه اقتصاد سعدی می‌گذشتم و به این فکر می‌کردم که چگونه می‌شود که ۴-۵ سال قبل هم از همین کوچه گذشته‌ام؟ تعجب نکنید! من فکرهایم همین‌قدر جمله‌بندی افتضاحی دارند. کوچه اقتصاد هم همان کوچه‌ای است که من سال‌ها از آن گذشته بودم ولی اسمش را ندیده بودم و شهرداری رشت منتظر بود تا من پیش آن دوست وبلاگی ضایع شوم که بعد از کلی گشتن و کافه ندیدن، روی نقشه یک کافه در آن کوچه اقتصاد پیدا کرده بودیم و من نمی‌دانستم که این اقتصاد همان کوچه عبوری همیشگی من است!! هوف!

آخرین تیر مقاومت خوش نشسته بود. اردیبهشت تمام فشارها را به جان خریدم. شباهنگام ۲۶ اردیبهشت، وقتی دو میانترم در پیش بود، سنگینی یک کلیک را پذیرفتم و این من نبودم که به بستر می‌رفتم تا بخوابم، امید بود! امید اما دست‌انداز دارد. ۲۹ اردیبهشت، با تمام شدن دو میانترم سنگین، تمام فشارها برگشتند. دلخوشی‌ام این بود که ماجرا به خرداد نکشد. دلِ خوشی از خرداد نداشتم. در عوض اگر کار را در اردیبهشت تمام می‌کردم، زیباتر بود. اردیبهشت میانه‌ترین ماه بهار و بهار محبوب‌ترین فصل من است. به هر صورت، سوگند الهی ردخور ندارد و به هرچه امید ببندی، امیدت را می‌گسلد. ۲۹ اردیبهشت ناامیدانه به دیوار زدم. هرچند که آینده مبهم شده بود و امید بای بای می‌کرد، اما من پیگیر بودم. خسته، تمام‌شده، بی‌جان ولی پیگیر. حتی گاهی شک می‌کنم که آن لحظات نفس می‌کشیدم یا نه. از نفس کشیدن به غایت خسته بودم و هیچ توانی برای برآوردن هر دم نداشتم. این‌ها واقعاً استعاره نیست.

با جوانه‌های روییده از سنگ شروع کن

گاهی از خاطر می‌بریم که برای رسیدن به دشت‌های سراسر سبز، عمل جامپینگ جوابگو نیست. نمی‌توانی بایستی، خیال ببافی و بعد یوهو! بپری و در دشت‌های سبزِ سبز فرود بیایی. اینکه برای رهایی از زندانی چون شاوشنگ مجبور شوی چقدر در تونل‌هایی سراسر درد سینه‌خیز بروی، نمی‌دانم. اما اینکه نهایتاً آزادی بدون سینه‌خیز خزیدن در رنج حاصل شود، می‌دانم که شدنی نیست. من میانه نوجوانی بودم که نسل هفتم سری پردازنده‌های اینتل معرفی شدند. همزمان با بازار و کارهای متفاوتی آشنا شده بودم. گاهی به خیال دو قران پس‌اندازم بین سایت‌ها چشم‌چرانی می‌کردم که ها، بعد کنکور دستانم را به کدام آلومینیوم صیقلی تکیه می‌دهم؟ حاشا و کلا! من با طی شدن کنکور، جا مانده بودم از تورم و حالا بی‌رحمانه نسل یازدهم اینتل هم معرفی شده است. من با سرعت لاک‌پشت دستم به خرگوشکان بازیگوش نمی‌رسید. عصر یکم خرداد تمام مسیر شریعتی تا خیابان ۱۰۴ گلسار را پیاده گز کردم. به این فکر می‌کردم که چقدر روزگار عجیب است و چه روزهای عجیب‌تری باید در پیش باشد. من حالا دارم این‌ها را با نسل اول i3 می‌نویسم. لپ‌تاپی که دوماه شده که دوست جدید من است و نام جالبی دارد: دفتر زندگی! (lifebook) این صحنه غم‌دار یا حسرت‌زده نیست. سراسر شور است و امید. آغازی بر پایان‌های قبلی. شروعی بعد از تمام‌شدن. اما من همچنان روزهای شکستنم را تصور می‌کنم. همچنان از تصورشان یخ می‌زنم. نمی‌دانم که در نهایت شور امید پیروز می‌شود یا لشگر تلخ حقیقت؟

.

محمدعلی ‌‌
۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۸ ۱۵ نظر