مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

اینکه همه با هم تفاوت‌هایی دارن، یک گزاره ساده است که برای همه‌مون روشنه. اما ما هرکدوم‌مون، احتمالاً، تفاوت‌هایی با بقیه داریم که برامون عجیبه. اینکه چرا توی این مسئله من فرق دارم؟ و این فرق رو احساس می‌کنم؟ و این فرق و تفاوت اینقدر برام بزرگه و همه‌جا همراهم میاد؟ تفاوت‌هایی که آزارمون می‌دن. اذیت‌مون می‌کنن. اما ما مجبوریم قبولشون کنیم. مجبوریم باهاشون کنار بیایم و همون‌جوری جلو بریم. مجبوریم بپذیریم که این تفاوت هست و من باهاش کنار اومدم. تفاوت‌های خاصی هم شاید نباشن. مثلاً من همیشه ساعتم رو دست راستم می‌بندم. از بچگی. بهم هم می‌گفتن که همه دست چپ می‌بندن اما من دست راست راحت‌تر بودم. خب؟ این تفاوتی هست که من قبولش کردم. هزاری هم بهم بگن باز من دست راست راحت‌ترم. یا من بیشتر دوست دارم بنویسم و به خودی خود آدم حرف‌زنی محسوب نمی‌شم. نه که حالا هیچ حرف نزنم. گاهی هم پرحرف می‌شم حتی. ولی ترجیحم حرف نزدنه. حالا که چی؟ بقیه برعکسن و همش با حرف زدن راحت‌ترن؟ به من چه؟ یا بقیه حواس‌شون به خودشون بیشتر هست. ناخن‌هاشون همیشه‌ی خدا زخمی نیست. اما من وضعیت حالم رو از وضعیت ناخن‌هام می‌فهمم. خیلی وقت‌ها وضعیتشون خرابه و من می‌دونم که اینجوریه و راحتم باهاش. قبولش کردم. می‌دونی؟ بعضی وقت‌ها که نگاهم بهشون میفته، وقتی نگاهم روی ناخن انگشت اشاره‌ام خیره می‌شه، دلم – یه‌کم – برای خودم می‌سوزه. این بیشتر از چیزیه که باید. این‌همه بیشتر از چیزیه که باید. بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم من این‌قدرها هم نباید نارس و ناقص می‌موندم. می‌گم شاید یک‌جای این تفاوت‌ها و پذیرششون می‌لنگه. دلم می‌خواد بگردم و بگردم و به «نتیجه» برسم. خسته شدم از اکتفا کردن به «مسیر». دلم نتیجه می‌خواد. دلم نتیجه می‌خواد. باید از این‌همه مسیر یک‌چیزی دربیاد دیگه. از این‌همه ناخن زخمیِ بی‌فایده خسته شدم. باید به یک‌کاری می‌اومدن این‌همه رنج و خستگی. این‌همه تفاوت ریزودرشتِ عجیب‌وغریب. هوم؟

پ.ن: آشفته‌ترین و بی‌سروته‌ترین متنی هست که توی عمرم نوشتم! ایموجی زدن دست بر پیشانی!

محمدعلی ‌‌
۳۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۲۱ ۷ نظر

هفته قبل رو می‌تونم به عنوان یکی از معمولی‌ترین هفته‌های زندگی‌م نام ببرم. هفته‌ای که خیلی عادی بود، همه‌چیز آروم. همه‌چیز روال عادی خودش رو طی کرد. نه تنشی و چالشی، نه کوششی و شکستی. کتاب می‌خوندم، می‌نوشتم، به وقتش می‌رفتم نون می‌خریدم و غذا رو بار می‌ذاشتم. ظرف می‌شستم و قدم می‌زدم و باز هم کتاب می‌خوندم. میز رو مرتب می‌کردم و برای آخر هفته برنامه استراحت می‌چیدم. این آروم‌ترین هفته زندگی رو دوست داشتم؟ نمی‌دونم. ولی بهش نیاز داشتم. بعد از این دوسال و چندماه تنش مدامی که همراهم بوده، این یک هفته آرامش رو نشونه خوبی می‌بینم. یک هفته‌ی روتین و ساده. می‌دونی، می‌گن که بعضی‌وقت‌ها روتین‌های خیلی عادی رو به‌هم بزنید و ببینید چی می‌شه. بذارید شرایطی رو تجربه کنید که هیچ‌کس تجربه نمی‌کنه. یکی از مثال‌هاش اینه که عجیب‌وغریب بشید. چه می‌دونم، جوراب و کفش لنگه‌به‌لنگه بپوشید، کلاه عجیبی بذارید که قبلاً نمی‌ذاشتید یا یه چیزی دست‌تون بگیرید که همه نمی‌گیرن. دیروز که چندساعت با سه تا خیار داشتم می‌چرخیدم چنین‌چیزی رو تجربه کردم. حرکت عجیبی که انجامش نمی‌دیم. بقیه هم. همراهی شش-هفت ساعته‌ام با خیارها، به‌هم زدن روتین هفته قبل بود. خارج شدن از مدار عادی شدن زندگی. به‌یاد آوردن ریسک‌هایی که کردم. جدا شدن از تکرار هرروزه. این یک‌ماه تکرار و روتین ضرر سنگینی هم به من زد. یک ماه هیچ به سبدم سر نزدم. سبدی که نصفش نوسان بود و خب. نتیجه پیداست. دارم دوباره به زندگی واقعی، به چالش و تنش و کوشش و شکست برمی‌گردم. می‌شه این‌بار یه‌کم ادویه پیروزی هم چاشنی‌ش بشه؟ امیدوارم؛ در حالی‌که از امیدواری متنفرم.

برمی‌گردم، چون فرار کردن چاره خوبی نیست. باید قبولش کرد و رد شد. تا قبولش نکنی رد نمی‌شی. یکی بود که سه‌ماه می‌خواستیم قرار هماهنگ کنیم و نمی‌شد. هردوتامون سرمون شلوغ بود ولی من همیشه بلدم وقت خالی کنم. خلاصه وقتی چندهفته قبل قرارمون جور شد حکمتِ به‌هم خوردن قرارهامون رو فهمیدم. دقیقاً چنین وقتی نیازش داشتم. وسطش بحث کشیده شد سمت خاکی. ازش پرسیدم اسم این وضعیت چیه که نمی‌تونی از ماگ موردعلاقه‌ت استفاده کنی؟ گفت بشکن بره. گفتم یادگاریه، یادگار یکی دیگه از دوستام که نمی‌دونست داره چه یادگاری خفنی بهم می‌ده. بازم گفت بشکن بره. گفتم اسم این یکی وضعیت چیه که نمی‌تونی از خیابون رد بشی؟ نمی‌تونی لوگوی ویندوز رو ببینی؟ نمی‌تونی میم رو بکشی؟ نمی‌تونی به آزادی نگاه کنی؟ نمی‌تونی از چمران رد بشی؟ نمی‌تونی تا انقلاب بری؟ نمی‌تونی توی بیستون قدم بزنی؟ نمی‌تونی برگردی مترو منیریه؟ نمی‌تونی آهنگ گوش بدی؟ نمی‌تونی عطر بزنی؟ نمی‌تونی بهار رو دوست داشته باشی؟ نمی‌تونی به فکر خونه باشی؟ نمی‌تونی... همه‌چی رو نمی‌تونی بشکنی بره پسر. نمی‌تونی. نمی‌تونی و فقط باید قبول کنی و رد شی. و تا قبول نکنی رد نمی‌شی و تا رد نشی نمی‌تونی جلو بری. می‌فهمی که. من از وقتی که تصمیم گرفتم آزادی رو نبینم، هرروز آزادی‌ام. دوبار مجبور شدم از چمران رد بشم و مترو منیریه رو هم گذری دیدم. ده‌بار کارم افتاد انقلاب و مجبور شدم برای چندتا قرار کاری عطر هم بزنم. می‌فهمی؟ زندگی ادامه داره و گذشته تو از زندگی فعلی تو منفک نیست و منفک نمی‌شه. نمی‌تونی بشکنی بره. نمی‌تونی فرار کنی. دیگه-نمی‌تونی-فرار-کنی!

محمدعلی ‌‌
۰۲ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۲۱ ۱ نظر