چه اتفاقی میافتد اگر هیچ اتفاقی نیفتد؟
خسته بودن شماره ندارد که زنگ بزنی و بگویی چه مرگش شده که برنمیگردد سر خانه و زندگیاش. فقط میدانی جایی داخل تنات تنیده به تو و حضورت را سنگین کرده است. دیروز در جواب سوال نادری گفتم بزرگترین آرزوی کاری من این است که بفهمم دقیقاً چهکار میخواهم بکنم. اما دیگر نگفتم که دلم نمیخواهد هیچ کاری را. نگفتم که واقعاً حوصلهام نمیکشد چهل سال دیگر این پا را روی این زمین بکشم. نگفتم که دلم میخواهد همینجا نقطه پایان داستان مسخرهام باشد. گفتنی هم نبود. آرزوی کاری من همان بود که گفتم. واقعاً میخواهم چه کنم؟ نمیدانم. دست روی هرچه میگذارم، کمی که تخصصی میشود حوصلهام سرمیرود. این هم ارمغان زندگی اسکرولمحور است که حوصله ندارد روی یک صفحه از هزاران، از ترس نرسیدن به همهشان، تمرکز کند؟ یا اینکه واقعاً همان خستگی است که تهنشین شده و بیخیالم نمیشود. زندگی کردن اصلاً ساده نیست و من هم دلم نمیخواهدش. راستش بزرگترین آرزوی کاری من ساده است: هیچ کاری نکنم. فقط تمام شود.
شغل شما زندگی کردن است :/