گاهی به سرم میزند که تمام آدمهای دنیا قصه منحصربهفرد خودشان را دارند، الا من. برای شروع باید منظورم از قصه داشتن را روشن کنم. ببینید، هر زندگی اتفاقات متفاوتی را از سر میگذراند. پستی و بلندی، فراز و نشیب، چه میدانم، بدبختیها و خوشبختیهای خودش را دارد. اما قصه داشتن، یعنی تمام این اتفاقهای کوچک و بزرگ، در یک قالب بگنجد یا یک مسیر را تداعی کند. پیرمردی که هر روز رأس ۵ بعدازظهر در پارک پیدایش میشود و بااینکه آتش دارد و میداند که شما هم این را میدانید، از شما فندک میگیرد و چند ماه است که قبل از فندک زدن میگوید «جنوب بودیم اینقدر سیگار نمیکشیدیم، شمال میچسبه.» و بعدش هم با وجود تمنایی که بخش بخش صورتش برای حرف زدن دارد، به سد بیتوجهی شما میخورد و میرود، این پیرمرد قصه دارد. قصهای که همان اول به شما میگوید تنهاست، خسته است، دلش همنشین میخواهد، جوانی و میانسالیاش را جنوب چلانده است و حالا تکیده و رهاشده در گوشهای از شمال، بیخاطره و بدون تعلقخاطر به مکانی آشنا، دنبال آتش میگردد، با اینکه آتش هم دارد. یا آن زوجی که اسم سوپرمارکتشان را گذاشتهاند کوچولو، و سعی میکنند مغازه کوچکشان مرتب و متنوع باشد و خب این دو کنار هم چندان بهدست نمیآیند. مغازهای کوچک که بارکد اسکن میکند و برای مناسبتهای مختلف یک بنر بزرگ میزند و ۲۰درصد تخفیف میدهد. حتماً قصهای پشتشان است و من هر بار که از آنجا رد میشوم، قصهشان را حس میکنم؛ حتی اگر خواندنش سخت باشد. یا آنیکی، نیکقلبپور، از اسمش مشخص است که قصهای دارد. بعدازظهرها در مغازهاش چرت میزند، عصرها نان و پنیری – یا چیز دیگری - میخورد و یک کاغذ بزرگ نوشته است که به دلیل گرانی اجناس نمیتواند نسیه بدهد. مغازهاش دلگیر، تنگ، قدیمی و کوچک است و حتی تاریک. پشتسرش قفسه تکمیلی از انواع سیگار دارد و همین باعث میشود هر بار که از آنجا رد میشوم، نگاهش کنم، و بیشتر پشتسرش را. قصه مرد همینجا هم داد میزند که من هستم. یک زندگی قالبی کامل را گذراندهام و شکلوشمایلم سالهاست که همینطوری است. دلم میخواهد به آن مرد میانسال دکهای هم اشاره کنم. کسی که بعد از سه چهاربار، خرید تکراریام را بلد بود و رمز کارتم را میدانست. هر روز ۴ بعدازظهر دکهاش را باز میکند، کارتنهای پفک و چیپس و بیسکویت را، که درهم روی هم ریخته است و هیچ نظمی ندارد، بیرون میگذارد، سماور را روشن میکند و تلویزیون قدیمی را هم بدون صدا، میگذارد تصویرش روشن بماند. روزها چراغ روشن نمیکند و دکهاش نقلیتر از دکههای معمول است. اکثر اهالی باغ را میشناسد و مشتریهای ثابت خودش را دارد. روزهای بارانی دیرتر سر کار میآید و تا دیروقتتر هم میماند. پلیور سرمهای را روی پیراهن سفید راهراهش میپوشد و مدتهاست که تغییرش نداده. ریشهای سفیدش را شانه میکند اما علاقهای به شانه کردن موهایش ندارد. قصهاش را میبینید؟
اینها چند مثالی بود که این دوماه هر روز میدیدم. پیش و پس این مثالها، هر کسی که از نظرم بگذرد هم قصه دارد. من هم یک روزهایی قصههایی در سر داشتم. البته که برای خودم و تنها در سر. روز آفتابی روبهروی مرکز فناوری، یا روزی که سعدی را بالا میرفتم و در خیالم همهچیز آسان مینمود. قصههایی که البته برای آینده بودند. برای رسیدن بهشان صبر زیادی هم داشتم. حالا ولی دلم میخواهد که زندگی روزمرهام، همین حالا و همین روزها قصهدار باشند. قصهای که بتوان تعریفش کرد و بهترش اینکه، تعریفنکرده خودشان شروع کنند به خودنمایی. قصهای که هر کس گذرش به شما افتاد، حتی در حد یک نگاه گذرا، بتواند صدایش را بشنود و مسیر زندگیتان را حدس بزند. قصههای روشنم رنگ تحقق نپذیرفتند و حالا هم از هر قصه روشنی فراری شدهام و دیگر به صبحهای روشن فکر نمیکنم. از اینکه همهی این چند سال در حال زینت و آراستن آیندهای نازیسته و ناممکن بودهام، نا-راحتم. احساس میکنم ناخواسته، در دام قصههای مختلف، قصههای ناشدنی و نابودنی، گرفتار آمدهام. چه آن تصویر روشن از یک صبح دلانگیز که به سمت یک جواهرفروشی میرفتم. چه آن تصویر تنها، پشت یک میز کار در خانهای که پنجرههایش صدای باران را خفه کردهاند. همه این تصویرها را باید بسوزانم. قصه داشتن یعنی زندگی کردن. به هر نحو ممکن و با هر مشقتی. تنها یا همباشی ملالانگیزی در یک عصر زمستانی روی یک صندلی دنج در باغ، که خیالت را از دورازدسترس بودنت راحت میکند. قصه یعنی همین پکهایی که با لذت میزنی و گرمایی که از آفتاب مایل میگیری و جانی که در هوای سبک این شهر پیدا میکنی. یعنی همین صبح بیدار بودن، داستان خواندن، روتین داشتن و کوشیدن برای یک قدم جلورفت قابل لمس. یعنی همین وقتهایی که یک فنجان قهوه دمی نهچندان عالی میگذارم جلویم، بخار و عطر قهوه حواسم را جمع میکند، برنامه روزانهام را مرور میکنم و روز سخت بعدی را به پایان میرسانم. اینکه این وسطها چه میکنم و چه کارهام و چگونه همهچیز میآید و میرود، همان بخش از قصه ناشنیدنی من است که هنوز نمیتوان برای کسی تعریفش کرد؛ چون به غایت سادهاند. و خودش هم خودنمایی نمیکند؛ چون که ویترین قصهها، چیزهای پرطمطراق میخواهد؛ چیزهایی مثل قفسه تکمیل سیگار پشت صندلی پیرمرد و ادایی بودن یک سوپرمارکت ساده در سر نبش خیابانی کاملاً فرعی. اما من قصهام را برای خودم میخوانم و خوابم میبرد. پس قصهام کار میکند. همین زندگی ساده، خالی، بدون آینده و تکرارشونده تا روزی مشخص.