مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

یک ماه و هشت روز عجیبی رو گذروندم. گذشتن از بعضی روزهاش واقعاً معجزه بود. یک هفته‌ای می‌شه که حداقل روزی ۶ ساعت کار می‌کنم و این‌بار فرق داره. جدی‌تره. تازه حس می‌کنم که دارم کار می‌کنم. سر همین، یک هفته است که خیلی آروم شدم. بعضی چیزها رو قبول کردم. قبول کردم که نمی‌شه و مهم نیست. فکر می‌کنم تازه دارم تنها بودن رو یاد می‌گیرم. زندگی آروم و دلخواهیه. شاید در آینده نزدیک این آروم بودن دوباره به هم بخوره و نتونم آرامشم رو حفظ کنم. برای همین، قدر این مدت رو می‌دونم. حداقل، بعدش به خودم می‌گم تو یک دوره‌ای تونستی دلخواه خودت زندگی کنی. آروم و آروم. آروم آروم. بدون داشتن دغدغه‌های نشدنی، نرسیدنی. حواسم هست که باید عمیق‌تر بشه. روزهای استریکم (Streak) رو دارم زیادتر می‌کنم. دیدن این عددها آروم‌ترم می‌کنه. فکر می‌کنم شاید همه‌اش در نهایت همین باشه. ظهر تا شب مشغول بودن، شب کمی استراحت، یه لیوان نوشیدنی گرم، حالا چای، لاته یا ماسالا، چند نخ سیگار و در آخر یک خواب آروم. بیشتر از همه‌اش، خوابیدن رو دوست دارم. ولی داشتن خواب آروم حاصل نمی‌شد جز با داشتن روزهای شلوغ. سرشلوغی رو چسبیدم دو دستی. خودم رو وارد پروژه شخصی جدیدی کردم که نمی‌دونم چقدر موفق یا ناموفق خواهد بود. آره. فکر می‌کنم دارم تنها بودن رو یاد می‌گیرم.

محمدعلی ‌‌
۰۵ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۶ ۱ نظر

نشستم روی همون صندلی که چهارسال پیش، مهر، نشسته بودم روش و برگه‌های جزوه ریاضی۱ توی دستم خیس می‌شد از عرقی که از استرس بود. اگه چهارسال پیش می‌دونستم که چهار سال بعد می‌شینم روی همین صندلی کنار ساختمون رضایی و روبه‌روی سلف و یه سیگار دستمه و عامل استرس اون‌روزهام تموم شده و عامل بعدی‌اش هم تموم شده و حالا دارم قبول می‌کنم که دیگه واقعاً همینه که هست، شاید از شدت ترس و وحشت سکته می‌کردم. شاید هم پا می‌شدم می‌رفتم خوابگاه و بیخیال همه‌چی می‌شدم تا بعداً مجبور نشم بیخیال همه‌چی بشم. توی این مدت جای خیلی چیزها تغییر کرده، هم توی دانشگاه و هم توی زندگی‌ام و من از هر دو فراری‌ام، هم دانشگاه و هم زندگی‌ام که نه جوری که می‌خواستم رقم خورد و نه جور بهتری و نه افق روشنی پیش‌رومه. خسته شدم از دویدن‌هایی که مقصد ندارن و مسیرهایی که فقط بیابونی‌اند و فاقد هیچ لذتی در کل. از پذیرفتن چیزهایی که برعهده‌ام گذاشتم خسته‌ام و الان برخلاف باورم به سخت بودن و سخت زندگی کردن، دلم می‌خواد مثل ع. و الف. و ج. و س. همه‌چی سر جاش باشه و من فقط مثل یک آدم معمولی، به درس و شغل استخدامی فکر کنم و دیگه دنبال هیچ‌چی نباشم. نمی‌شه و می‌دونم که مجبورم تن بدم به وحشت، مسیر مبهم، آینده تاریک و پس بزنم خیالاتی که حتی یک درصد هم به واقعیت نرسیدن با اینکه این اواخر خلاصه شده بودن به یک زندگی معمولیِ غیرترسناک و مطلقاً هیچ عنصر شگفت‌انگیز و خارق‌العاده‌ای نداشتن؛ حتی روشنی صبح‌های خیالی‌ام و آفتاب افتاده روی فرش و آرامش محض هم پاک شده بود از خیالاتم. احمقانه است که من هرچقدر سطح توقعم پایین‌تر میاد، باز هم هیچ‌کدوم دردسترس و شدنی نیستن انگار و من باید قبول کنم که هرچی پیش آمد خوش آمد؟ که بعدش باز هم هیچی پیش نمیاد و من هم که بهر تماشای جهان اینجام؟ رفتنی گفتم برگردم و بشینم روی این صندلی و به اونی فکر کنم که نشسته سر الف ۱ و داره از درسی که متنفرم رنج می‌کشه و من دیگه هیچ ربطی بهش ندارم و نمی‌تونم داشته باشم و نباید داشته باشم و دیگه دلم هم راضی نیست و از جلوی چشم‌هام هم کنار نمیره چیزی که دیدم. بعدش به این فکر افتادم که چهارسال پیش، مهر، نشسته بودم روی همین صندلی و برگه‌های جزوه ریاضی۱ توی دستم خیس می‌شد از عرقی که از استرس بود و الان دیگه نه اون استرس هست و نه این استرس و من باز مضطربم از این هیچی بزرگی که زندگی‌ام رو گرفته.

+

محمدعلی ‌‌
۳۰ دی ۰۲ ، ۱۵:۳۵ ۰ نظر

از دویدن دنبال زندگی بدم میاد. فکر می‌کردم می‌دوئم و یک‌جایی می‌رسم به تو. ما یک گوشه نگه می‌داریم و می خندیم به زندگی و مسخره‌اش می‌کنیم. من که توی این دویدن‌ها نرسیدم به تو. جای ما هم الان زندگی زده کنار و داره به من می‌خنده. هر قدمی که برمی‌دارم این روزها سنگینه و پره از نخواستن و نخواستن و نخواستن. اگه به من بود حتی یک قدم دیگه هم برنمی‌داشتم ولی چیکار کنم که این تنها چیزیه که برام مونده. این دویدن تموم نشدنی و نخواستنی و دوست‌نداشتنی. این زندگی خیلی هم تحفه‌ای نبود ها. اینجوری که الان داره می‌گذره که دیگه اصلاً هم تحفه‌ای نبود. من عادت ندارم تصورهام حقیقت بشه اما اگه حتی یک تصور روشن هم قرار نیست به حقیقت بپیونده، اصلاً چرا داریم می‌دوییم؟ آهان! چون راه دیگه‌ای نداریم. چه زندگی کسل‌کننده و بیخودی اسماعیل.

یک جاهایی گوشه ذهنم پذیرفتم که من باید پس‌رفت کنم . الان چاره‌ای جز عقب‌نشینی ندارم. ولی همون قسمت‌های مغزم ناخودآگاه توی این مسیر مسخره‌ام می‌کنن. لحنم رو عوض می‌کنن. پوزخندهای بی‌موقع می‌زنن. هی و هی و هی تکرار می‌کنن که ببین چقدر همه‌چی سطحی و بی‌معناست توی این موقعیت جدید. آره من می دونم. تک به تک دقیقه‌هایی که اونجا منتظر بودم می‌دیدم که من برای اینجا دو سال این وضعیت رو تحمل نکردم. تک به تک اون لحظه‌ها داشتم به لحظه‌هایی که توی این دوسال هدر رفتن فکر می‌کردم. من می‌دونم ولی خیلی بار روی دوشم بود. بدم میاد که ذهنم همه‌ی پس‌رفت‌ها رو می‌بینه اما نمی‌بینه من سر هر انتخابم چقدر درد کشیدم. سر هر تفریحی که کردم چقدر عذاب کشیدم. ندید من وقتی تو رفتی از هم پاشیدم و تکه تکه خودمو جمع کردم. نمی‌بینه بار این‌همه نرسیدن چقدر زیاد سنگینه. ذهنم نمی‌بینه و من مجبورم هر بار براش مرور کنم که اگه الان، مهر ۴۰۲ رسیدم به این نقطه که مجبور شم برم سراغ پوزیشن‌هایی که مال من نیستن انگار، مجبورم. مجبورم چون تمام این دوسال با عذاب گذشت و من نمی‌دونم دیگه.

می‌دونم هر قدمی که دارم برمی‌دارم عذابه. می‌دونم که آینده‌ای ندارم انگار و تصویری و استعدادی و ارزشی و کاری و فرایندی. می‌دونم و نمی‌دونم. الان اینجام و اینجوری دارم جلو می‌رم. خیلی‌ها عقب‌ترن و خیلی‌ها جلوترن. ولی به من چه. من منم. با همه‌ی مسیری که اومدم و همه‌ی اشتباهاتی که داشتم و همه‌ی نرسیدن‌هایی که تجربه کردم. خسته شدم از نشدن اما انگار هنوز یک بخش‌هایی از مغزم بهم دستور میده که نه، کمه. تو باز هم نباید برسی و اینقدر نباید برسی تا بمیری. آخ که چقدر تحفه‌ای نبود این زندگی و آخ که چقدر دکمه خاموش/روشن از جلوی دستم دوره. این بار هم نمی‌شه و من از الان می‌دونم ولی واقعاً تحفه‌ای نبود. مثل زندگی. 

پَرَم خسته‌ی از بس نرسیدن.

محمدعلی ‌‌
۰۶ آبان ۰۲ ، ۲۱:۳۹ ۲ نظر

وبلاگم رو فراموش کردم. این قسمتی از کاری بود که باید انجام می‌دادم. باید دور می‌شدم از اضطراب روزهای قبلی. دلم می‌خواست تجربه‌هایی داشته باشم که ندارم. زندگی‌ام خیلی خیلی راکد شده و جز تنش‌های شغلی، هیچ تلاطمی نداره. راضی‌ام؟ نه. ولی وقتی می‌بینم تلاطم‌ها همیشه خوشایند نیستن، گله‌ای هم نمی‌کنم. تجربه‌های عجیبی داشتم این مدت. از راه رفتن در حاشیه‌ی همت تا ساختن درآمدهای بالاتر از میانگین. از ۱۲ ساعت یک‌سره نوشتن تا چند روز مطلقاً حرف نزدن. دلم می‌خواد کار جدیدی رو شروع کنم. اما به قول مهدی من کمدم! کاریزماتیک نیستم به قول خودم. همین باعث می‌شه خیلی از کارهایی که می‌تونن بگیرن رو شروع هم نکنم. کار اشتباهیه. حتی یک کمد هم حق داره قدم بذاره توی هر مسیری. ولی می‌گن نه. یعنی، ظاهر قضیه آره است اما انگار من حق داشتن یک‌سری چیزها رو ندارم. بحث حق و حقوق هم نیست. انگار که توانایی و ژنتیکش رو هم ندارم. آزارم می‌ده و باعث می‌شه زیاده‌روی کنم در اصرار بهش. همین بدترش می‌کنه. با اصرار زیاد نرسیدن خیلی بدتر از خود نرسیدنه. هر روز، بدون استثنا هر روز سعی می‌کنم که کنارش بذارم و فقط به همین مسیر فکر کنم و غرقش بشم. شب‌ها، آخرِ این مسیر رو تصور می‌کنم. هنوز مثل بقیه‌ی چیزها لذت و خشنودی‌اش رو از دست نداده این‌یکی تخیل. ولی می‌دونم روزی از دست می‌ده و برای اون روز برنامه‌ای ندارم. همین‌حالا هم بسیار بسیار بی‌انگیزه‌ام برای هر مسیری. هر کاری. چه برسه به اون روز. نکنه که واقعاً من حقی ندارم؟ هنوز هم روشنم می‌کنه این یک‌چیز. شاید چون نرسیدم و نمی‌دونم تهش چه شکلیه. مثل همه‌ی اون‌چیزهایی که رسیدم و دیدم تهش اونی نبود که می‌خواستم؟ نمی‌دونم. اگه همه‌چیز قراره روی همین دور تکرار بشه پس چرا تموم نمی‌شه؟ فکر می‌کنم تا همیشه پلن بی همین باشه: تموم شدن. هر روز انتظارش رو می‌کشم. خوشحالم که مطمئنم این‌یکی نه ژن می‌خواد و نه توانایی و نه تلاش. 

محمدعلی ‌‌
۱۷ مهر ۰۲ ، ۱۸:۱۳ ۶ نظر

پونزده ژوئن که رسید، دلم خواست برای خودم هدیه بخرم. به پاس اینکه یک‌سال زنده موندم و کاری نکردم. یک‌سال نفسم رفت هر روز صبح که آفتاب می‌زد، نفسم رفت هر بار که خبر جدیدی می‌شنیدم، نفسم رفت سر هر خیابون و کوچه آشنایی که می‌رسیدم، نفسم رفت ولی دم نزدم. ظاهراً خیلی با خودم بی‌رحمانه رفتار می‌کنم که نمی‌ذارم هیچ‌وقت و هیچ‌کس – به‌جز جاهایی که می‌نویسم، اونم محدود – چیزی ازم بفهمه و دریغ می‌کنم همه‌ی فرصت‌هایی که برای داشتن و داشته شدن دارم، ولی این بی‌رحمانگی فقط تا پشت در دلم باهامه. به دلم که می‌رسم می‌بینم خیلی بهش بدهکارم. دلم چیزی ازم بخواد، هر کاری می‌کنم که بهش برسونمش. بزرگ‌ترین خواسته‌اش ولی یک «گوشه» است که هر کاری می‌کنم نمی‌دونم چجوری می‌تونم بهش برسم. خواسته‌های کوچیک‌ترش باز خوبن. طعم‌های جدید، خلوت‌های ساده، دور شدن‌های موقتی. بعضی وقت‌ها هم، وسایلی که فکر می‌کنه می‌تونه به خلوت و دوری‌ام کمک کنه. دلم کج نخواسته هیچوقت، حتی اگه بغل کردن ن. بوده باشه. برای همین بهش اعتماد دارم و بهش فرصت می‌دم؛ به‌خاطر همه‌ی فرصت‌هایی که ازش گرفتم. به‌خاطر همه‌ی بلاهایی که سرش آوردم. پونزده‌ژوئن‌نرسیده، به فکرش بودم. چیزی رو که دوسال پیش خواسته بود، بهترش رو و نه بهترینش رو، براش گرفتم که بدونه برام مهمه، به قدر توانایی‌ام. خسته شدم از بس هرجا بود و من نبودم. هرجا رفت و من نرفتم. از بس بهش گوش ندادم که قهر کرد و حالا این «من»، اینقدر دل‌مُرده و بی‌روح دارم ادامه می‌دم. نمی‌دونم چجوری ولی باید برش گردونم پیش خودم. باید دوباره صداش رو بشنوم. تپش ذوق‌زده‌اش رو بشنوم. فقط این‌طوری خیالم راحت می‌شه. فقط این‌طوری می‌تونم صدم رو بذارم وسط و زندگی کنم. دلم برای دلم تنگ شده. دلم برای زندگیِ روشن تنگ شده. 

محمدعلی ‌‌
۲۳ تیر ۰۲ ، ۰۱:۵۴ ۲ نظر

الان یک آن به خودم اومدم و دیدم دارم بلندبلند حرف می‌زنم. با خودم. با خاطراتم. خودم رو در موقعیت‌های مختلف قرار می‌دم و دیالوگ‌های تموم‌شده رو ادامه می‌دم. مسیرهای بن‌بست رو کوچه می‌زنم و جلو می‌رم. یک آن به خودم اومدم و دیدم صدام داره بلند و بلندتر می‌شه. انگار که بخوام شنیده بشه از پس تمام روزهایی که گذشته. انگار که ممکن باشه گذر از سد زمان و انگار که بشه دیوارهای زمانی رو برچید و تموم‌شده‌ها رو برگردوند و ادامه داد.

به خودم اومدم دیدم دارم دیوونه می‌شم. اینجا گیر افتادم و این من، اصلاً شبیه من نیست. این من، خیلی ناتمام بوده همیشه. خیلی حرف‌هاش رو نزده. خیلی از کنش‌هاش رو فاکتور گرفته به هزار دلیل. منی که می‌بینید، با منی که خودم می‌خواستم باشم خیلی فرق می‌کنه و کیه که بدونه این چقدر بد و قناسه. 

محمدعلی ‌‌
۳۰ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۸ ۴ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
محمدعلی ‌‌
۱۵ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۷

خسته بودن شماره ندارد که زنگ بزنی و بگویی چه مرگش شده که برنمی‌گردد سر خانه و زندگی‌اش. فقط می‌دانی جایی داخل تن‌ات تنیده به تو و حضورت را سنگین کرده است. دیروز در جواب سوال نادری گفتم بزرگ‌ترین آرزوی کاری من این است که بفهمم دقیقاً چه‌کار می‌خواهم بکنم. اما دیگر نگفتم که دلم نمی‌خواهد هیچ کاری را. نگفتم که واقعاً حوصله‌ام نمی‌کشد چهل سال دیگر این پا را روی این زمین بکشم. نگفتم که دلم می‌خواهد همین‌جا نقطه پایان داستان مسخره‌ام باشد. گفتنی هم نبود. آرزوی کاری من همان بود که گفتم. واقعاً می‌خواهم چه کنم؟ نمی‌دانم. دست روی هرچه می‌گذارم، کمی که تخصصی می‌شود حوصله‌ام سرمی‌رود. این هم ارمغان زندگی اسکرول‌محور است که حوصله ندارد روی یک صفحه از هزاران، از ترس نرسیدن به همه‌شان، تمرکز کند؟ یا اینکه واقعاً همان خستگی است که ته‌نشین شده و بیخیالم نمی‌شود. زندگی کردن اصلاً ساده نیست و من هم دلم نمی‌خواهدش. راستش بزرگ‌ترین آرزوی کاری من ساده است: هیچ کاری نکنم. فقط تمام شود. 

محمدعلی ‌‌
۰۳ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۲۴ ۳ نظر

نمی‌دونم امروز چندمین امتحانی بود که هیچی ننوشتم. اولیش رو ولی یادم نمیره. کمو رو پارسال هیچی ننوشتم. سفیدِ خالی تحویل دادم. بعد کمو همه‌چی آسون‌تر شد. ننوشتن شد مثل نوشتن. انگار که دیدن کلمات ردیف‌شده روی ورقه و ننوشتن هیچی خیلی عادی باشه. ۲ ساعت زل زدم به ورقه امروز. استاده چندباری اومد بالا سرم و گفت چرا نمی‌نویسی؟ چون هیچی نمی‌دونم. از این درس هیچی نمی‌فهمم. دیگه نگفتم که فقط این درس نیست. از قبلی‌ها هم هیچی نفهمیدم. از بعدی‌ها هم نگذرونده می‌دونم که هیچی نمی‌فهمم. خسته‌تر از اونم که بخوام چیزی بفهمم اصلاً. حس رقابت هم که ندارم. همه‌چیزم خلاصه می‌شه توی گذروندن. فقط بگذره. هرچی دیرتر هم که بهتر! ولی باز هم هرچقدر براش آماده باشم، هرچقدر با خودم بگم من که می‌دونستم اینطوری می‌شه، باز برام عادی نیست. همیشه بار دلگیری‌اش بیشتر از چیزیه که توقعش رو داشته باشم از قبل. بعضی‌وقت‌ها اینجوریه دیگه. هرچقدر هم برای یه موضوعی آماده باشی و هرچقدر هم بگی که من منتظرشم، وقتی برسه حساب‌وکتاب‌هات می‌ریزه به‌هم. می‌دونستی به‌هم می‌ریزی ولی باز بیشترتر به‌هم می‌ریزی. کمو رو که خالی دادم به خودم حق دادم که هیچی ننویسم. که دیگه هیچی ندونم. که دیگه هیچی برام مهم نباشه. امروز که طیف رو هم خالی تحویل دادم، حس خاصی نداشتم باز. این رو دوست ندارم که هنوز بعد یکسال هیچی برام مهم نیست. زوری که نمی‌شه. هنوز برام مهم نیست. دروغ بگم به خودم که برام مهمه؟ خب نیست. واقعاً نیست.  

محمدعلی ‌‌
۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۲۱ ۲ نظر

«شب‌های روشن» را نتوانسته بودم تا آخر ببینم. دی ۹۹ بار اول اسمش را شنیدم و دیدم. همان شبی که این پست را نوشتم. یادم نیست قبلش بود یا بعدش. نوشتن پست را می‌گویم. این را هم نمی‌دانم که پی چه بودم که به این فیلم رسیدم. تکه‌های دل‌خواه زیادی داشت تا همان‌جایی که جلو رفتم. بعدها، یک تیکه از آن، وقتی سعدی می‌خواند، در پیج زهرا کشاورز بود و من هروقت که دلم می‌گرفت به سراغش می‌رفتم. مانند یک تکه دیگر از فیلم «یه حبه قند» که سوا کرده بود و سراغ آن هم می‌رفتم. که نمی‌دانم چه شد زهرا را آنفالو کردم یا هرچه و این پیج هم مثل همگان پرایوت است و من هم اهل ریکوئست دادن نیستم، نه در فضای واقع و نه در فضای دیجیتال. شنبه دلم کشید که ببینم‌اش دوباره. «شب‌های روشن» را می‌گویم. فهمیدم در فیلیمو هست. بار قبل، یعنی همان دی ۹۹ در یوتوب دیده بودم. حالا در فیلیمو بود و من هم با اینترنت ایرانسل پخش‌ا‌ش کردم. این‌بار تا به آخر دیدم. نشسته‌ام در راهروی فلسفه علم و این‌ها را می‌نویسم. گاهی هم این‌طور است. یکهو هوای نوشتن به سراغم می‌آید و من هم صبرم تمام می‌شود و باید یک گوشه باشد که بنویسم. الان می‌دانم که چرا نمی‌توانستم تا آخر ببینم‌اش. آن زمان نمی‌خواستم و نمی‌توانستم تلخی نرسیدن و نشدن و نخواستن را شاهد باشم. هنوز جوانکی بودم که امیدوار بود و خیال‌های زیادی برای خودش داشت. هنوز گامِ احتیاط را برنداشته بود حتی. حالا که اردیبهشت ۴۰۲ رسیده، هنوز هم از دیدن این صحنه قلبم فشرده می‌شود. اما دیگر جلو نمی‌زنم. عقب هم نمی‌زنم. اجازه هم نمی‌دهم که فیلم متوقف شود. اگر هم ترافیکم تمام می‌شد، فی‌الفور می‌خریدم تا ادامه‌اش را ببینم. می‌گویم وقتی که ادامه‌اش واقع شده، باید دیده هم بشود. پنج دقیقه مانده به کلاس معرفت‌شناسی. ۶ صبح که چشم‌هایم را باز کردم، با ایمیل اتوماتیک سامانه درس‌افزار مواجه شدم که می‌گفت تا ۱۰:۵۹ امشب فرصت دارم تا مقاله اولش را آپلود کنم. در همان خواب‌وبیداری جا خوردم. قرار بود تمدید شود. هرچه فکر کردم دیدم هیچ‌چیز نمی‌دانم که تا ۱۰ ساعت بعد بتواند تبدیل به ۴ هزار کلمه مقاله شود. نه سوالی دارم و نه دغدغه‌ای. پنج دقیقه دیگر کلاس شروع می‌شود و احتمالاً بحث تمدید به میان می‌آید و یک هفته دیگر فرصت می‌گیریم و من فکر نمی‌کنم در این یک هفته هم دغدغه‌ای در معرفت‌شناسی برایم ایجاد شود. اما هیچ‌چیز نباید متوقف باشد. شنبه هم فیلم را متوقف نکردم وقتی امیر صدا زد «رؤیا». حتی وقتی که پیامک آمد شما ۸۰ درصد بسته اینترنتی‌تان را مصرف کرده‌اید هم. هوا بادی بود و هوای موردعلاقه من. بیرون رفتن ناگزیر بود. نباید متوقف بود. من اما جایی همان حوالی جا مانده‌ام. در همان دی ۹۹ و وقتی که فیلم را متوقف کردم و رفتم بیرون. انگار کن که شنبه. اینجا. فیلم. توقف. باد. شب. بیرون. زمان به عقب برن‌می‌گردد. «من برات از نرسیدن می‌گم، تو از رسیدن بگو.» جمله‌ای از آینده. 

محمدعلی ‌‌
۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۴۰ ۲ نظر