مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

۱ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

بعضی از اتفاقات روزمره‌ام را نمی‌توانم تفسیر کنم. انگار که یک‌دفعه توی ذهنم ورق برگشته باشد. هیچ قاعده‌ای ندارد. یک آن خوش‌ام و یک آن ناخوش و بی‌آنکه در دنیای واقعی بیرون از مغز خسته‌ام اتفاقی واقعی افتاده باشد. راه می‌روم و همانند روزهای سال کنکور داستان می‌بافم. از میان داستان‌های آن روزها هیچ درنیامده اما تنها یک بار از حس خوب داستانم توانستم امید را روشن‌تر از هربار دیگری ببینم. اردیبهشت ۹۸ بود. بعد از آزمون آزمایشی رفتم به سمت نمایشگاه کتاب. (که واقعاً نمی‌دانم امسال چرا غیرحضوری است همچنان؟!) خاطره و حس پیش‌زمینه آن روز را فراموش نمی‌کنم. زندگی آن روز زیبا بود. روشن بود. خواستنی بود. نمی‌دانم چه تفاوتی با روزهای دیگرش داشت ولی هیچ‌وقت زندگی را جز آن نمی‌شناسم. جز آن حس خوبی که نمی‌دانی دقیقاً از کجا می‌آید. آیا واقعی‌ست یا تنها برهمکنش‌هایی در مغز تو، اما هرچه باشد من زندگی می‌خوانمش تا همیشه. اما بعد از آن دیگر نتوانستم با داستان‌سرایی‌های پیوسته آن خوشی را مجدد تکرار کنم. برعکس، خوشی‌ها در گوشه‌های واقعیت پنهان بودند. گوشه‌هایی که یا نمی‌دیدمشان یا بلدشان نبودم. گاهی گوشه قفسه کتابی در کتابخانه شریف. گاهی در انتهای یک کوچه بلند و ناشناخته مثل کوچه پشت هتل اردیبهشت رشت. گاهی هم راز یک عصر دلگیر پاییزی. بعد آن یک‌بار دیگر هیچگاه زندگی در خیالم نبوده، زندگی در واقعیت پنهان می‌شده تا پیدایش کنم و من هنوز در خیال‌هایم دست‌بسته منتظرم! کاش زودتر از این همه وسواس آزاد شوم. دلتنگ منِ واقعی، و زندگی واقعی شده‌ام. دلتنگ همه‌ی آن‌چه که همه‌ی ما واقعاً شایسته تجربه‌ای مدام از آنیم. اما یک لحظه لطفا! اگر زندگی جز لحظه نباشد چه؟ من گمان می‌کنم که باید به دنبال یک آنِ مداوم باشم، اما اگر زندگی مداوم نباشد چه؟ می‌دانید گاهی خیال برم می‌دارد که زندگی یادآوری همین تک‌لحظه‌هایی است که در زندگی همه‌مان بوده، حتی اگر فقط یک لحظه بوده باشد. یادآوری‌شان دردناک است شاید اما امکان‌پذیر است. با هربار یادآوری مقداری از آن لحظه سرشار را مصرف می‌کنیم (آن‌قدری که دیگر هیچ‌چیز از غروب ۲۸ آبان ۹۸ برایم باقی نمانده) و اگر زندگی‌هایمان تمام شود؟ اگر تمام شود باید منتظر بمانیم که کدامین لحظه دوباره سرشار می‌شود از زندگی تا بار بعد؟ بعد دوباره مصرف‌کننده باشیم تا اطلاع ثانوی که پیاله‌مان خالی شود؟‌ آه اگر این خیال‌واره درست باشد من بازی را برده‌ام که چه هربار کارم نشخوار گذشته بوده و دیگر هیچ! اما صحیح و غلط خیال‌واره‌ام که آزمون ندارد، دارد؟ نه ندارد و همین بود که من دلم می‌خواهد یک نامه بنویسمت که خیال‌واره من چون است؟ تنها حقیقت واقعی زندگانی‌ام یا تنها حقیقت زندگانی؟ و این واقعیت است که ضرر می‌کند این وسط که نمی‌تواند تاب این حقیقت را داشته باشد. نه؟ هذیان است؟ پریشان است؟ نمی‌دانم. من مدام می‌خواهم و جز تک‌لحظه‌هایی ندارم. زیبایی تنها چیزی است که مدام است و تک نیست و همه‌جا هست و یافت می‌شود هنوز. اما زیبایی‌های زندگی‌ام مثل قطراتی از باران‌اند که به زمین نمی‌رسند. یک‌جایی آن وسط‌ها می‌مانند انگار. مدام نمی‌شوند. یک لحظه‌اند و نه بیشتر. البته، شاید کمی هم بیشتر. 

خیالم دست از سرم برمی‌دارد یک روز و آن روز می‌توانم روشنی آسمان را با خورشید درونش تماشا کنم و از اینکه زیبایی خدا تمام نمی‌شود راضی باشم. 

محمدعلی ‌‌
۲۶ دی ۰۰ ، ۲۰:۵۰ ۱ نظر