حس میکنم در عالم اجنه و شیاطین، آمار طلاق و بیکاری رفته بالا. گروهی هم اعتصاب کردن و از اینکه حقوق کافی دریافت نمیکنن، شاکیان. یه عده هم حتما الان دارن از ابلیس محافظت میکنن. وگرنه چرا نیمهشبها نیستن و اینقدر بیکارن! نصف کارهای نیمهشبم منتقل بشه به عصر و ظهرهایی که فقط زل میزنم به روبهرو، پنج درصد گرفتاریهام حل میشه.
۱. چندوقت پیش یه چیزایی دیدم که باعث شد به خودم بتوپم که هی محمدعلی، گول این ملت رو نخور. خیلی از اینایی که دم از استقلال میزنن، نهایتش اینه که بتونن چارتا کافه برن و عکس ذخیره کنن برای توشه راه اینستاشون! پای خونه متری پنجاه و ماشین کیلویی صد که بیاد وسط، با همهی مستقل بودنشون، نهایتا میتونن پوکر نگاه کنن به افق! ها خلاصه، دلم خواست اینو اینجا بذارم یادم بمونه.
۲. نسبتها پسر، نسبتها خیلی مهمه. واقعا مهم نیست که من امروز چطورم، ولی هر چقدر بهتر باشم، فردای بهتری رو شروع میکنم. ذهن و بدن یهجورایی خودکار یاد میگیره. این ترم، توفیق اجباری شده که تربیتبدنی دارم. یه حرکتی بود من هرچی پنجشنبه زور زدم، نتونستم درست برم. یعنی هرچی فیلم توی یوتیوب میدیدم، تمرین میکردم، تمرکز میکردم، نهایتا نمیشد. فرداش، بدون اینکه تلاشی کنم بلدش بودم. بدن یاد میگیره. کافیه نسبتها رعایت شه. هربار بهتر از بار قبل. هربار رعایت یه نکته جدید. همین.
۳. بدن آدمی چقدر زود شل میکنه. اسپاسم عضلانی، یا همون گرفتگی، چیز عجیبیه! کوچکترین حرکتی، درد داره. و خب، من عاشق دردم انگار. امروز سه ساعت پیادهروی کردم. با پاهایی که نمیتونم روشون به صورت پایدار، وایستم حتی :))
۴. خیلی وقتا با خودم میگم، اگه ۱۶ سالگی، از اینجایی که الان هستم شروع میکردم، الان کجا بودم؟ حقیقتا دور از دسترس هم نبود. چیز غریبی نبود و خیلییییها رو هم میشناسم که حتی زودتر، آگاهی بیشتری رو داشتن. اما من، مشغول چی بودم؟ کاش حداقل خودم ندونم مشغول چی بودم، شاید دردش کمتر باشه :)) چون مشغول «هیچی» بودن واقعا واسم قابل قبول نیست هیچوقت و من دقیقا مشغول «هیچی» بودم. :)) و البته، تا حدودی تقصیر کنکوره! من زیادی زود به فکر کنکور افتادم. و اگه ۹۶ فکرم رو کنکور مشغول نمیکرد، الان شاید زندگی معقولتری داشتم.
۵. گذشته چیز عجیبیه. چندوقت پیش رفتم محلهای که بچگیم توش گذشته. خیلی از ساختمونها دست نخوردن. با خودم فکر میکردم، خب، منِ ۵ ساله، با دوچرخه، همین مسیر رو بارها رفته و برگشته. خب. یه حس غریبیه. گذشتهم رو نمیخوام. ولی میتونست خواستنی باشه. نمیدونم. من از گذشتهم فرار کردم، ولی حالا، میبینم به جایی هم نرسیدم که شایسته باشه. و جایی هم منتظرم نیست که بهش برسم. اتفاق خوبی نیست. معلقم.
۶. یکی از آزها، خیلی جدی گرفته کلاس رو! با سه تا دستگاه وارد میشه: با یکی تایپ میکنه، با یکی میکروفون داره، و با یکی فیلم پخش میکنه. سر کلاس یکریز سوال میپرسه. مدلش یه جوری بود که حس کردم شبیه منه. امروز که کلاس تموم شد، خارج نشدم. میکروفونش روشن بود. همه که رفتن، با یک لحن مظلومانه و آرومی گفت: «آخیش، اینم تموم شد.» دقیقا خود منه! :)) یک برنامهای رو، با دقیقترین و سختپسندترین شکل ممکن اجرا میکنه، به همهچی همهچی میخواد مسلط باشه و خودش تحت فشارترین فرد برنامهست! در حالیکه ظاهرا اینطوری نیست. فکر کنم بخاطر همین تا حالا هیچ برنامهای نتونستم اجرا کنم :))
۷. از پارسال تا امروز، دارم به شباهت اجبار به ماسک زدن، و اجبار به حجاب در ایران فکر میکنم. به شدت برام جذابه و به نظرم صحبت زیاده روش. مخصوصا اگه بخوایم به شباهت بین اجبار ماسک زدن، و اجبار به پوشش در ادیان نگاه کنیم. با این نکته که حجاب و پوشش در معنای متفاوتی مدنظره. ذهنم کلی جمله دربارهش داره که دلش میخواد بنویسه، ولی، با این دستگاه نه. و شاید هیچوقت هم ننویسه با این شرایط :)) فقط ۱۰-۱۲ روز تا پایان سال باقیه و شرایط مالی امیدوارکنندهای پیشرو ندارم هنوووووز :))))))) لعنتی.
۸. ایده هست. تقریبا سناریوی اجرا دارم. میتونم توی این یک ماه، پایهشو بذارم. ولی دستم نمیره به عمل. تنبلم، یا میترسم تبلتم بسوزه (!) نمیدونم. ولی به هر حال، این روزهای آخر سال، برای من مهمه. حداقل به خودم اثبات میشن یکسری موارد. و راستش رو بخواید، نمیذارم مثل همیشه، اثباتِ معکوس بشن. اینبار میخوام بتونم. و حوصله نشدن و نکردن و نخواستن و نتوانستن رو هم ندارم. در واقع، اعصابش رو ندارم. چند وقت پیش، یه جایی رزومه گذاشتم واسه کاری و چیزی، نمیدونم چند وقت بعد فایلها بررسی میشن. ولی از اینکه هر روز صبح، گوشیم رو به خیال تماس اونا از پرواز درمیآرم، راضی نیستم! نمیدونم چرا. در واقع بحث همونه، که حوصلهشو ندارم باز نشه. خلاصه اینکه، کارگران شدیداً مشغول کارن! منتهی روی اعصابم!
۹. هر کاری که مرتبط با تایپه، روی اعصابمه. غلطهای تایپی و املاییم، زیاد شده. حتی چند بار وسوسه شدم بنویسم «بزار»، بهجای «بذار»! نیمفاصلههام یکی در میونه. هربار دیدن این صفحه، باعث میشه حس ناتوانی بهم دست بده. مثل شونزده آذر، مثل مترو معین، مثل آزادی، که هر بار دیدنشون، باعث میشه حس دوری بهم دست بده، حس نبودن، نرسیدن. شاید هم، ترسیدن. هربار که توی صفحهی مکالمه، یا پست هستم، سرعت تایپم اذیتم میکنه. توقع دارم، حرفهام، بدون حرکت من، نوشته بشن، فرستاده بشن. یا در چشم بر هم زدنی! طاقت ندارم. هر ثانیهای که بیشتر طول میکشه، یه جون ازم کم میکنه!
۱۰. واکنشهای لحظهایم داره زیاد میشه. مثل همین پست. یا پیامهای یکی دو شب پیشم واسه ملت. یه جوریه. میتونه از این همه خونهنشینی و دورخوانی و دورکاری باشه. ولی میتونه از استرس هم باشه، از نگرانی، از دیری و دوری. از کدومشونه؟ تو بگو.
برای این چالش بلاگردون
میدونم الان که این رو مینویسم، هیچ گمانی نداشتم که یک روز بتونی بخونیش. تو نمیدونی، ولی ما توی دورانی زندگی میکنیم، که خیلی از جذابیتهای جمع کوچولوی خودمون رو، نمیتونیم تصور کنیم. فقط، تمامقد تلاش میکنیم، تا این نیمچه زیبایی و وقاری رو که داریم، از دست ندیم. امیدوارم وقتی داری برای خودت محاسباتی انجام میدی و برای آینده نقشه میکشی، این موارد رو راحتتر از من حل کنی. میدونی، این موضوعهایی که به مراتب سادهتر از ظاهر فعلیشون هستن، انرژی و توان زیادی رو از من میگیرن. و همین، تصور تو رو سخت میکنه. نه تصور چهرهی تو رو، که اگه به من باشه، میگم کلا به مامانت بری. حقیقتش الان نمیدونم مامانت کیه البته. بگذریم. تصور بالندگی و شادابی تو، تصور خندههات، عجیب ناشدنی به نظر میرسه. وایسا ببینم. اگه داری میخونی، بخند. بخند و بخون. باشه؟
ما گریه کردیم و خوندیم. هر قدمی که برداشتیم، اشکی داشتیم که بریزیم. هر سالی که بزرگتر شدیم، غمی داشتیم که بسوزیم. هرباری که هم رو دیدیم، آغوشی بود که پذیرای داغمون باشه. ما خیلی گریه کردیم. خیلی کم آوردیم. خیلی جنگیدیم. خیلی زجر داده شدیم. خیلی دور بودیم. لیلی/امیرعلی، که حتی نمیدونم کدومشونی، ما با گریه خوندیم و واقعا واقعا واقعا از ته دلمون میخوایم شما با خنده بخونید. هر بیتی که از زندگی جلو میرید رو با خنده، با آواز بخونید. زیباییها رو با خنده ببینید. آسمون رو، رویا رو، غیب رو، با امید بشناسید. به تلاشهاتون عطرهای خوش بزنید. جنگهای ناگزیر رو با عشق بگذرونید. ما داریم خودمون رو خفه میکنیم با غمِ سوزنده، که غمِ سازندهای براتون مهیا کنیم تا شادی تمومنشدنی رو همیشه کف دستتون، اون دستهای قوی و قشنگتون، داشته باشید. آخ، که چقدر دلم میخواست میتونستم خودم براتون قصههای غمِ شاد رو بگم.
آدم وقتی یکی رو دوست داره، هرکاری براش میکنه. عجله نکنید، معنیش رو وقتی میفهمید که یکی وسط زندگیتون، مثل یه درخت سبز بشه. با ریشههای قوی. هرکاری براش میکنید. مطمئنم. راستش رو بخواید، هیچوقت نتونستم بفهمم چرا باید به صورت اتومات دوستتون داشته باشم؟ صرفا چون باباتونم؟ نمیشه که. آخه اولش که به دنیا میاید، مثل بقیه نوزادهها، بهشدت زشت خواهید بود و نگاه اول مهمه دیگه. چطور میخوام عاشقتون بشم؟ نمیفهمم. ولی مطمئنم شما زورتون زیاده. از این جهت به من رفتید دیگه. میتونید من رو دیوونه کنید. قول میدم که میتونید. اونوقت من هر کاری براتون میکنم. نه که خودم رو فداتون کنم. نه باباجون. فقط اینقدری حواسم رو جمع میکنم، که یه وقت سرما نخورید الکی. یه وقت نیازهاتون عود نکنه بشه عقده، بشه بحران، بشه درد، بشه خودکشی. یه وقت غمتون بیمعنی نباشه که بشه ندانمی، بشه پوچی، بشه سردرگمی، بشه افسردگی حاد، بشه مرگ تدریجی. آخ که چقدر سخته بزرگ کردنتون. تربیت کردنتون. قول بدید که با من زیاد حرف بزنید. به هر حال کارم کلمه است، شاید تونستم از کلمههاتون، از ادای کلمههاتون، از چهرهتون بفهمم. و لطفاً به من نرید توی این مورد. من اینقدر خوب نقش بازی میکنم که بگذریم. نقش بازی نکنید. من دوستتون دارم. یعنی شما اینقدر قوی هستید که من رو دیوونه میکنید. پس نیازی نیست چیزی رو مخفی کنید. نمیرنجم ازتون. کردهی شما، کردهی منه. خود منه. من خودآزاری ندارم باباجون. باشه؟ با من زیاد حرف بزنید. من توی کمک کردن بهتون، خیلی کم میآرم. میدونم. ولی شما دست بدید به کمک خودتون. نذارید غرقه بشید. اونطوری سخت میشه. راستی، خودکفا باشید. مثل بچگیهای من. با خیالتون بازی کنید. یا نه. بذارید خیالتون همونطور ضعیف بمونه بهتره. اسباببازیهاتون رو بیارید ور دل خودم. ولی نه وقتی که باید کار کنم. باشه؟ بعدش من مال شمام. ایدهآلم اون حیاط با حوض آبیه. اگه توش غرق نشید، بهترین لحظاتمون رو کنار اون حوض، با یه سینی چای میتونیم بگذرونیم. شما بین اون چندتا درختی که با دستهای خودم کاشتم میدوئید و ما تماشاتون میکنیم. باور کنید بهتون نمیگیم آرومتر. شلوغ کنید. کل کوچه رو به هم بریزید. باشه؟ ببین لیلی/امیرعلی، راهش این نیست که یه گوشه بشینی، الکی خیال ببافی. هرچی که هست، یه بازیه، یه اسباببازیه، یه شهربازیه، یه پارکه، یه دوسته، یه آشناست، یه احساسه، یه درسه، یه شغله، هرچی که هست، باهاش مواجه شو. یه وقت به من نری ها. صبح تا شب متر بزنی که حالا اینو چطور بگذرونم! به جاش برو بگذرون. ها عزیزم. کمک هم خواستی من هستم. من نبودم دوستام هستن. مامانت رو جا ننداختم. من و اون که جدا نیستیم. من هستم یعنی اون هست. مگه اینکه من نباشم و اون باشه که قصهش جداست. آره باباجون. زندگیه دیگه. بالا پایین داره. تو هم میدونی که همهی ماشینهات، همهی عروسکهات، همیشه نو نمیمونن. ولی تو نو بمون. دلت مهمه قشنگجان. دل که تازه بمونه، سرحال بمونه، بقیهی بدن هم حال میده بهت. از من گفتن. دل رو مراقب نباشی، زندگی از کفت رفته؛ قلبت ریپ میزنه. حافظهت آب میره. منم کنارتم، حواسم هست که خنجر نزنی به دل نازکت. البته کمکم باید دل قوی داری عزیزجان. نامرد زیاده. غم زیاده. ریز ریز غم میدم بهت که ببینی، بچشی، که یهو شوک نشی با زندگی واقعی. ولی نه که بخوام بگم حالا چون صلاحت رو میخوام و اینا. نه باباجون. چون عشقم میکشه. عشقی که تو ساختی، من رو وادار میکنه باهات واقعی باشم تا قوی بشی. آخ عزیز دلم. کاش میدونستی اشکهات چقدر دلم رو میسوزونه. اونوقت کمتر گریه میکردی. خب دیگه. بس نیست؟ میبینم که حوصلهت هم سر رفته. یادت باشه بابات متنهای طولانی رو دوست داشت. تمرین کن. اینقدر توییتری نباش. بذار کلمه قل بخوره توی سرت. من هم دوستت دارم.
راستی بچهها، اینم بگم! خودم میدونم چقدر بابای خوبی هستم براتون. (راستی، سر جدتون بهم نگید پدر :| راحت نیستم. همون بابا کافیه. ضمیر مفرد هم استفاده کنید.) پس حواستون باشه که قدرم رو بدونید :دی باریکلا. خدا حافظتون باشه.
********
+ لیلی و امیرعلی چطورن؟ :)) حالا مثلا من از این اداهای روشنفکری هم دارم که میگم اسم بچه رو مامانش بذاره ها. ولی دیگه گفتم همینجوری بیاسم تموم نکنم. خلاصه تنهایی فکر کردم این دوتا به ذهنم اومدن :|
+ ترجیح دادم توی قالب نامه بنویسم. جور دیگهای به ذهنم نمیاومد.
+ ولی جدی خیلی پستهای خوبی نوشته شد. من واقعا دوست دارم نسل بعدی بلاگرهای فعلی رو ببینم :| یادتون نره ها. بیارید بچههاتون رو ببینم. :))
+ با تشکر از دعوت حورا.
رفتم مطالب خیلی قدیمیم رو، کامنتهایی که خیلی قبل دریافت کردم رو، دوباره مرور کردم. نمیدونم چرا. همینطوری. دو سه ساعت. نمیدونم زمان چطوری گذشت. نفسم گرفت. بدجور. خدای من. بعید میدونم چیزی به اندازهی یک وبلاگ روزمره، بتونه اینقدر گذشته رو صاف و شفاف ذخیره کنه.
+ حرفی، حدیثی، نکتهای، سوالی، ابهامی، چیزی ندارید بگید؟ :) بیاید حرف بزنیم. دلم تنگ شده.