تکیه زده به دیوار شیشهای، ناتوان از فراموشی
یاد چشمهایت میافتم وقتی که نگاهت بر من بود. یاد چشمهایت میافتم وقتی نگاهت سوی دیگری بود. یاد چشمهایت میافتم وقتی که می خندیدی، خجالت میکشیدی، ذوق میکردی یا شیطنت ازشان میبارید. یاد «من ترسیدهام» گفتنت و تصور اینکه نگاهت چه حالتی بود آن لحظه. یاد ریز به ریز اکتهایم میافتم و رعشه برمیداردم. دیگر نمیدانم چه اشتباه بوده و چه درست. از شکستن همهچیز بر سرم خسته شدهام. اما از شرم نیابتی و رعشه ناگهانی و لبریز شدن آنی ذهنم از اینهمه، نمیتوانم فرار کنم. روی سرم میکوبم و به سمت کتابی فرار میکنم. ولع زیادی برای خواندن دارم. خواندن و کار کردن. ولع زیاد در هیچچیز خوب نباشد، در این دو خوب است. ساکتاند هر دو و همراهت هستند و خیلی آداب انسانی خاصی نیاز ندارند. خستهام از قاعدههایی که انگار هیچوقت قرار نیست بهشان مسلط باشم. از مراعاتهایی که انگار تا همیشه درشان لنگ میزنم؛ به پاس هوش هیجانی پایینم. دلم همین کنج را میخواهد فقط، نور کم، ساکت، کتاب، لپتاپ و کار. کاش کاری که میکنم به ثمر بنشیند و میوه بدهد و آنوقت، هیچ قدرتی من را از روی این صندلی بلند نتواند کرد جز درد و خواب.