مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

۲ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

من آدم آینده نیستم. آدم گذشته‌ام. برای همینه که به چیزی نمی‌رسم. فقط از رسیده‌هام دور می‌شم. راستی، رسیدن چه شکلی بود؟ 

+ دیشب یه پیاده‌روی کوتاه داشتم. قد اینکه نونوایی رو دور زدم و دوتا خیابون اضافه‌تر راه رفتم. یه جایی بود، یه‌جور خاصی نور نداشت. یعنی تاریکی مطلق نه، کم‌نور هم نه. یه چیزی بین‌ش. من سرم پایین بود. می‌دونی. داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر دوست دارم جای همونایی باشم که چندین سال، اصلِ اساسی‌شون رو انکار می‌کردم و حالا، حالای حالا، گرفتارش شدم. چقدر دوست داشتم که این فیلم آپاراتچی، برعکس می‌چرخید و من بین این دوراهی تاریک، مبهم، تنگ، سریع، درست‌تر می‌پیچیدم. سرم پایین بود و جز جلوی پام رو نمی‌دیدم. توی اون جای خاص و کم‌نورتر از کم‌نور، یک لحظه ترسیدم. نمی‌فهمیدم دارم پا روی چی می‌ذارم. انگار که هر لحظه، یه چاله‌ای باشه. یه سنگی باشه، یه چیزی مانعی باشه. سرم رو آوردم بالا، ترسم ریخت. بی‌پروا شدم. هنوز تاریک بود، ولی من تاریکی رو نمی‌دیدم، پس نمی‌ترسیدم. این‌قدر برام عجیب بود که مسیر رو برگشتم، دوباره از همین جا رد شدم. با سر بالا، با سر پایین. با سر بالا، تند می‌رفتم. با سر پایین، احتیاطم غالب بود. احتیاط. احتیاط. کاش بین دوراهی، سر پایین رو انتخاب می‌کردم. (می‌دونم که می‌شه یه نتیجه کاملا عکس این گرفت. ولی من این نتیجه رو لازم داشتم، چون از عکسش آسیب دیدم. بله، می‌شه به نور چشم دوخت و پروایی از چاله و پیچ‌خوردگی پا نداشت. اما... همیشه چاله‌ها پا رو پیچ نمی‌دن. اگه چاه باشه، سرت هم می‌شکنه.) 

+ این چندماه قبل چندماه، یعنی تابستون، به خودم می‌گفتم گذشته‌ها گذشته محمدعلی. تو مسئول جلوی خودتی، نه پشت سرت. اما خودمونیم. گذشته‌ها می‌گذرن؟ اون‌قدر می‌گذرن که دیگه مرور نشن؟ آره؟

محمدعلی ‌‌
۲۲ دی ۹۹ ، ۲۰:۴۷ ۹ نظر

یه سنگی رو یه دیوونه میندازه ته چاه، صدتا عاقل نمی‌تونن درش بیارن.

وای به حال روزی که دیوونه و عاقل ماجرا، یک‌نفر باشه: خویشتن خویش.

محمدعلی ‌‌
۰۸ دی ۹۹ ، ۰۱:۵۴ ۴ نظر