خوابگاه گرفتم :|
+ میدونم که هیچ تحفهای نیست! ولی به خودم میگم: «خونه که نمیتونستم بخرم!» قشنگ با این توجیه میشه به کارتنخوابی هم راضی شد :)))
خوابگاه گرفتم :|
+ میدونم که هیچ تحفهای نیست! ولی به خودم میگم: «خونه که نمیتونستم بخرم!» قشنگ با این توجیه میشه به کارتنخوابی هم راضی شد :)))

کلافه بودیم. جمیعاً نمیدانستیم فرمول به آن گردنکلفتی، چگونه بهدست میآید. گفتیم برویم دفتر استاد. از دانشکده آمدیم بیرون. لابی دانشکدهی ما، متعلق به همه هست، الا خودمان؛ بخاطر سالن همایش مهمی که آنجاست و دیروز، از آن روزهای شلوغش بود. پلهها را دوتا یکی آمدیم. دانشکده ریاضی، تقریبا روبهروی ماست. البته تقریبا! به خودمان که آمدیم، رسیده بودیم به دفتر استاد. در زدیم. با عینک، علومپایهایتر است تا بدون عینک! عینکش را روی کیبورد لپتاپ تمامسفیدش گذاشت. مقالهای بود که احیاناً داشت مینوشت یا ویرایش میکرد یا هم بازنویسی. چون در ورد بود، احیاناً از آن خودش بود. سعی کردم با رعایت بسیار، عنوانش را بخوانم. حتی، حتّی نتوانستم حدس بزنم که در کدام حوزه ریاضیات سیر میکند! خیلی ریز و زیرلب، با خودم، و به خودم، گفتم که «تو داری کجاها سیر میکنی پسر؟». به خودم آمدم و خواستم که حواسم را بدهم به تختهای که پر و خالی میشد. ولی نتوانستم. ذهن مشوشم نتوانست جواب سوال آرامم را ندهد. داشت برای خودش تعریف میکرد که در کجاها سیر میکند! به تخته بازگشتم و سوال خودم را جلو انداختم. نفهمیدم. عکسی گرفتم و به جملهی «فعلا حفظش کنید» کفایت کردم. سوالاتمان که ته کشید، تهدیگش - بخش جذابش - این بود که بخواهیم که توصیهنامهای هم برای امتحان، اختصاصی و انحصاری به ما بدهد. - غافل بودیم که یکی از سوالات امتحان را همانجا به ما، با تأکید کردنش، نشان داده بود -. جدای از شوخیها، چند دقیقهای برایمان حرف زد. دلم برای نصیحت تنگ شده بود. نصیحتی که جهت منفعتی نداشته باشد! گفت آنطوری زندگی کنید که چهلسال بعد حسرت نخورید. که اگر حالا تلاش نکنید، بعداً باید روی خودتان کار کنید تا حسرت نخورید! کلمات حرفش ساده بودند و رنگ و لعاب چندانی به آنها نبسته بود. اما میفهمیدم که چه میگفت. من در همان اتاق و در همان لحظه، در آتش حسراتم بودم! «خسته نباشید»هایی پراندیم و آمدیم بیرون.
فرمولی که پرسیدم را نفهمیدم، جوابِ سوال ساده و گفته شده را اشتباه نوشتم، عنوان مقالهاش را از یاد بردم، شاید سالها بعد یادم نیاید که تاریکروشنی دفترش چقدر برایم جذاب بوده است؛ اما احتمالاً به خاطر خواهم داشت که هنوز تا پایان، راه زیادی باقی مانده؛ به تعداد نفسهایی که دارم. بس است این در خیال زیستن! مدتهاست که دیگر خیال، آرامم نمیکند.
+ در غیابش، کسی به عنوان استاد نمیخواندش. اما گمان من چیز دیگریست. استاد بودن تنها به سن یا مدرک نیست. منش استادگونه، مهمتر است. و الا، ریاضی یک را که ترم شش کارشناسی ریاضیات هم میتواند درک و تدریس کند.
البته که لفظ «استاد» کمی سنگین است. اما در معنای عام، شایسته است.
آدمیزاد موجود عجیبیه.
میتونه سختتر از یه صخرهی خیلی بلند باشه که سختترین طوفانها رو پشت خودش مخفی کنه. و انگار نه انگار که... .
به منجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم
به آتش حسراتم فکند خواهندی
«شهید بلخی»
چند دقیقه قبل، اولین میانترم دانشگاهیم رو دادم.
من از اونایی هستم که اگه چیزی به ضررم باشه، منکرش نمیشم. سوالا، تا حد زیادی ساده بود و قابل حل. ساده، نه به این معنی که درجا حل بشه. به این معنی که میتونست خیلی سختتر باشه. ولی من زیاد نخونده بودم. با قدرت نرفتم سر جلسه. بعضی مباحث رو یکبار بیشتر ندیده بودم. در موضع ضعف بودم و راهحلها، سر زبونم میموندن و به قلم نمیرفتن. امیدوارم نصف نمره رو بگیرم. هرچند، پایینتر شدنم بعید نیست و راستش، مهم نیست. راه طولانیتر از اونیه که بخوام سر پیچ اول، دست بردارم :)
+ رفتنی، دوتا دکترا صحبت میکردن: ما خیلی سرخوش بودیم. اینا چقدر استرس میکشن.
من، خیلی قبلترها، جزو استرسکشندگان بودم. فکر کنم، دوران دبیرستان و مخصوصا کنکور، من رو جزو سرخوشان قرار داد :دی
بله، به جایی رسیدیم که...
بگذریم. فردا میانترم دارم. و نصف مطالبم توی تلگرامه. و در حال حاضر حتی واتساپ هم کار نمیکنه :|
بگذریم.
امیدوارم زودتر میانترمها تموم بشن؛ یه برنامه خوب برای خودم دارم.
بچه که بودم، از نابینایی میترسیدم. ولی حالا از بینایی... .
موسیقی آرام را به ضرباهنگهای یکسره و مهیج ترجیح میدهم. چه در باکلام و چه در بیکلام.
حوالی اردیبهشت، دوتایشان به جانم نشست. «صدایم بزن» از چارتار و «آرام من» از محمد معتمدی.
امشب یکی دیگرشان را یافتم. اینبار هم از محمد معتمدی.
دلم برای روزهایی که بعضیا بودن، بعضیای دیگه بیشتر بودن، و بعضیای دیگهتر حرف میزدن، تنگ شده. نه اینکه حالا حرف نزنیم. اما نمیدونم چه تفاوتی بود، که اون روزها، اون حرفها، اون موقعیتها، دلنشینتر بودن. شاید چون هرچی جلوتر میریم، همهچی واقعیتر میشه؛ و به تبع، ترسناکتر. در نتیجه گم میکنیم حال خوب رو. نمیدونم.
هرچی که دوست دارید، بگید. خصوصی و عمومیش هم فرق نداره :)
۱. امروز رفتم انقلاب و کار رو تموم کردم. دیگه جای صبر نبود. همهچی باید همین امروز تموم میشد و تموم هم شد. چی؟ آره، همون خرید نوشتافزار :| دیگه وسواس بس بود دیگه. نبود؟! :)) ولی بدونید و آگاه باشید، برای یکی که تنها لوازم تحریراتش تا به امروز، فقط یه خودکار بوده، همچین اقدام تمامکنندهای، واقعا دشوار بود.
۲. اوضاع مسخرهایه. یه استاد داریم که دانشجو دکتریست و تیپش در کل دانشجویی هست. بعد توی محیط دانشگاه میبینمش، نمیدونم باید سلام بدم یا نه. تا حالا سلام ندادم. فکر کنم که به صورت کلی هم به دلش ننشستم. دروغ میگن دل به دل راه داره. اونقدری که من با رفتار و روشش حال میکنم، اون با رفتار و روشم حال نمیکنه. که البته اصلا مهم نیست. دیگه بیام غصه اینم بخورم که دیگه هیچی دیگه!
۳. من وقتی به آدمای سی و چهل و پنجاه و شصت ساله نگاه میکنم، میخوام از تعجب بترکم! ملت چجوری اینقدر، این همه سال، این زندگی تکراری و مسخره رو تحمل کردن؟ یعنی همهشون یاد گرفتن از تکرار و روزمرگی فاصله بگیرن؟ همشون به یک عشق گرم و زندگیبخش، چشم دلشون روشنه؟ الهی که همینطور باشه...
۴. میخوام کم کم، شروع کنم به مُحَلّی شدن. میخوام به ربیعالاول زندگیم برسم. بالاخره، بعد از سالها.