مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

چگونه خوابگاه ستاندیم؟

شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۸ ب.ظ

دوم مهر بود. روز جشن ورودی و حرکت به سمت مشهد. صبح مدارک مربوطه رو بردم امور خوابگاه‌ها. نمی‌گرفتن! مدارک رو نمی‌گرفتن!! می‌گفتم بگیرید بذارید توی صف خب! نمی‌گرفتن. رفتم ریاست. قانعم کرد. اومدم که برم، دیدم از یکی دیگه، داره همون مدارک رو میگیره. جوش آوردم و مدارک پسره رو گرفتم جلوی چشماش و گفتم پس اینا رو چرا میگیری؟ خندید. گفت یه طبقه اشتباه اومدی پایین. باید یه طبقه بری بالا. دستور بیاد، منم بگیرم. همیشه از آدمایی که باید دستور بالای سرشون باشه، خوشم نمی‌اومد. دوطبقه رفتم بالا. از نفس افتاده بودم. نتونستم محکم توضیح بدم. گفت برو ریاست امور خوابگاه‌ها، زنگ میزنم بهش. رفتم. قبل من چند نفر توی صف بودن. نفر قبل من، یه دانشجوی المپیادی مشهدی بود، که مثل من، تنها اومده بود. خیلی آروم و مظلوم می‌گفت من امشب کجا برم؟ و اونا می‌گفتن ما نمی‌دونیم! امشب کجا بخوابم؟ ما نمی‌دونیم. می‌خواستم سرشون داد بزنم که مرتیکه بیشعور، بچه‌ی خودتم بود همینو می‌گفتی؟ ولی نزدم. اینجا مدرسه نبود که بخوام حق یکی دیگه رو براش بگیرم. خودش باید یاد می‌گرفت. رفتم و دم گوشش آروم گفتم برو طبقه بالا دوتا داد بزن، بیا اینجا کارت راه میفته. نمی‌دونم گوش کرد یا نه. نوبت من رسید. رفتم. بحثمون شد. صدامون رفت بالا. اون می‌گفت ظرفیت خالی ندارم. انبار رو خوابگاه کردم. جا ندارم. منم می‌گفتم به منِ دانشجو هیچ ربطی نداره. باید پیش‌بینی می‌شد. جوش آورده بودیم و سر حرفمون می‌موندیم. شماره دانشجوییم رو پرسید، با سریع‌ترین حالت ممکن گفتم ۹۸۱۰... چهار رقم اول رو که زد، متحیر برگشت و گفت ورودی کارشناسی هستی؟ خنده‌م گرفته بود. گفتم پس چی هستم؟ ایمیل و جواب ایمیلم رو نشونش دادم که گفته باید مدارک تحویل بدم. آروم و سرد شد و گفت برو تحویل بده. زنگ می‌زنم می‌گم که بگیره. رفتم و تحویل دادم. بعد از چندوقت زنگ زدن که درخواستت رد شده. فقط میتونی وام بگیری، یا بمونی ترم بعدی. گفتم نمی‌خوام! و قطع کردم.

معاونت دانشکده، استادمون بود. سر کلاس گفته بود که هرکی مشکل خوابگاه داره، بیاد بهم بگه، نامه بدم بهش. چاره‌ای نبود. رفتم و نامه رو گرفتم و چندبرابر سال‌های عمرم، توی یک روز دروغ بافتم. نامه رو تحویل دادم. دیگه سراغش رو نگرفتم. از خودم و نامه و خوابگاه و ناچار بودنم، بدم می‌اومد.

چندوقت پیش، با یکی از بلاگرا، یه مسیری رو اطراف دانشگاه داشتیم می‌رفتیم. به دوراهی آخر - یا یکی مونده به آخر - که رسیدیم، پیچیدیم دست چپ. یه نگاه به دست راست انداخته بودم و توی اون تاریکی و تعطیلیِ همه‌چیز، با خودم گفتم که «آخر دنیا» عجب لقب خوبی واسه اون مسیر میشه!

دیروز، رفتم پیگیر نامه شدم. فهمیدم هفته‌ی قبل تایید شده. ثبت‌نام و فرایندهاش که تموم شد، پرسیدم کجا؟ گفت درویش‌مند. گفتم نشنیدم، کدوم طرفاست؟ نت ندارم سرچ کنم. گفت طرشت می‌دونی کجاست؟ گفتم آره. گفت همون. یاد اون شب افتادم و اون مسیر «آخر دنیا». با خودم گفتم نکنه باید برم دست راست؟ پرسیدم کجای طرشت؟ گفت شمالی. و بله! همون‌طرفی باید می‌رفتم :)) 

رفتم. تمام مسیر رو رفتم. تمام محل رو برانداز کردم. دسترسی‌ها رو دیدم. خروج اضطراری‌ها رو پیدا کردم. مکان دوربین‌های مغازه‌ها رو حفظ شدم. جای پارک‌ها رو چک کردم. تمامشون، تمامشون جدای از استانداردهای من بودن :)) ما قرار نیست خوش بگذرونیم! می‌دونستم و حالا، بیش‌تر دونستم. ما قراره توی این گیر و دار، بزرگ بشیم. حالا، خودمون بخوایم چه بهتر. اگر هم نخوایم، پرتمون می‌کنن وسط وقایع.

+ من این جریان‌ها رو بیهوده نمی‌دونم. من اومدم شریف، جایی که اصلا جزو احتمالاتم نبود. اومدم علوم‌پایه، حوزه‌ای که اصلا جزو انتخاب‌های سابقم نبود. من با تمام گذشته‌ام درگیر شدم، کاری که اصلا در توانم نبود. من با تمام احساساتم روبه‌رو شدم، لحظه‌ای که اصلا در قدرت انتخاب من نبود. من با تمام مسئولیت‌هام تنها شدم، توانی که اصلا در وجود من نبود. من با تمام امیدم همراه شدم، تصوری که اصلا در تخیل من هم نبود. من هربار نزدیک‌تر شدم، در حالی که انتخاب لحظه‌ای من، هربار و هربار، دوری بود. این همه هماهنگی نمی‌تونه بیهوده باشه :)

۹۸/۰۹/۰۲
محمدعلی ‌‌

نظرات  (۱۳)

چه راه سختی رو شروع کردی 

علوم پایه

با خوندن آخرای این متن خیلی استرس گرفتم نمیدونم چرا ! شاید از ترس زندگی خوابگاهی!

پاسخ:
آخرای پست قرار بود امیدبخش بشه. نمی‌دونم چی شد، نتونستم خوب از آب دربیارمش :))
۰۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۰ פـریـر بانو

خوبه که می‌جنگی واسه خواسته‌هات.

کلا خوابگاه قرار نیست خوش بگذره مگر اینکه چندتا دوست خوب توش پیدا کنی و خودت بخوای کاری کنی که بهت خوش بگذره. ؛)

 

موفق باشی. خوشحالم واسه‌ات جدا. من این هماهنگی عجیب رو وقتی رفتم انسانی فهمیدم. جایی که قرار نبود باشم. اما تو موقعیتش قرار گرفتم و به‌عقب که نگاه می‌کنم می‌بینم همه‌چیز دست به دست هم دادن تا من برسم به ادبیات و یک‌روزی بشه تنها رشتهٔ قوی اتصال من به دنیا؛ همهٔ پازل چیده شد و به‌نظرم بهترین چیدمانی بود که می‌تونست اتفاق بیفته... :)

پاسخ:
دوست؟! دوست؟! من وقتی اتاقم رو دیدم، فکر کردم مغول حمله کرده بهش :)))))) تک‌نفره جنگ جهانی داشت با خودش :| اصن نفهمیدم کدوم تخت مال اونه :/ 

ممنونم :)
اوهوم. می‌فهمم حسی که داری رو :)
۰۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۱۲ احمدرضا ‌‌

میخواستم بگم امیدوارم بعد از این همه جنگ و جدل همخوابگاهی خوب گیرت بیاد که جوابت به کامنت حریر رو دیدم. الان میتونم آرزوی سلامتی و عوض شدن همخوابگاهی کنم برات :)))

واقعا متنفرم از بروکراسی اداری. درک نمیکنم چرا اینقدر لذت میبرن از گیر انداختن تو کار مردم. خب وقتی خوابگاه هست از همون اول بده خوشت میاد دعوا کنی؟ الان که دارم فکرش رو میکنم هیچ اداره دولتی به ذهنم نمیاد که بطور آرام و منطقی کارم راه افتاده باشه. همش دوندگی بین اتاق‌ها و طبقات و ساختمون‌ها درحالی که با یه سیستم داخلی خیلی منطقی، میتونن مدارک رو ارسال کنن برای واحدهای مختلف و امضا و ... رو الکترونیکی بگیرن و آدم رو نندازن توی دویدن و التماس و صف و جنگ و جدل.

پاسخ:
:))))))

نه خب، احتمالا از اول خوابگاه و اتاق خالی نداشتن. اینجا الان خالی شده احتمالا، چون یه عده رفتن. مثلا سنواتی بودن، یا دفاع کردن و اینا. اما مشکل من، با نداشتن خوابگاهشون نبود، با برنامه‌‌ریزی و پیش‌بینی خوب نداشتنشون بود. با بی‌نظمی‌ای که می‌گفت ما مدرک نمی‌گیریم. دعوام سر این دو مورد بود بیش‌تر :))
اوهوم. خیلی این امضا گرفتن‌ها و دویدن‌ها و بحث‌کردن‌ها مسخره هستش -_-
۰۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۷ آبجی خانوم (فاطمه ...)

میگم احیانا من چپکی کلیک نکردم وبلاگو اشتباه اومده باشم! شما تجربی نبودی مگه؟ شریف چکار میکنی ؟! البت بترکه چشم حسود و بخیل و این حرفا

پاسخ:
شریف، شیمی از تجربی می‌گیره :)) دارم شیمی محض می‌خونم.
۰۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۲ احمدرضا ‌‌

@آبجی خانوم

میگفتن یارو داره پزشکی شریف میخونه ها. ما باورمون نمیشد :))))

 

@محمدعلی

چرا تعجب کرد از اینکه لیسانس میخونی؟ مثلا انتظار داشت سوم ابتدایی باشی؟

پاسخ:
تعجب کرد، چون ورودی‌های کارشناسی خیلی آروم و مظلوم صحبت می‌کنن با مسئولین :)) فکر کرد ارشدی دکترایی و همچین‌چیزی هستم :)) 
۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۰:۰۱ احمدرضا ‌‌

دهه هشتادی ندیده بوده پس :))))

+ نیمه دوم 79 هم خودی حساب میشه :)))

پاسخ:
من دهه هشتادی نیستم :)) متولد مهر هفتادونه هستم و کاملا دهه هفتادی :))
ولی ربطی به دهه هشتادی بودن نداره ها. کلا کارشناسی‌ها اولش خجالتی‌ان. ولی خب، من با روند دانشگاه از قبل آشنایی داشتم و می‌دونستم نباید کوتاه بیام :دی
۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۲:۲۰ احمدرضا ‌‌

حیف شد. یه دو هفته اینورتر دنیا میومدی الان مفتخر به دهه هشتادی بودن بودی :)))

کلا سال اول تو هر زمینه ای (مدرسه، دانشگاه، شغل، ازدواج و ...) اگه آشنایی نداشته باشیم پر از ترس‌ها و نگرانی‌های بی‌مورده

پاسخ:
دو هفته؟ شیش ماه! مراقب ریاضیاتت باش :دی
۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۸:۱۴ دُردانه ⠀

ببین همیشه هم داد جواب نمیده ها. یه جاهایی باید مظلومانه برخورد کنی. من البته رویکردم نه داد بود نه مظلومیت. با سماجت انقدر پیگیری می‌کردم که خودشون خسته شن امضا کنن کارمو.

من وقتی رفتم خوابگاه تا چند شب فقط گریه می‌کردم. تو هم بیا تعریف کن شبای خوابگاهو :))

پاسخ:
می‌دونم :)) بعدشم، من نوشتم، ولی حالا دااااد نخونیدش :دی

شب‌های خوابگاه؟ خب خوابیدم دیگه احتمالا :دی
۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۸:۳۰ دُردانه ⠀

خب آدم اولش گریه‌ش می‌گیره که باباش نیست و نمیاد اتاقش و پتویی که پرت شده اون‌ورو نمی‌کشه روش :))

پاسخ:
ما پسرا اینقدر مسایل گریه‌دارتر داریم که به اینا سهمی نمیرسه :))
۰۳ آذر ۹۸ ، ۱۰:۱۴ مائده ‌‌‌‌‌‌‌

شاید باورتون نشه ولی ما دختراهم مسائل کاملا جدی و گریه داری داریم! :|

یا بهم میگن: 'حالا یه سال که چیزی نیست ، مگه تو پسری!! کاری نداری که! یه سال دیگه بشین بخون'

باید بگم که همونقدر که شما به فکر آینده و مستقل شدنتون هستید من و دوستام هم همینقدر(و حتی بیشتر) درگیر این موضوعاتیم.

پاسخ:
من از روی شواهد موجود گفتم :))
۰۳ آذر ۹۸ ، ۱۳:۰۰ هانیه ‌‌‌‌

دیدی گفتم من اولین‌نفری نیستم که می‌گم انگار ارشدی :)) 

یه حرف دیگه رو هم بعدا می‌گم :)) 

پاسخ:
من تا قبل از اینکه بگی، حرفش رو فقط پای کوتاه نیومدن و سماجتم گذاشته بودم. ولی مثل اینکه واقعنی پیر شدم. چون پیراهن هم رفته بودم بگیرم، طرف می‌گفت واسه اداره می‌خوای؟ :)) - اینو گذاشته بودم به پای جعبه‌ای بودن پیراهن که اداریه یخورده! -
باشه :دی
۰۳ آذر ۹۸ ، ۱۴:۱۰ احمدرضا ‌‌

نه دیگه گفتم نیمه دوم هفتاد و نه رو دهه هشتادی حساب میکنیم (جزو 5 درصد خطا حساب میشه :)))

پاسخ:
حساب کردن دهه‌هشتادیا که حساب نیست :دی
۰۳ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۳ احمدرضا ‌‌

:))))) D:

پاسخ:
:))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">