آدمیزاد موجود عجیبیه.
میتونه سختتر از یه صخرهی خیلی بلند باشه که سختترین طوفانها رو پشت خودش مخفی کنه. و انگار نه انگار که... .
به منجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم
به آتش حسراتم فکند خواهندی
«شهید بلخی»
چند دقیقه قبل، اولین میانترم دانشگاهیم رو دادم.
من از اونایی هستم که اگه چیزی به ضررم باشه، منکرش نمیشم. سوالا، تا حد زیادی ساده بود و قابل حل. ساده، نه به این معنی که درجا حل بشه. به این معنی که میتونست خیلی سختتر باشه. ولی من زیاد نخونده بودم. با قدرت نرفتم سر جلسه. بعضی مباحث رو یکبار بیشتر ندیده بودم. در موضع ضعف بودم و راهحلها، سر زبونم میموندن و به قلم نمیرفتن. امیدوارم نصف نمره رو بگیرم. هرچند، پایینتر شدنم بعید نیست و راستش، مهم نیست. راه طولانیتر از اونیه که بخوام سر پیچ اول، دست بردارم :)
+ رفتنی، دوتا دکترا صحبت میکردن: ما خیلی سرخوش بودیم. اینا چقدر استرس میکشن.
من، خیلی قبلترها، جزو استرسکشندگان بودم. فکر کنم، دوران دبیرستان و مخصوصا کنکور، من رو جزو سرخوشان قرار داد :دی
بله، به جایی رسیدیم که...
بگذریم. فردا میانترم دارم. و نصف مطالبم توی تلگرامه. و در حال حاضر حتی واتساپ هم کار نمیکنه :|
بگذریم.
امیدوارم زودتر میانترمها تموم بشن؛ یه برنامه خوب برای خودم دارم.
بچه که بودم، از نابینایی میترسیدم. ولی حالا از بینایی... .
موسیقی آرام را به ضرباهنگهای یکسره و مهیج ترجیح میدهم. چه در باکلام و چه در بیکلام.
حوالی اردیبهشت، دوتایشان به جانم نشست. «صدایم بزن» از چارتار و «آرام من» از محمد معتمدی.
امشب یکی دیگرشان را یافتم. اینبار هم از محمد معتمدی.
دلم برای روزهایی که بعضیا بودن، بعضیای دیگه بیشتر بودن، و بعضیای دیگهتر حرف میزدن، تنگ شده. نه اینکه حالا حرف نزنیم. اما نمیدونم چه تفاوتی بود، که اون روزها، اون حرفها، اون موقعیتها، دلنشینتر بودن. شاید چون هرچی جلوتر میریم، همهچی واقعیتر میشه؛ و به تبع، ترسناکتر. در نتیجه گم میکنیم حال خوب رو. نمیدونم.
هرچی که دوست دارید، بگید. خصوصی و عمومیش هم فرق نداره :)
۱. امروز رفتم انقلاب و کار رو تموم کردم. دیگه جای صبر نبود. همهچی باید همین امروز تموم میشد و تموم هم شد. چی؟ آره، همون خرید نوشتافزار :| دیگه وسواس بس بود دیگه. نبود؟! :)) ولی بدونید و آگاه باشید، برای یکی که تنها لوازم تحریراتش تا به امروز، فقط یه خودکار بوده، همچین اقدام تمامکنندهای، واقعا دشوار بود.
۲. اوضاع مسخرهایه. یه استاد داریم که دانشجو دکتریست و تیپش در کل دانشجویی هست. بعد توی محیط دانشگاه میبینمش، نمیدونم باید سلام بدم یا نه. تا حالا سلام ندادم. فکر کنم که به صورت کلی هم به دلش ننشستم. دروغ میگن دل به دل راه داره. اونقدری که من با رفتار و روشش حال میکنم، اون با رفتار و روشم حال نمیکنه. که البته اصلا مهم نیست. دیگه بیام غصه اینم بخورم که دیگه هیچی دیگه!
۳. من وقتی به آدمای سی و چهل و پنجاه و شصت ساله نگاه میکنم، میخوام از تعجب بترکم! ملت چجوری اینقدر، این همه سال، این زندگی تکراری و مسخره رو تحمل کردن؟ یعنی همهشون یاد گرفتن از تکرار و روزمرگی فاصله بگیرن؟ همشون به یک عشق گرم و زندگیبخش، چشم دلشون روشنه؟ الهی که همینطور باشه...
۴. میخوام کم کم، شروع کنم به مُحَلّی شدن. میخوام به ربیعالاول زندگیم برسم. بالاخره، بعد از سالها.
۱. توی کل عمرم، در مجموع، اینقدر دروغ نگفته بودم که امروز گفتم. چه بد کرداری ای چرخ...
۲. اینجا رسماً یه روز درس نخونی، دوهفته ول معطلی! برای همین، چون تجربه نمودم و دیدم که با یک روز درس نخوندن، رسماً توی چهارجلسه شیمی و فیزیک، نقش سیبزمینی رو داشتم، فلذا اومدم افسار زمان رو بکشم. و اینگونه شد که من دوونیم هفتهست که شیشهساعتم ترک داره و هیچ دفتر مناسبی برای جزوهنویسی ندارم. و هیچ وقت آزادی هم ندارم که انجامشون بدم. چقدر جذاب :|
۳. لابی دانشکده ما، بیسلیقهترین و مسخرهترین لابی دانشگاهه!! چهارتا صندلی بذارید اون وسط خب. کجا باید منتظر بمونیم دقیقا؟! اینقدر هم ارجاعمون ندید به سالمط (اینو خودم دیروز یاد گرفتم. یعنی: سالن مطالعه).
۴. از جذابیتهای کلاس اینه که زمانهای تنفس رو میام پستهاتون رو میخونم. یعنی وسط کلاس، معمولا ردیف اول، چشم در چشم استاد، میام و پستهاتون رو میخونم و حتی در مواردی کامنت مینویسم و کامنت جواب میدم. این تنگنا نیست. تنگنا، بعدش شروع میشه: وسط خوندن و یا نوشتن، باید برگردی به تختهسبز. چون اگه برنگردی، حداقل تا سیدقیقه آینده رو نخواهی فهمید، تا مبحث عوض بشه :| مخصوصاً ریاضی! وقتی رفت، دیگه رفته!
+ دونیا یالان دونیادی... دو روز بود میخواستم «خوب» بشم! امروز قشنگ قد دوهفته عقب افتادم.
تیر آخر، شباهنگام، که گامهایم خسته بودند و اندیشههایم افسرده، بر جانم نشست.
عشق در ضعف آمیخته بود. مدتها بود که این دو، همدیگر را ملاقات کرده بودند و جایگاهشان را به دیگری وا گذاشته بودند و من در این میان، حیران، به هردو مینگریستم و مبهوت میگریستم و مسحور، درد را میخریدم. و درد را، چه گران میدهند.
+ و او، شگفتانه، حرکتهایش را، با صبوری تمام، میچیند. تو را میبرد در یک دانشگاه صنعتی-فنی، که حتی جزو گمانهایت هم نبود. اما تو میایستی در جایگاه شیمی، در سختترین جایگاه ممکن برای تو، و خودت را در راضیترین شکل و نزدیکترین حالت مییابی. و او، شگفتی را در شگفتی میرویاند. تو را میآورد به یک دانشگاه صنعتی-فنی، و با آنچه که هیچ از آن نمیدانی، روبهرو میکند. و او در شگفتی از شگفتی، میفشاردت که خودت را بیابی. و او خدای شگفتانگیزیست.
++ رنگ رخساره خبر میدهد از سر «ضمیر»...