مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب
  • ۰۶ آبان ۰۳ ، ۰۳:۳۳ STFU

دوم مهر بود. روز جشن ورودی و حرکت به سمت مشهد. صبح مدارک مربوطه رو بردم امور خوابگاه‌ها. نمی‌گرفتن! مدارک رو نمی‌گرفتن!! می‌گفتم بگیرید بذارید توی صف خب! نمی‌گرفتن. رفتم ریاست. قانعم کرد. اومدم که برم، دیدم از یکی دیگه، داره همون مدارک رو میگیره. جوش آوردم و مدارک پسره رو گرفتم جلوی چشماش و گفتم پس اینا رو چرا میگیری؟ خندید. گفت یه طبقه اشتباه اومدی پایین. باید یه طبقه بری بالا. دستور بیاد، منم بگیرم. همیشه از آدمایی که باید دستور بالای سرشون باشه، خوشم نمی‌اومد. دوطبقه رفتم بالا. از نفس افتاده بودم. نتونستم محکم توضیح بدم. گفت برو ریاست امور خوابگاه‌ها، زنگ میزنم بهش. رفتم. قبل من چند نفر توی صف بودن. نفر قبل من، یه دانشجوی المپیادی مشهدی بود، که مثل من، تنها اومده بود. خیلی آروم و مظلوم می‌گفت من امشب کجا برم؟ و اونا می‌گفتن ما نمی‌دونیم! امشب کجا بخوابم؟ ما نمی‌دونیم. می‌خواستم سرشون داد بزنم که مرتیکه بیشعور، بچه‌ی خودتم بود همینو می‌گفتی؟ ولی نزدم. اینجا مدرسه نبود که بخوام حق یکی دیگه رو براش بگیرم. خودش باید یاد می‌گرفت. رفتم و دم گوشش آروم گفتم برو طبقه بالا دوتا داد بزن، بیا اینجا کارت راه میفته. نمی‌دونم گوش کرد یا نه. نوبت من رسید. رفتم. بحثمون شد. صدامون رفت بالا. اون می‌گفت ظرفیت خالی ندارم. انبار رو خوابگاه کردم. جا ندارم. منم می‌گفتم به منِ دانشجو هیچ ربطی نداره. باید پیش‌بینی می‌شد. جوش آورده بودیم و سر حرفمون می‌موندیم. شماره دانشجوییم رو پرسید، با سریع‌ترین حالت ممکن گفتم ۹۸۱۰... چهار رقم اول رو که زد، متحیر برگشت و گفت ورودی کارشناسی هستی؟ خنده‌م گرفته بود. گفتم پس چی هستم؟ ایمیل و جواب ایمیلم رو نشونش دادم که گفته باید مدارک تحویل بدم. آروم و سرد شد و گفت برو تحویل بده. زنگ می‌زنم می‌گم که بگیره. رفتم و تحویل دادم. بعد از چندوقت زنگ زدن که درخواستت رد شده. فقط میتونی وام بگیری، یا بمونی ترم بعدی. گفتم نمی‌خوام! و قطع کردم.

معاونت دانشکده، استادمون بود. سر کلاس گفته بود که هرکی مشکل خوابگاه داره، بیاد بهم بگه، نامه بدم بهش. چاره‌ای نبود. رفتم و نامه رو گرفتم و چندبرابر سال‌های عمرم، توی یک روز دروغ بافتم. نامه رو تحویل دادم. دیگه سراغش رو نگرفتم. از خودم و نامه و خوابگاه و ناچار بودنم، بدم می‌اومد.

چندوقت پیش، با یکی از بلاگرا، یه مسیری رو اطراف دانشگاه داشتیم می‌رفتیم. به دوراهی آخر - یا یکی مونده به آخر - که رسیدیم، پیچیدیم دست چپ. یه نگاه به دست راست انداخته بودم و توی اون تاریکی و تعطیلیِ همه‌چیز، با خودم گفتم که «آخر دنیا» عجب لقب خوبی واسه اون مسیر میشه!

دیروز، رفتم پیگیر نامه شدم. فهمیدم هفته‌ی قبل تایید شده. ثبت‌نام و فرایندهاش که تموم شد، پرسیدم کجا؟ گفت درویش‌مند. گفتم نشنیدم، کدوم طرفاست؟ نت ندارم سرچ کنم. گفت طرشت می‌دونی کجاست؟ گفتم آره. گفت همون. یاد اون شب افتادم و اون مسیر «آخر دنیا». با خودم گفتم نکنه باید برم دست راست؟ پرسیدم کجای طرشت؟ گفت شمالی. و بله! همون‌طرفی باید می‌رفتم :)) 

رفتم. تمام مسیر رو رفتم. تمام محل رو برانداز کردم. دسترسی‌ها رو دیدم. خروج اضطراری‌ها رو پیدا کردم. مکان دوربین‌های مغازه‌ها رو حفظ شدم. جای پارک‌ها رو چک کردم. تمامشون، تمامشون جدای از استانداردهای من بودن :)) ما قرار نیست خوش بگذرونیم! می‌دونستم و حالا، بیش‌تر دونستم. ما قراره توی این گیر و دار، بزرگ بشیم. حالا، خودمون بخوایم چه بهتر. اگر هم نخوایم، پرتمون می‌کنن وسط وقایع.

+ من این جریان‌ها رو بیهوده نمی‌دونم. من اومدم شریف، جایی که اصلا جزو احتمالاتم نبود. اومدم علوم‌پایه، حوزه‌ای که اصلا جزو انتخاب‌های سابقم نبود. من با تمام گذشته‌ام درگیر شدم، کاری که اصلا در توانم نبود. من با تمام احساساتم روبه‌رو شدم، لحظه‌ای که اصلا در قدرت انتخاب من نبود. من با تمام مسئولیت‌هام تنها شدم، توانی که اصلا در وجود من نبود. من با تمام امیدم همراه شدم، تصوری که اصلا در تخیل من هم نبود. من هربار نزدیک‌تر شدم، در حالی که انتخاب لحظه‌ای من، هربار و هربار، دوری بود. این همه هماهنگی نمی‌تونه بیهوده باشه :)

محمدعلی ‌‌
۰۲ آذر ۹۸ ، ۲۲:۳۸ ۱۳ نظر

خوابگاه گرفتم :|

+ می‌دونم که هیچ تحفه‌ای نیست! ولی به خودم میگم: «خونه که نمی‌تونستم بخرم!» قشنگ با این توجیه میشه به کارتن‌خوابی هم راضی شد :)))

محمدعلی ‌‌
۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۶:۴۵ ۶ نظر


کلافه بودیم. جمیعاً نمی‌دانستیم فرمول به آن گردن‌کلفتی، چگونه به‌دست می‌آید. گفتیم برویم دفتر استاد. از دانشکده آمدیم بیرون. لابی دانشکده‌ی ما، متعلق به همه هست، الا خودمان؛ بخاطر سالن همایش مهمی که آن‌جاست و دیروز، از آن روزهای شلوغش بود. پله‌ها را دوتا یکی آمدیم. دانشکده ریاضی، تقریبا روبه‌روی ماست. البته تقریبا! به خودمان که آمدیم، رسیده بودیم به دفتر استاد. در زدیم. با عینک، علوم‌پایه‌ای‌تر است تا بدون عینک! عینکش را روی کیبورد لپ‌تاپ تمام‌سفیدش گذاشت. مقاله‌ای بود که احیاناً داشت می‌نوشت یا ویرایش می‌کرد یا هم بازنویسی. چون در ورد بود، احیاناً از آن خودش بود. سعی کردم با رعایت بسیار، عنوانش را بخوانم. حتی، حتّی نتوانستم حدس بزنم که در کدام حوزه ریاضیات سیر می‌کند! خیلی ریز و زیرلب، با خودم، و به خودم، گفتم که «تو داری کجاها سیر می‌کنی پسر؟». به خودم آمدم و خواستم که حواسم را بدهم به تخته‌ای که پر و خالی می‌شد. ولی نتوانستم. ذهن مشوشم نتوانست جواب سوال آرامم را ندهد. داشت برای خودش تعریف می‌کرد که در کجاها سیر می‌کند! به تخته بازگشتم و سوال خودم را جلو انداختم. نفهمیدم. عکسی گرفتم و به جمله‌ی «فعلا حفظش کنید» کفایت کردم. سوالاتمان که ته کشید، ته‌دیگش - بخش جذابش - این بود که بخواهیم که توصیه‌نامه‌ای هم برای امتحان، اختصاصی و انحصاری به ما بدهد. - غافل بودیم که یکی از سوالات امتحان را همان‌جا به ما، با تأکید کردنش، نشان داده بود -. جدای از شوخی‌ها، چند دقیقه‌ای برایمان حرف زد. دلم برای نصیحت تنگ شده بود. نصیحتی که جهت منفعتی نداشته باشد! گفت آن‌طوری زندگی کنید که چهل‌سال بعد حسرت نخورید. که اگر حالا تلاش نکنید، بعداً باید روی خودتان کار کنید تا حسرت نخورید! کلمات حرفش ساده بودند و رنگ و لعاب چندانی به آن‌ها نبسته بود. اما می‌فهمیدم که چه می‌گفت. من در همان اتاق و در همان لحظه، در آتش حسراتم بودم! «خسته نباشید»هایی پراندیم و آمدیم بیرون. 

فرمولی که پرسیدم را نفهمیدم، جوابِ سوال ساده و گفته شده را اشتباه نوشتم، عنوان مقاله‌اش را از یاد بردم، شاید سال‌ها بعد یادم نیاید که تاریک‌روشنی دفترش چقدر برایم جذاب بوده است؛ اما احتمالاً به خاطر خواهم داشت که هنوز تا پایان، راه زیادی باقی مانده؛ به تعداد نفس‌هایی که دارم. بس است این در خیال زیستن! مدت‌هاست که دیگر خیال، آرامم نمی‌کند.

+ در غیابش، کسی به عنوان استاد نمی‌خواندش. اما گمان من چیز دیگری‌ست. استاد بودن تنها به سن یا مدرک نیست. منش استادگونه، مهم‌تر است. و الا، ریاضی یک را که ترم شش کارشناسی ریاضیات هم می‌تواند درک و تدریس کند.

البته که لفظ «استاد» کمی سنگین است. اما در معنای عام، شایسته است. 

محمدعلی ‌‌
۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۰:۵۰ ۱۳ نظر
ظهر حال عجیبی داشتم. می‌دونستم که ریاضی از چنگم پریده و تمرکزم به جا نیست. مثل شیمی. سر سلف، از ذوقم به علی گفتم. که بالاخره، بعد از چند سال، تونستم پستی بنویسم که هیچکس نتونه برداشت دقیقی از منظورش بکنه و در عین حال، کسی نگه مبهمه. از رنجی که باعث شده بود من حتما مجبور به نوشتن پست قبل بشم، گفتم. که نمی‌شد ننویسم؛ و فقط از عنوانی که می‌خواستم بذارم، چشم پوشیدم که تعادل نرسیدن منظور دقیق و حذف ابهام، برقرار باشه. و حالا دارم فکر می‌کنم، که نه تجربه و شناختم از مخاطب‌هام، بلکه شاید همون درد شیرین و رنج خودخواسته، باعث همچین حل معادله‌ای شد. و این محکم‌ترین دلیل من، برای وجود یک قدرت خارجی حقیقی هست. 
رفتم سر کلاس. نمره‌ها اومده بود. دفتر و دستک رو رها کردم و دوطبقه رو رفتم بالا. نمرات رو زده بودن روی بورد. تا به حال هیچ‌وقت نمره‌م رو روی برد پیدا نکرده بودم. ۴۱ (از ۶۰) رو خوندم. عجیب بود. باورم نمی‌شد. خودم مصحح می‌بودم، حداکثر ۲۴ می‌دادم. خوشحال شدم؛ فقط چند لحظه. برگشتم سر کلاس. به ذهنم اومد که قضیه چیه؟ خدا داره این قطعات رو چجوری می‌چینه؟ مجموع این حوادث، قراره چه شکلی باشه؟ چرا من باید دقیقا با فاصله اندک، از ناامیدی نمره خلاص بشم و به روزهای بعدی امیدوار؟ چرا باید این کورسو توی این ذهن شلوغ و خسته، روشن بشه؟ من کجای این معادلاتم؟ و از کجا معلوم که مرکزیت من، من رو نابود نمی‌کنه؟ من چطور می‌تونم توی این همه پیچیدگی، موضع بگیرم؟ جوری موضع بگیرم که نه خودم بسوزم، و نه چیزی رو بسوزونم؟ من چطور باید رفتار کنم؟ 
ممنونم و خسته. ممنون از اینکه وسط این همه پیچیدگی، من دارم مسائلی رو تجربه و لمس می‌کنم که در طولانی‌مدت، شدیداً به نتایجشون نیازمندم. و خسته‌ام از اینکه این همه پتانسیل رو از بین بردم و بردن، و این وسط من درست نچیدم چیدنی‌هام رو. درست بازی نکردم با مهره‌هام. و این پازل منظم و زیبا رو، ندیدم و نتونستم ببینم و بارها زدم و بهم ریختمش. و حالا، وقت دور زدنه...
محمدعلی ‌‌
۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۱:۱۳ ۸ نظر

آدمیزاد موجود عجیبیه.

می‌تونه سخت‌تر از یه صخره‌ی خیلی بلند باشه که سخت‌ترین طوفان‌ها رو پشت خودش مخفی کنه. و انگار نه انگار که... .

به منجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم

به آتش حسراتم فکند خواهندی

«شهید بلخی»

محمدعلی ‌‌
۲۸ آبان ۹۸ ، ۲۱:۱۵ ۵ نظر

چند دقیقه قبل، اولین میانترم دانشگاهیم رو دادم. 

من از اونایی هستم که اگه چیزی به ضررم باشه، منکرش نمیشم. سوالا، تا حد زیادی ساده بود و قابل حل. ساده، نه به این معنی که درجا حل بشه. به این معنی که می‌تونست خیلی سخت‌تر باشه. ولی من زیاد نخونده بودم. با قدرت نرفتم سر جلسه. بعضی مباحث رو یکبار بیش‌تر ندیده بودم. در موضع ضعف بودم و راه‌حل‌ها، سر زبونم می‌موندن و به قلم نمی‌رفتن. امیدوارم نصف نمره رو بگیرم. هرچند، پایین‌تر شدنم بعید نیست و راستش، مهم نیست. راه طولانی‌تر از اونیه که بخوام سر پیچ اول، دست بردارم :) 

+ رفتنی، دوتا دکترا صحبت می‌کردن: ما خیلی سرخوش بودیم. اینا چقدر استرس می‌کشن.

من، خیلی قبل‌ترها، جزو استرس‌کشندگان بودم. فکر کنم، دوران دبیرستان و مخصوصا کنکور، من رو جزو سرخوشان قرار داد :دی

محمدعلی ‌‌
۲۶ آبان ۹۸ ، ۱۹:۰۰ ۷ نظر

بله، به جایی رسیدیم که...

بگذریم. فردا میانترم دارم. و نصف مطالبم توی تلگرامه. و در حال حاضر حتی واتس‌اپ هم کار نمی‌کنه :| 

بگذریم.

امیدوارم زودتر میانترم‌ها تموم بشن؛ یه برنامه خوب برای خودم دارم. 

محمدعلی ‌‌
۲۵ آبان ۹۸ ، ۲۱:۳۶ ۱۳ نظر

بچه که بودم، از نابینایی می‌ترسیدم. ولی حالا از بینایی... . 

محمدعلی ‌‌
۱۷ آبان ۹۸ ، ۱۳:۲۳ ۱۶ نظر

موسیقی آرام را به ضرباهنگ‌های یکسره و مهیج ترجیح می‌دهم. چه در باکلام و چه در بی‌کلام.

حوالی اردیبهشت، دوتایشان به جانم نشست. «صدایم بزن» از چارتار و «آرام من» از محمد معتمدی.

امشب یکی دیگرشان را یافتم. این‌بار هم از محمد معتمدی.

بشنوید

محمدعلی ‌‌
۱۶ آبان ۹۸ ، ۰۰:۲۵ ۶ نظر

دلم برای روزهایی که بعضیا بودن، بعضیای دیگه بیش‌تر بودن، و بعضیای دیگه‌تر حرف می‌زدن، تنگ شده. نه اینکه حالا حرف نزنیم. اما نمی‌دونم چه تفاوتی بود، که اون روزها، اون حرف‌ها، اون موقعیت‌ها، دلنشین‌تر بودن. شاید چون هرچی جلوتر میریم، همه‌چی واقعی‌تر میشه؛ و به تبع، ترسناک‌تر. در نتیجه گم می‌کنیم حال خوب رو. نمی‌دونم.

هرچی که دوست دارید، بگید. خصوصی و عمومیش هم فرق نداره :)

محمدعلی ‌‌
۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۷:۳۴ ۹ نظر