آسمان دل، رخشان اسبی دارد، که هرچه میتازد، نمییابد!
1. یک عالمه کلمه کلیدی و متن نوشته شده توی نوت هست که نمیتونم منتشر کنم. یک عالمه حرف هست که نباید نوشته بشه. یک عالمه درد هست که نباید ازشون حرفی بزنم. نمیدونم. نمیدونم چه واکنشی در برابر این حجم از سانسور نشون میدی. نمیدونم چه واکنشی نسبت به چیزایی که از دستم رد شدن و اینجا و هزارجا منتشر شدن، داری. حتی نمیدونم اصلا چرا باید بدونی. ما بیماریم! بیمارهایی که مشتاق دردمون هستیم. از درد کشیدن لذت میبریم. با این درد، معنا میگیریم. حالا اگه این معنا از ما گرفته بشه، چی از ما باقی میمونه؟ اونوقت چطور به زندگی برگردیم؟ نه. هیچ عاقلی نمیتونه دست به همچین کاری بزنه. اونا هم که گفتن و دنیا رو پر کردن، مجنون بودن. کیه که جرئت کنه و از ترس بیمعناشدن تهی بشه؟ برای همینه که مقام جنون از مقام عقل فراتر بهنظر میاد. چون اونایی که تونستن و مجنون شدن، خیلی قدرتمندتر بودن. شاید.
2. دیروز، دخانچی اومده بود شریف. موضوع و ایناش برام مهم نبود. مناظره و سخنرانی و پرسشوپاسخ بودنش برای من مهم نبود. چون فقط میخواستم ببینمش و حرفاش رو بیواسطهتر بشنوم. اغلب، نوع رفتارهای لحظهای، برای من جزئیات مهمی برای شناخت افراد داره. دوستش داشتم. نه به این معنی که کاملاً قبول دارم حرفاشو. خب قطعاً نه. نیازی به این حرفای من نیست. ولی به نظرم یک فرد خیلی جذاب توی علومانسانی هست توی ایران. خوشحالم که جوونی مثل دخانچی داریم.
3. دلم برای خودم و مدل خودم تنگ شده. دلم برای روزهایی که نسخهی بهتری از خودم بودم، تنگ شده. دلم برای ر.وزهایی که میتونستم پر از انگیزه و امید و روشنی باشم، تنگ شده. یکی اساتید میگفت: «محمدعلی سوالای سرنوشتسازی میپرسه!» آره، دلم برای روزهایی که سرنوشتساز بودم، تنگ شده. از این موضع ضعف، از این بیچارگی، خستهم. خیلی خسته. واقعا هنوز وقتش نرسیده؟!
درد گرچه دردناکه
اما آدم رو
و روحش رو بزرگ میکنه...