مرگ چقدر اتفاق سادهایه در مقابل تحمل این همه درد...
دیشب، چقدر دور است. انگاری که سالها گذشته باشد. نوشتهی دیشبم را نمیتوانم بخوانم. از صبح هزاری پیشنویسش کردم و بازگردانم. دست به حذفش نبردم. نمیدانم. دیشب را با امشب، قیاس نمیشود کرد. بین این دو، قرنها سکوت آرام گرفته است.
تازه صبح شده بود. که خبر آمد و شب برگشت.
+ به یاد حاج قاسم سلیمانی...
راستش را میخواهید؟ راستِ راستش را؟ پس باید بگویم که تا این ساعت، من خسرو شکیبایی را نمیتوانستم بپذیرم و تحمل کنم! حتی یک قسمت خانهی سبزش را، با آن ایدهی جذاب، نتوانستم ببینم. حتی شنیدن یک صوت کاملش را نتوانستم. اما صوتی که امشب سرکشیدمش، تمامیتی داشت که باعث میشد شکیبایی را بپذیرم. دعوتتان میکنم به صرف چهار دقیقهی شیرین؛ و راستش، شاید تلخ؛ آن تلخی که میتوانست شیرین شود، و نشد. آن تلخی که میتوانست نباشد، و بود. بیایید تلخنامهی شیرین زندگی را بنوشیم.
+ زمانی بود که امید، معنا داشت و نه اجبار.
۰. قرار نبود این پست نوشته بشه. یعنی در واقع دیگه نمیخواستم این پست رو بنویسم. ولی دیدم مگه چی میشه؟ مگه این پستِ موردی دل نداره؟
۱. همین اولش بگم که بله، هدر رو عوض کردم. بعد از مدتها دستم رسید به سیستم و یخورده با رنگها بازی کردم. میدونم خیلی سادهست و شاید بشه حتی با Paint ویندوز هم همچینچیزی رو ساخت، ولی خب، من از خیلی وقت پیش همین چیزای ساده رو دوست داشتم و سعی میکردم وسایل اطرافم رو به همین سادگی نگه دارم. نظری، پیشنهادی چیزی هم داشتین استقبال میکنم. همین چیز خیلی سادهای که میبینین چهاربار ویرایش شده :))
۲. نمیدونم دقیقاً از کجا آرامش و اضطراب جاشون رو عوض کردن. از چند روز قبل، یا بهتر و دقیقتر، از چند هفته قبل، یه اضطراب مدامی داشتم. توی این چند روز آخر، واقعا بعضی وقتا فکر میکردم الانه که سکته کنم :| از طرفی، این اضطراب مدام و مزمن، طوری بود که اجازه هیچ عکسالعملی که باعث آروم شدن بشه رو نمیداد، حتی ضعف و بیهوشی. به صورتی که چند روز، بعد بیداری تا ساعت یک و دو، هیچی نخوردم، اما به لطف اضطراب و تشویش و دلهره و ضربان بالا، به همهی کارهام رسیدم و نمردم :)) دیشب فاجعه بود. به هر دری میزدم که کمی کمترش کنم. نمیشد. حتی وقتی نسخه کامل شعرخوندن ابتهاج رو پیدا کردم و از لذتش درجا فوروارد کردم واسه چندنفر، باز هم اثری نداشت و بلکم بدترش کرد. آخرش هم درست نشد و شب بینهایت داغانی گذشت. نمیدونم چی شد که الان بهترم. خیلی بهتر. و اونقدر این اضطراب ادامه پیدا کرده بود، که فکرشم نمیکردم یه ساعتی پیدا بشه که اینجوری بشم که الان هستم. خواستم بگم خداروشکر! بعضی وقتا، وسط یه مشکل اساسی، فکرشم نمیکنیم درست بشه. ولی خب، شاید شد. مثل این مورد عجیب و غریب.
۳. من وقتی میخوام حرف بزنم، اگه حالم به طور متوسطی باشه یا حداقل بد نباشه و تمرکزم بهجا باشه، واقعا خودم بعدش تعجب میکنم که چیها گفتم! اما اگه قبلش بهم بگن چی میخوای بگی؟ و من بخوام فکر کنم که چی میخوام بگم، هیچی به ذهنم نمیرسه. توی نوشتن هم همین! سه ماه تمام، هیچی به فکرم نمیاومد. رفتم پشت کیبورد و چنان چکیده و مقدمهای نوشتم که اصلا خودمم نمیدونم چی شد که اینطور شد! امیدوارم خوب باشه البته. یعنی ممکنه بیهودهگویی بوده باشه. ببینم چی میشه در نهایت.
۴. میخوام تا عید فرصت بدم به خودم. اگه بتونم سر این فرصت دادن بمونم، احتمالاً مطالب به سیاق این دو سه ماه، پیش نمیره. و بدیش اینه که نمیدونم چطور پیش بره! یعنی نمیدونم چی بنویسم. اینم از ماجراهای مشابه شماره ۲ هست. نمیدونم از کِی، تمام موضوعات نوشتنم رو بستم به یه موضوع. و حالا جدا کردنشون و نوشتن از مسائل دیگه، سخت بهنظر میاد و هیچ به ذهن و فکرم نمیرسه؛ همون مورد ۳! در واقع این بند، ترکیب دو بند قبلی هست.
۵. دیگه چه خبر؟ حرفی، نکتهای، چیزی ندارین آیا؟ :))
پگاه شنبه بود. تن با جان قهر کرده بود. ناز میکرد. آمده بود خودش را به شوفاژ کنار تختش چسبانده بود. گرما میستاند و آرام در خود میسوخت. جان، آرام نازش را میخرید. نوازشش میکرد. قهر کرده بود تن و تن در نمیداد. جان میدانست از چه رنجیده. درد را میدانست. تن شک کرده بود. به همهچیز. هوا گرگومیش بود که جان غالب شد. تن به فرمان آمد. فریاد زندگی سر داد. گذشت.
(چند تا از رفقا این مدت کنایه میزدن که فلانی چقدر عوض شدی و دیگه فقط عاشقانه (؟!) مینویسی و کاری به کار هیچی نداری و... . این میتونه جواب باشه.)
ببین رفیق، خندیدن همیشه نشونهی بیدردی نیست.
من میدونم. خیلی چیزا رو میدونم. مگه میشه اینجا زندگی کنی و ندونی؟ حتی اخبار هم نخونی، باز میفهمی چه خبره. بالاخره یهچیزی میشه که نشونت میده چه خبره.
من میدونم به گند کشیده شدن زندگیهای مردم، زندگیهای جوون یعنی چی. من میدونم «هزینه یه زندگی سالم هزار برابر یه زندگی لجنه» یعنی چی. میدونم این رویاهای مسخره و خودخواهانهای که پشت میز لابی دانشکدهها دهن به دهن میچرخه یعنی چی. میدونم احمق شدن انسان یعنی چی. میدونم این باتلاقی که توش هستم، ته نداره. میدونم این باتلاقی که توش میرن، بیرون اومدن ازش مشکله. میدونم روز دانشجو، روز شاد و تبریکگفتنیای نیست. میدونم. میدونم که چقدر همهمون داریم غرق میشیم. میدونم علم من رو نمیرسونه. میدونم من تعادلم رو دارم مثل نود درصد جامعه میبازم. میدونم از اوج خودمون خیلی دوریم. میدونم نقطه شروع سقوطمون همون روز اولِ اولابتدایی بود. میدونم روزهای خوب هیچوقت قول نداده بودن بیان. میدونم باید خودم رو بسازم. میدونم منتظر موندن بیفایده است. میدونم دارم میپوسم. میدونم رفیق. باور کن میدونم.
اما از دونستن خسته شدم. از جار زدن این بدیهیات که به هیچ کاری نمیاد، که حتی خودم رو هم قدمی جلو نمیبره، خسته شدم. من از تمام دنیا خستهام.
بیا اینا رو رها کنیم. بیا به همهی این مهمات و خزعبلات، که جوری چپیدن توی هم که نمیشه جداشون کرد، بخندیم. بیا این درد که از درمان گذشته رو ریشخند کنیم. بیا این زندگی نکبتبار رو تمومش کنیم. ما میتونیم. باور کن میتونیم. ما باید نو بشیم. نباید با این طناب پوسیده بیفتیم گوشهی سیاهچالهای انزوا و تنهایی و حسرت و درد. ما باید هرطور که شده، پوست بندازیم. این تنها راهشه. کمکم نمیکنی؟
هوای خوب توی تهران غنیمت بزرگیه. و نکته جذابش اینه که، هوای خوب تهران، از هوای خوب شهرهایی که دیدم، بهتر و دلنشینتره! امروز از همون غنیمتیهاست. هوای فوقالعادهای که هوای درس خوندن رو از سرم پروند و من رو به خیابوننوردی کشوند. هرچند کوتاه بود.
هفتههای مهم و عجیبی پیش رو دارم. برام مهمه که بتونم هوای دلم رو، غنیمتی کنم؛ و این غنیمت آبی رو حفظ کنم.
دعام کنین خلاصه :))
1. یک عالمه کلمه کلیدی و متن نوشته شده توی نوت هست که نمیتونم منتشر کنم. یک عالمه حرف هست که نباید نوشته بشه. یک عالمه درد هست که نباید ازشون حرفی بزنم. نمیدونم. نمیدونم چه واکنشی در برابر این حجم از سانسور نشون میدی. نمیدونم چه واکنشی نسبت به چیزایی که از دستم رد شدن و اینجا و هزارجا منتشر شدن، داری. حتی نمیدونم اصلا چرا باید بدونی. ما بیماریم! بیمارهایی که مشتاق دردمون هستیم. از درد کشیدن لذت میبریم. با این درد، معنا میگیریم. حالا اگه این معنا از ما گرفته بشه، چی از ما باقی میمونه؟ اونوقت چطور به زندگی برگردیم؟ نه. هیچ عاقلی نمیتونه دست به همچین کاری بزنه. اونا هم که گفتن و دنیا رو پر کردن، مجنون بودن. کیه که جرئت کنه و از ترس بیمعناشدن تهی بشه؟ برای همینه که مقام جنون از مقام عقل فراتر بهنظر میاد. چون اونایی که تونستن و مجنون شدن، خیلی قدرتمندتر بودن. شاید.
2. دیروز، دخانچی اومده بود شریف. موضوع و ایناش برام مهم نبود. مناظره و سخنرانی و پرسشوپاسخ بودنش برای من مهم نبود. چون فقط میخواستم ببینمش و حرفاش رو بیواسطهتر بشنوم. اغلب، نوع رفتارهای لحظهای، برای من جزئیات مهمی برای شناخت افراد داره. دوستش داشتم. نه به این معنی که کاملاً قبول دارم حرفاشو. خب قطعاً نه. نیازی به این حرفای من نیست. ولی به نظرم یک فرد خیلی جذاب توی علومانسانی هست توی ایران. خوشحالم که جوونی مثل دخانچی داریم.
3. دلم برای خودم و مدل خودم تنگ شده. دلم برای روزهایی که نسخهی بهتری از خودم بودم، تنگ شده. دلم برای ر.وزهایی که میتونستم پر از انگیزه و امید و روشنی باشم، تنگ شده. یکی اساتید میگفت: «محمدعلی سوالای سرنوشتسازی میپرسه!» آره، دلم برای روزهایی که سرنوشتساز بودم، تنگ شده. از این موضع ضعف، از این بیچارگی، خستهم. خیلی خسته. واقعا هنوز وقتش نرسیده؟!