- از چی ناامیدی؟
- به چی امیدواری؟
- تو مطمئنی یهروزی خدا نازمون رو میخره؟
- نه.
- پس چرا بهش استناد کردی؟
- حس کردم خدا هم راضیه به این حرف.
- چطور؟
- به اندازه کافی اینطرف خلافش بهمون ثابت شده.
- یادت رفته.
- چی رو؟
- همهچی رو.
- ...
نشستم کف اتاق. تاریک و سرده. اینجا، همون اتاقی هست که پارسال، وقتی سنگینترین بار فیزیکی عمرم رو (فکر کنم سی-سیوپنج کیلو بود) سهطبقه بالا آورده بودم، با اینکه از خستگی و پادرد نا نداشتم، فرش شیشمتری رو پهن کردم. فرش؛ همون فرش قرمز قدیمی، که توی اتاق کوچیکهی اولین خونهای که دیدم بود. همون فرشی که صبحها، نور خورشید میخورد بهش، و میدرخشید؛ واقعا میدرخشید و ماندگارترین و قشنگترین تصویر صبح رو برام رقم زد. همون فرشی که من توی بچگی، که کوکو سیبزمینیِ پخته دوست نداشتم، و بسیار هم بچهی لجبازی بودم، یه کوکوی کامل رو برداشتم و آوردم انداختم روی همین فرش و با پا لهش کردم! نمیدونم چطور این کار رو کردم! چون من به شدت از اینکه دستهام چرب و غذاآلود بشه، بدم میاد؛ چه برسه به کف پاهام. شاید از اون روزا این وسواس رو پیدا کردم. نمیدونم. اما آره، این همون فرشه. همون فرشی که چندسال گوشه انباری خاک خورد و من واقعاً وقتی داشتن روش قیمت میذاشتن، میخواستم فریاد بزنم لعنت به بیپولی که نمیتونم خودم بخرمش. که نمیتونم همهی وسایل قدیمیمون، خونهی قدیمیمون، پیکان قدیمیمون، راحتیهای قدیمیمون، پردههای قدیمیمون، صبحانههای قدیمیمون، زندگی قدیمیمون رو بخرم و بذارم کنج دلم، با همون شکل باقی بمونن. در نهایت این فرش رو نفروختن. بابام دلش نیومد و نفروخت. مامانم میگفت میخوای چیکار؟ نمیدونست قراره بشه فرش این اتاق؛ همین اتاقی که از مهر نودوهفت تا تیر نودوهشت، مشغول کنکور بودم. همین فرش شاهد بود که من مینشستم پای کتاب، به بخاری نگاه میکردم، اشتباهات اتصالش رو میشمردم و از مرگ خاموشی که میتونست همهچی رو آسون کنه، دلم غنج میرفت. آره، روی همین فرش، توی اون روزای شلوغ کنکور، توی یکی از همین روزای بهمنی، توی یکی از همون زمستونای افسرده، توی دلم یه جوونهی یخزدهای سر باز کرد. گرمم کرد. امیدم داد. دستم رو گرفت و از منجلاب کشید بیرون و من عربی رو ۹۰ زدم و فیزیک بدقلق رو ۶۷. تو میدونی اینا یعنی چی؟ نه. هیچوقت هم نمیتونی بدونی. روی همین فرش، توی یکی از روزهای اردیبهشت، راه میرفتم و شوقِ «شدن» از چشمام بیرون میزد. توی یکی از روزهای خرداد، تکیه زدم به دیوار روبهروی پنجره، خیال کردم، تصور کردم که اگه تابستون بشه و کنکور بره، چی ممکنه اتفاق بیفته؟ داشتم یه رویای قدیمی رو مرور میکردم. کز کرده بودم و فقط به تنها چیزی که فکر میکردم، این بود که «چی و چجوری» میتونه خوب باشه. اشتباه میکردم. من یاد نگرفتم فقط «خوب بخوام». من، به غلط، مسیر میدم. میگم این رو میخوام و اینجوری میخوام! ولی نباید مسیر بدم. نباید مسیر بخوام. مگه بارها ندیدم از چه راههای سحرآمیزی من رو به چیزهایی رسونده که من در نرمالترین مسیرهایی که تصور میکردم براش، حداقلِ حداقل سالها زمان و عمر و هزینه و برنامه میخواسته؟ آره، روی این فرش بود که من خواستم. که شد. اما بخاطر مسیر ناخواه، شکستم. یکی از روزهای تیر بود. توی سایت لعنتی سنجش، زل زده بودم به تاریخ و روزش. باورم نمیشد که همهی اون روزهای قبلی رو من زنده مونده باشم. باورم نمیشد هفتم فروردین تموم شده باشه؛ همون روزی که رفتم آزادی دنبال مامانم. مامانم که برای اولینبار تنها اتوبوس راه دور سوار شده بود و هرچی بابام گفته بود بذار منم بیام و بعدش برمیگردم گفته بود نه. که میگفت نرم دنبالش و من میدونستم دقیقاً منظورش اینه که هرچه سریعتر خودمو برسونم. روی این فرش بود که چندروز به کنکور، تست زماندار ریاضی میزدم و درصدام از سی بالاتر نمیرفت و من داشتم منفجر میشدم و هیچ کاری از دستم بر نمیاومد. روی همین فرش بود که شوق ساعت ادبیات رو داشتم که برم سر قرابت، که قرابت معنایی همون قرابت تو بود. من پای قرابت میخندیدم و اشک میریختم و زندگی میکردم. سر این فرش بود که وقتی از کنکور برگشتم، تبلت از دستم افتاد. خودم افتادم کف اتاق. گوشام گر گرفت. احساس خفگی کردم. سر همین فرش، درصدهام رو حساب کردم. به فرش چسبیده بودم و نمیخواستم بلند بشم؛ نمیتونستم بلند بشم. حالا نشستم کف اتاق. تاریک و سرده. یهوری افتادم روی فرش. میخوام تصمیم بگیرم. به فرش چسبیدم و نمیخوام بلند بشم؛ نمیتونم که بلند بشم. تو میدونی اینا یعنی چی؟ نه. هیچوقت هم نمیتونی بدونی. هیچوقت هم نمیتونم بدونی. خسته شدم از اینکه ناآگاه، گرمم کنی. امیدم بدی. دستم بگیری. که خسته شدم. همین.
غریب بودن، مرز نمیخواهد. غربت، زمانی رخ مینماید که تو، در هجوم حوادث، ناگاه خودت را تنها بیابی. زانکه امید یاری داری، دستی نبینی. زانکه امید شماتت داری، صدایی نشناسی. زانکه امید صحبت داری، مصاحبتی دریافت نکنی. غربت، در این است که ناگاه، فریادت را بربایی که «عزیزان دلم، بیایید تا این جغرافیا ما را نتاراند. بیایید بنشینیم و راهی بیابیم. راهی را، جایی را، فرصتی را، جمعی را، حرفی را. جوانمردها، بیایید نهراسیم. ما که در مقصود، با افیون غربکدهها مناسباتی نداریم. ما را چه میشود؟ عزیزانم، زیبااندیشیدانم، بینامهای گمشدهام، بیایید که یکدیگر را سخت بداریم، که مُرده نمانیم، که مُرده نرانیم.» غربت، آن لالشدنِ ناگهان است. آن دم را برنیامدهْ خفه کردن. آن بغض را درشکستن. آن فریاد در خواب. آن نارسیدن دست به اقتدا. آن لبخند اشکآلود. غربت، آن خراش ناشیانه بر تن است. آن استکان شکسته در دست. آن ناتوانی در فراموشی احساس. آن فروخفتن در اشک. آن قلم گرفتن از متن. غربت، بدل شدن جوانمرد و نامرد در فریاد خاموش توست.
سختتر از هر اتفاق، سختتر از هر مصیبت، سختتر از هر واقعه، این است که تو در همرهانت، تنها بمانی. ناگاه چشم بگردانی و بیابی که در کویر تنها ماندهای. نیم وجودت را در زیر شن روان اسیر و دستهایت را به دار بلندی بسته و زبانت را خشکیده بدانی. تمام وجودت آتش میگیرد و تو را تاب آن حقیقت سرد و سوزنده نیست. تمام وجودت، بر خود و در خود میلرزد. در هجر یار، در فقدان همراه، در تنهایی شب، در تاریکی رویا، اشک میشوی و آب میشوی و آرامآرام از دست میروی. در خود توانی نمیشناسی. قوتی پیدا نمیکنی. هدفی، مقصودی، مجازی برای تقلایت نمیدانی. در یأسی خودساخته، خودخواسته، فرورانده میشوی. تنها، بی هیچ سلاحی.
در من، درد فزایندهی دی، درد غربت بود. آن هنگامه که سر بالا آوردم، روی گرداندم، چشم چرخاندم، و هیچ ندیدم، جز سیاهی. آنکه مدعی شنیدن بانگ همراهی از دل زمین بود، حالی از اراجیف تزویروار مردکی، سراسر وجودش خوش گشته بود. آنکه مدعی انصاف بود، بیباکانه به دوگانگی روی آورده بود. آنکه مدعی حقطلبی بود، امرطلب و حکمطلب شده بود. آنکه مدعی تربیت بود، حالا شعارهایش را لیست میکرد. آنکه مدعی مسخرگی راحتی بود، اکنون جز راحتی نمیشناخت. آنکه مدعی... . از مدعیان فراری بودهام. «این مدعیان در طلبش بیخبرانند». تمام این دوسال، در سعی ماندهام که ادعایی نبرم. خود را، ناآگاهانه، به دورترین نقطه راندهام و در دورترین فاصله قرار گرفتهام، که از پایه و اساس، ریشهی هر ادعایی، خودبهخود، بخشکد. اشتباه بود. این دور شدن، این تبعید خودخواسته، غرض بیمرضی نبود. آشفتگی را بر من تحمیل کرد. و آشفتگی، حیرت را به من بخشید. و دوری، بیهدفی و پوچی دارد. و حیرتِ بیهدف، اضطراب. ناگاه، به خویشتن آمدم، در غریبانهترین موضع و جایگاه، از دورترین فاصله؛ یاران را چونان سنگ سخت، چونان گچ مُرده و چونان خونِ سرد، لَخْتلَخْتشده یافتم. بیراه نیست که بگویم زانوانم بر زمین سایید. اشک نمیچکید، که میجوشید. دست نمیفشرد، که میلهید. جان نمیمُرد، که میفسرد. عذابی ناتمام بود. «زین همرهان سستْ عناصر دلم گرفت».
سر برآوردم. تنها، در میانهی رزمگاه. بیآنکه از گذشته مددی مانده باشد. بیآنکه از حال رمقی روانهام گردد. بیآنکه امید روشنی، آینده را بنمایاند. بیآنکه دیگر توان ابرازی را بازیابم. بیآنکه انتظار نفر برم. تنها، در میانهی میدان، سخت، سنگین، ایستادهام. من تسلیم نمیشوم.
دیشب، چقدر دور است. انگاری که سالها گذشته باشد. نوشتهی دیشبم را نمیتوانم بخوانم. از صبح هزاری پیشنویسش کردم و بازگردانم. دست به حذفش نبردم. نمیدانم. دیشب را با امشب، قیاس نمیشود کرد. بین این دو، قرنها سکوت آرام گرفته است.
تازه صبح شده بود. که خبر آمد و شب برگشت.
+ به یاد حاج قاسم سلیمانی...
راستش را میخواهید؟ راستِ راستش را؟ پس باید بگویم که تا این ساعت، من خسرو شکیبایی را نمیتوانستم بپذیرم و تحمل کنم! حتی یک قسمت خانهی سبزش را، با آن ایدهی جذاب، نتوانستم ببینم. حتی شنیدن یک صوت کاملش را نتوانستم. اما صوتی که امشب سرکشیدمش، تمامیتی داشت که باعث میشد شکیبایی را بپذیرم. دعوتتان میکنم به صرف چهار دقیقهی شیرین؛ و راستش، شاید تلخ؛ آن تلخی که میتوانست شیرین شود، و نشد. آن تلخی که میتوانست نباشد، و بود. بیایید تلخنامهی شیرین زندگی را بنوشیم.
+ زمانی بود که امید، معنا داشت و نه اجبار.
۰. قرار نبود این پست نوشته بشه. یعنی در واقع دیگه نمیخواستم این پست رو بنویسم. ولی دیدم مگه چی میشه؟ مگه این پستِ موردی دل نداره؟
۱. همین اولش بگم که بله، هدر رو عوض کردم. بعد از مدتها دستم رسید به سیستم و یخورده با رنگها بازی کردم. میدونم خیلی سادهست و شاید بشه حتی با Paint ویندوز هم همچینچیزی رو ساخت، ولی خب، من از خیلی وقت پیش همین چیزای ساده رو دوست داشتم و سعی میکردم وسایل اطرافم رو به همین سادگی نگه دارم. نظری، پیشنهادی چیزی هم داشتین استقبال میکنم. همین چیز خیلی سادهای که میبینین چهاربار ویرایش شده :))
۲. نمیدونم دقیقاً از کجا آرامش و اضطراب جاشون رو عوض کردن. از چند روز قبل، یا بهتر و دقیقتر، از چند هفته قبل، یه اضطراب مدامی داشتم. توی این چند روز آخر، واقعا بعضی وقتا فکر میکردم الانه که سکته کنم :| از طرفی، این اضطراب مدام و مزمن، طوری بود که اجازه هیچ عکسالعملی که باعث آروم شدن بشه رو نمیداد، حتی ضعف و بیهوشی. به صورتی که چند روز، بعد بیداری تا ساعت یک و دو، هیچی نخوردم، اما به لطف اضطراب و تشویش و دلهره و ضربان بالا، به همهی کارهام رسیدم و نمردم :)) دیشب فاجعه بود. به هر دری میزدم که کمی کمترش کنم. نمیشد. حتی وقتی نسخه کامل شعرخوندن ابتهاج رو پیدا کردم و از لذتش درجا فوروارد کردم واسه چندنفر، باز هم اثری نداشت و بلکم بدترش کرد. آخرش هم درست نشد و شب بینهایت داغانی گذشت. نمیدونم چی شد که الان بهترم. خیلی بهتر. و اونقدر این اضطراب ادامه پیدا کرده بود، که فکرشم نمیکردم یه ساعتی پیدا بشه که اینجوری بشم که الان هستم. خواستم بگم خداروشکر! بعضی وقتا، وسط یه مشکل اساسی، فکرشم نمیکنیم درست بشه. ولی خب، شاید شد. مثل این مورد عجیب و غریب.
۳. من وقتی میخوام حرف بزنم، اگه حالم به طور متوسطی باشه یا حداقل بد نباشه و تمرکزم بهجا باشه، واقعا خودم بعدش تعجب میکنم که چیها گفتم! اما اگه قبلش بهم بگن چی میخوای بگی؟ و من بخوام فکر کنم که چی میخوام بگم، هیچی به ذهنم نمیرسه. توی نوشتن هم همین! سه ماه تمام، هیچی به فکرم نمیاومد. رفتم پشت کیبورد و چنان چکیده و مقدمهای نوشتم که اصلا خودمم نمیدونم چی شد که اینطور شد! امیدوارم خوب باشه البته. یعنی ممکنه بیهودهگویی بوده باشه. ببینم چی میشه در نهایت.
۴. میخوام تا عید فرصت بدم به خودم. اگه بتونم سر این فرصت دادن بمونم، احتمالاً مطالب به سیاق این دو سه ماه، پیش نمیره. و بدیش اینه که نمیدونم چطور پیش بره! یعنی نمیدونم چی بنویسم. اینم از ماجراهای مشابه شماره ۲ هست. نمیدونم از کِی، تمام موضوعات نوشتنم رو بستم به یه موضوع. و حالا جدا کردنشون و نوشتن از مسائل دیگه، سخت بهنظر میاد و هیچ به ذهن و فکرم نمیرسه؛ همون مورد ۳! در واقع این بند، ترکیب دو بند قبلی هست.
۵. دیگه چه خبر؟ حرفی، نکتهای، چیزی ندارین آیا؟ :))
پگاه شنبه بود. تن با جان قهر کرده بود. ناز میکرد. آمده بود خودش را به شوفاژ کنار تختش چسبانده بود. گرما میستاند و آرام در خود میسوخت. جان، آرام نازش را میخرید. نوازشش میکرد. قهر کرده بود تن و تن در نمیداد. جان میدانست از چه رنجیده. درد را میدانست. تن شک کرده بود. به همهچیز. هوا گرگومیش بود که جان غالب شد. تن به فرمان آمد. فریاد زندگی سر داد. گذشت.
(چند تا از رفقا این مدت کنایه میزدن که فلانی چقدر عوض شدی و دیگه فقط عاشقانه (؟!) مینویسی و کاری به کار هیچی نداری و... . این میتونه جواب باشه.)
ببین رفیق، خندیدن همیشه نشونهی بیدردی نیست.
من میدونم. خیلی چیزا رو میدونم. مگه میشه اینجا زندگی کنی و ندونی؟ حتی اخبار هم نخونی، باز میفهمی چه خبره. بالاخره یهچیزی میشه که نشونت میده چه خبره.
من میدونم به گند کشیده شدن زندگیهای مردم، زندگیهای جوون یعنی چی. من میدونم «هزینه یه زندگی سالم هزار برابر یه زندگی لجنه» یعنی چی. میدونم این رویاهای مسخره و خودخواهانهای که پشت میز لابی دانشکدهها دهن به دهن میچرخه یعنی چی. میدونم احمق شدن انسان یعنی چی. میدونم این باتلاقی که توش هستم، ته نداره. میدونم این باتلاقی که توش میرن، بیرون اومدن ازش مشکله. میدونم روز دانشجو، روز شاد و تبریکگفتنیای نیست. میدونم. میدونم که چقدر همهمون داریم غرق میشیم. میدونم علم من رو نمیرسونه. میدونم من تعادلم رو دارم مثل نود درصد جامعه میبازم. میدونم از اوج خودمون خیلی دوریم. میدونم نقطه شروع سقوطمون همون روز اولِ اولابتدایی بود. میدونم روزهای خوب هیچوقت قول نداده بودن بیان. میدونم باید خودم رو بسازم. میدونم منتظر موندن بیفایده است. میدونم دارم میپوسم. میدونم رفیق. باور کن میدونم.
اما از دونستن خسته شدم. از جار زدن این بدیهیات که به هیچ کاری نمیاد، که حتی خودم رو هم قدمی جلو نمیبره، خسته شدم. من از تمام دنیا خستهام.
بیا اینا رو رها کنیم. بیا به همهی این مهمات و خزعبلات، که جوری چپیدن توی هم که نمیشه جداشون کرد، بخندیم. بیا این درد که از درمان گذشته رو ریشخند کنیم. بیا این زندگی نکبتبار رو تمومش کنیم. ما میتونیم. باور کن میتونیم. ما باید نو بشیم. نباید با این طناب پوسیده بیفتیم گوشهی سیاهچالهای انزوا و تنهایی و حسرت و درد. ما باید هرطور که شده، پوست بندازیم. این تنها راهشه. کمکم نمیکنی؟