مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

بایگانی

چندماهه دارم بهش فکر می‌کنم.

شباهت‌ها مهم‌ترن یا تفاوت‌ها؟ کسی دوست داره برام حرف بزنه؟

محمدعلی ‌‌
۰۵ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۴۳ ۲۵ نظر
اگه اتفاقات خیلی درشت و وحشتناک بعضی سال‌ها، مثل سال‌های ۹۵ و ۹۰ رو نادیده بگیرم، سال ۹۸ زیباترین و زیباترین و زیباترین و پراتفاق‌ترین و مهم‌ترین و ترسناک‌ترین و عجیب‌ترین و ناخوش‌ترین سال زندگی من بود! سالی که پر از اولین و پر از ترین‌های دورِ دورِ دور بود. پر از شدنِ ناشدنی‌ترین‌ها. پر از بودنِ نابودنی‌ترین‌ها. 
نمی‌خوام بشینم و ماه به ماه، فصل به فصل، روز به روز و اتفاق به اتفاق مرور کنم. اما امسال، من بدترین حس‌وحال رو توی روز کنکور و اون شب و صبح تجربه کردم. امسال نشستم پشت فرمون پراید آموزشگاهی و توی خیلی از خیابون‌های رشت رانندگی کردم و بی‌توجه به حرف مربی، سر پل رازی سه رو پر کردم و سر دخانیات چهار رو. امسال فهمیدم انتخاب‌های گذشته چطوری زنجیر می‌بندن بهت و خب، اونقدری قوی نبودم که بتونم از شرشون کاملاً خلاص بشم. امسال تونستم محیط متفاوتی رو تجربه کنم که هرچند شباهت جزئی‌ش به مدرسه باعث دلخوریم بود، اما نمی‌تونستم بخش جدی و مهمش رو نادیده بگیرم. امسال تونستم خیلی کوتاه، خیلی کوتاه، با خودم بجنگم و چشم‌ها رو ببینم. تونستم خیلی کوتاه، خیلی کوتاه، خوابم رو زندگی کنم. امسال تونستم بعد از سال‌ها، زندگیم رو از خونه لعنتی بکشم بیرون و زندگی جدا رو تجربه کنم؛ که انکار دلچسب بودنش هم چیزی رو حل نمی‌کنه. امسال از پس سیزده دی زنده موندم و توی بیست‌ویک دی از نفس افتادم. امسال تونستم دوبار برم لب حوض، که نظیر نداشت. تونستم جریان‌های زندگیم رو بببنم؛ ۲۶آبان میانترم شیمی۱، ۳۰ آبان میانترم ریاضی۱، ۲۸آبان، ۲۹آبان نمره شیمی۱، ۲آذر گرفتن خوابگاه، ۲اسفند طرشت جنوبی. راستی! امسال تونستم نامه بنویسم و تجربه خیلی خوبی بود! کاش می‌شد داد کبوترا ببرنش چندصدکیلومتر اون‌طرف‌تر.
سال ۹۸، روزای ۹۸ تموم شد. اتفاقات ۹۸، لحظه‌های ۹۸، ناامیدی‌های ۹۸، خستگی‌های ۹۸، کم بودنای ۹۸، ناتوانی‌های ۹۸، هیجان‌های ۹۸، سکته‌های ۹۸، دست‌به‌زانو شدنای ۹۸، لکنت‌های ۹۸، شب‌های ۹۸، انتظارهای ۹۸، عصرهای ۹۸، متروهای ۹۸، انقلاب‌های ۹۸، همشون تموم شدن. گذشتن. حاضری ۹۹ رو شروع کنیم؟
محمدعلی ‌‌
۰۱ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر

فکر نکنم هیچ‌وقت بتونم خودم رو ببخشم.

+ خب، آره. من بزرگ‌ترین دشمن خودمم. همین من که دوست نداره باشه. همین من که دیگه دوست نداره باشه. 

محمدعلی ‌‌
۲۳ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۰۶
در جدل بودم. تا آنکه بر صفحه آمد No process running! همه‌ی آنچه در این چندساعت می‌گذشت، تمام شد. کاش همه‌ی آنچه در تمامی ساعات می‌گذشت نیز، به همین سادگی تمام می‌شد. تنها با فشردن چند گزینه و ورود یک رمزعبور شخصی. در جدل بودم. و انگار هنوز هم، هستم.
محمدعلی ‌‌
۱۹ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۰۷ ۱ نظر
پیشنهاد شنیدن

+ من خیلی منتظر چهارده اسفند بودم. خیلی، یعنی چندماه. یعنی فکر کنم از همون مهر و آبان. اون مهر و آبان باورنشدنی. قرار بود متن خوبی بنویسم و پانویس یه تصویر کنم. تصویری که چهارده اسفند سال قبل ثبت کردم. از دست‌نوشته‌م، وسط چک‌نویس کنکور. وسط خوندنای تموم نشدنی کنکور. من خیلی منتظر امروز بودم که دوباره تکرار کنم. که دوباره تکرارت کنم. ولی... . نه. 
++ دلم تنگه پرتقال من... گلپر سبز قلب زار من...
محمدعلی ‌‌
۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۳۱

خب؛ بیا اعتراف کنیم.

من باورم نمی‌شه که این همه اشتباه رو فقط توی بیست‌ویک هفته انجام دادم. واقعاً باورم نمی‌شه! آخه ببین از کجا تا کجا! خودکرده رو تدبیر نیست...

+ وسط کنکور، یه‌بار نشستم از دوران طفولیت تا لحظه‌م رو چک کردم و دیدم همه‌ش تباهه. واقعا دوست داشتم ریستارت بشه :)) بعد کنکور، تمام گذشته رو گذاشتم کنار و دوباره شروع کردم. اما حالا هم می‌بینم حجم اشتباهاتم واقعا زیاده و دوست دارم که باز همه‌چی ریستارت بشه و از نهم شهریور، روز قبولی آزمون شهر، شروع بشه. ولی خب، چون مشخصاً این اتفاق نمی‌افته؛ پس میام و دوباره همه‌چی رو می‌ذارم کنار و دوباره شروع می‌کنم. هرچند جبران نمی‌پذیره. می‌دونم. جبران نمی‌پذیره. خودکرده رو هم تدبیر نیست. آب ریخته هم برنمی‌گرده. ولی چاره چیه. بیخیال همه‌شون شدم. بیخیال تک‌تک اون لحظات. بیخیال اون لکنت. بیخیال کم‌آوردن لغت. بیخیال سکته ناقص. بیخیال اضطراب مدام. بیخیال دنیای خراب‌شده. بیخیال اون روزا و شبا. ولشون می‌کنم. چاره چیه. مهم اینه که من هنوز هستم. هنوز زنده‌م. و از این زنده بودن گریزی نیست. پس باید زندگی رو انتخاب کنم. من از زنده بودن متنفرم. و اگه نتونم زندگی کنم، نمی‌خوام که زنده باشم. همین.

محمدعلی ‌‌
۱۷ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۵۸ ۳ نظر

- از چی ناامیدی؟

- به چی امیدواری؟

محمدعلی ‌‌
۱۳ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۱۶ ۰ نظر

- تو مطمئنی یه‌روزی خدا نازمون رو می‌خره؟

- نه.

- پس چرا بهش استناد کردی؟

- حس کردم خدا هم راضیه به این حرف.

- چطور؟

- به اندازه کافی این‌طرف خلافش بهمون ثابت شده. 

- یادت رفته.

- چی رو؟

- همه‌چی رو.

- ...

محمدعلی ‌‌
۰۹ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۴۷ ۰ نظر

نشستم کف اتاق. تاریک و سرده. اینجا، همون اتاقی هست که پارسال، وقتی سنگین‌ترین بار فیزیکی عمرم رو (فکر کنم سی-سی‌وپنج کیلو بود) سه‌طبقه بالا آورده بودم، با اینکه از خستگی و پادرد نا نداشتم، فرش شیش‌متری رو پهن کردم. فرش؛ همون فرش قرمز قدیمی، که توی اتاق کوچیکه‌ی اولین خونه‌ای که دیدم بود. همون فرشی که صبح‌ها، نور خورشید می‌خورد بهش، و می‌درخشید؛ واقعا می‌درخشید و ماندگارترین و قشنگ‌ترین تصویر صبح رو برام رقم زد. همون فرشی که من توی بچگی، که کوکو سیب‌زمینیِ پخته دوست نداشتم، و بسیار هم بچه‌ی لج‌بازی بودم، یه کوکوی کامل رو برداشتم و آوردم انداختم روی همین فرش و با پا لهش کردم! نمی‌دونم چطور این کار رو کردم! چون من به شدت از اینکه دست‌هام چرب و غذاآلود بشه، بدم میاد؛ چه برسه به کف پاهام. شاید از اون روزا این وسواس رو پیدا کردم. نمی‌دونم. اما آره، این همون فرشه. همون فرشی که چندسال گوشه انباری خاک خورد و من واقعاً وقتی داشتن روش قیمت می‌ذاشتن، می‌خواستم فریاد بزنم لعنت به بی‌پولی که نمی‌تونم خودم بخرمش. که نمی‌تونم همه‌ی وسایل قدیمی‌مون، خونه‌ی قدیمی‌مون، پیکان قدیمی‌مون، راحتی‌های قدیمی‌مون، پرده‌های قدیمی‌مون، صبحانه‌های قدیمی‌مون، زندگی قدیمی‌مون رو بخرم و بذارم کنج دلم، با همون شکل باقی بمونن. در نهایت این فرش رو نفروختن. بابام دلش نیومد و نفروخت. مامانم می‌گفت می‌خوای چیکار؟ نمی‌دونست قراره بشه فرش این اتاق؛ همین اتاقی که از مهر نودوهفت تا تیر نودوهشت، مشغول کنکور بودم. همین فرش شاهد بود که من می‌نشستم پای کتاب، به بخاری نگاه می‌کردم، اشتباهات اتصالش رو می‌شمردم و از مرگ خاموشی که می‌تونست همه‌چی رو آسون کنه، دلم غنج می‌رفت. آره، روی همین فرش، توی اون روزای شلوغ کنکور، توی یکی از همین روزای بهمنی، توی یکی از همون زمستونای افسرده، توی دلم یه جوونه‌ی یخ‌زده‌ای سر باز کرد. گرمم کرد. امیدم داد. دستم رو گرفت و از منجلاب کشید بیرون و من عربی رو ۹۰ زدم و فیزیک بدقلق رو ۶۷. تو می‌دونی اینا یعنی چی؟ نه. هیچ‌وقت هم نمی‌تونی بدونی. روی همین فرش، توی یکی از روزهای اردیبهشت، راه می‌رفتم و شوقِ «شدن» از چشمام بیرون می‌زد. توی یکی از روزهای خرداد، تکیه زدم به دیوار روبه‌روی پنجره، خیال کردم، تصور کردم که اگه تابستون بشه و کنکور بره، چی ممکنه اتفاق بیفته؟ داشتم یه رویای قدیمی رو مرور می‌کردم. کز کرده بودم و فقط به تنها چیزی که فکر می‌کردم، این بود که «چی و چجوری» می‌تونه خوب باشه. اشتباه می‌کردم. من یاد نگرفتم فقط «خوب بخوام». من، به غلط، مسیر می‌دم. می‌گم این رو می‌خوام و این‌جوری می‌خوام! ولی نباید مسیر بدم. نباید مسیر بخوام. مگه بارها ندیدم از چه راه‌های سحرآمیزی من رو به چیزهایی رسونده که من در نرمال‌ترین مسیرهایی که تصور می‌کردم براش، حداقلِ حداقل سال‌ها زمان و عمر و هزینه و برنامه می‌خواسته؟ آره، روی این فرش بود که من خواستم. که شد. اما بخاطر مسیر ناخواه، شکستم. یکی از روزهای تیر بود. توی سایت لعنتی سنجش، زل زده بودم به تاریخ و روزش. باورم نمی‌شد که همه‌ی اون روزهای قبلی رو من زنده مونده باشم. باورم نمی‌شد هفتم فروردین تموم شده باشه؛ همون روزی که رفتم آزادی دنبال مامانم. مامانم که برای اولین‌بار تنها اتوبوس راه دور سوار شده بود و هرچی بابام گفته بود بذار منم بیام و بعدش برمی‌گردم گفته بود نه. که می‌گفت نرم دنبالش و من می‌دونستم دقیقاً منظورش اینه که هرچه سریع‌تر خودمو برسونم. روی این فرش بود که چندروز به کنکور، تست زمان‌دار ریاضی می‌زدم و درصدام از سی بالاتر نمی‌رفت و من داشتم منفجر می‌شدم و هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد. روی همین فرش بود که شوق ساعت ادبیات رو داشتم که برم سر قرابت، که قرابت معنایی همون قرابت تو بود. من پای قرابت می‌خندیدم و اشک می‌ریختم و زندگی می‌کردم. سر این فرش بود که وقتی از کنکور برگشتم، تبلت از دستم افتاد. خودم افتادم کف اتاق. گوشام گر گرفت. احساس خفگی کردم. سر همین فرش، درصدهام رو حساب کردم. به فرش چسبیده بودم و نمی‌خواستم بلند بشم؛ نمی‌تونستم بلند بشم. حالا نشستم کف اتاق. تاریک و سرده. یه‌وری افتادم روی فرش. می‌خوام تصمیم بگیرم. به فرش چسبیدم و نمی‌خوام بلند بشم؛ نمی‌تونم که بلند بشم. تو می‌دونی اینا یعنی چی؟ نه. هیچ‌وقت هم نمی‌تونی بدونی. هیچ‌وقت هم نمی‌تونم بدونی. خسته شدم از اینکه ناآگاه، گرمم کنی. امیدم بدی. دستم بگیری. که خسته شدم. همین.

محمدعلی ‌‌
۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۲۲ ۲ نظر

غریب بودن، مرز نمی‌خواهد. غربت، زمانی رخ می‌نماید که تو، در هجوم حوادث، ناگاه خودت را تنها بیابی. زانکه امید یاری داری، دستی نبینی. زانکه امید شماتت داری، صدایی نشناسی. زانکه امید صحبت داری، مصاحبتی دریافت نکنی. غربت، در این است که ناگاه، فریادت را بربایی که «عزیزان دلم، بیایید تا این جغرافیا ما را نتاراند. بیایید بنشینیم و راهی بیابیم. راهی را، جایی را، فرصتی را، جمعی را، حرفی را. جوانمردها، بیایید نهراسیم. ما که در مقصود، با افیون غرب‌کده‌ها مناسباتی نداریم. ما را چه می‌شود؟ عزیزانم، زیبااندیشیدانم، بی‌نام‌های گمشده‌ام، بیایید که یکدیگر را سخت بداریم، که مُرده نمانیم، که مُرده نرانیم.» غربت، آن لال‌شدنِ ناگهان است. آن دم را برنیامدهْ خفه کردن. آن بغض را درشکستن. آن فریاد در خواب. آن نارسیدن دست به اقتدا. آن لبخند اشک‌آلود. غربت، آن خراش ناشیانه بر تن است. آن استکان شکسته در دست. آن ناتوانی در فراموشی احساس. آن فروخفتن در اشک. آن قلم گرفتن از متن. غربت، بدل شدن جوانمرد و نامرد در فریاد خاموش توست. 

سخت‌تر از هر اتفاق، سخت‌تر از هر مصیبت، سخت‌تر از هر واقعه، این است که تو در همرهانت، تنها بمانی. ناگاه چشم بگردانی و بیابی که در کویر تنها مانده‌ای. نیم وجودت را در زیر شن روان اسیر و دست‌هایت را به دار بلندی بسته و زبانت را خشکیده بدانی. تمام وجودت آتش می‌گیرد و تو را تاب آن حقیقت سرد و سوزنده نیست. تمام وجودت، بر خود و در خود می‌لرزد. در هجر یار، در فقدان همراه، در تنهایی شب، در تاریکی رویا، اشک می‌شوی و آب می‌شوی و آرام‌آرام از دست می‌روی. در خود توانی نمی‌شناسی. قوتی پیدا نمی‌کنی. هدفی، مقصودی، مجازی برای تقلایت نمی‌دانی. در یأسی خودساخته، خودخواسته، فرورانده می‌شوی. تنها، بی هیچ سلاحی. 

در من، درد فزاینده‌ی دی، درد غربت بود. آن هنگامه که سر بالا آوردم، روی گرداندم، چشم چرخاندم، و هیچ ندیدم، جز سیاهی. آنکه مدعی شنیدن بانگ همراهی از دل زمین بود، حالی از اراجیف تزویروار مردکی، سراسر وجودش خوش گشته بود. آنکه مدعی انصاف بود، بی‌باکانه به دوگانگی روی آورده بود. آنکه مدعی حق‌طلبی بود، امرطلب و حکم‌طلب شده بود. آنکه مدعی تربیت بود، حالا شعارهایش را لیست می‌کرد. آنکه مدعی مسخرگی راحتی بود، اکنون جز راحتی نمی‌شناخت. آنکه مدعی... . از مدعیان فراری بوده‌ام. «این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند». تمام این دوسال، در سعی مانده‌ام که ادعایی نبرم. خود را، ناآگاهانه، به دورترین نقطه رانده‌ام و در دورترین فاصله قرار گرفته‌ام، که از پایه و اساس، ریشه‌ی هر ادعایی، خودبه‌خود، بخشکد. اشتباه بود. این دور شدن، این تبعید خودخواسته، غرض بی‌مرضی نبود. آشفتگی را بر من تحمیل کرد. و آشفتگی، حیرت را به من بخشید. و دوری، بی‌هدفی و پوچی دارد. و حیرتِ بی‌هدف، اضطراب. ناگاه، به خویشتن آمدم، در غریبانه‌ترین موضع و جایگاه، از دورترین فاصله؛ یاران را چونان سنگ سخت، چونان گچ مُرده و چونان خونِ سرد، لَخْت‌لَخْت‌شده یافتم. بی‌راه نیست که بگویم زانوانم بر زمین سایید. اشک نمی‌چکید، که می‌جوشید. دست نمی‌فشرد، که می‌لهید. جان نمی‌مُرد، که می‌فسرد. عذابی ناتمام بود. «زین همرهان سستْ عناصر دلم گرفت».

سر برآوردم. تنها، در میانه‌ی رزم‌گاه. بی‌آنکه از گذشته مددی مانده باشد. بی‌آنکه از حال رمقی روانه‌ام گردد. بی‌آنکه امید روشنی، آینده را بنمایاند. بی‌آنکه دیگر توان ابرازی را بازیابم. بی‌آنکه انتظار نفر برم. تنها، در میانه‌ی میدان، سخت، سنگین، ایستاده‌ام. من تسلیم نمی‌شوم.

محمدعلی ‌‌
۳۰ دی ۹۸ ، ۲۳:۳۷ ۱ نظر