همهچیز با یه اسم رمز شروع شد!
چندماهه دارم بهش فکر میکنم.
شباهتها مهمترن یا تفاوتها؟ کسی دوست داره برام حرف بزنه؟
چندماهه دارم بهش فکر میکنم.
شباهتها مهمترن یا تفاوتها؟ کسی دوست داره برام حرف بزنه؟
آدمها با شباهتهاست که به هم نزدیک میشن. تفاوتها اما عامل بازدارنده است. باعث میشه این نزدیکی کنترل شده باشه.
هووووم... بین آدمها مثلاً من اونایی رو بیشتر دوست دارم که باهم در مسائل بنیادی شباهت داشته باشیم، ولی در ظرافتها و سلیقهها و... متفاوت باشیم. اگر تفاوت بنیادی باشه، یا موافق میشم که شبیهش میشم و تبدیل میشه به شباهت، یا مخالفم و این یه گپ میاندازه بین من و اون آدم. گپ هم لزوماً بد نیست.
بین تصمیمها، خب تصمیمهای شبیه سخته که بینشون انتخاب کنی دیگه. تصمیمهای متفاوت رو راحتتر میشه بررسی کرد.
بین اشیاء رو نمیدونم چی منظورته. درباره دکوراسیون منزل مثلاً. دوست دارم یه نظم درونی داشته از نظر طرح و رنگ و اینا. ولی تنوع هم داشته باشند. مثل اعضای یه خانواده.
تفاوتها مهماند، مرزها رو مشخص میکنند. اما از شباهتها نباید غافل شد و فرصتها رو سوزوند. فکر میکنم مثل جباریت و رحمانیته.
خیلی لذت میبری که به کلیترین شکل ممکن حرف بزنی؟ :))
شباهت هایی که متفاوتن مهم هستن .
اما تفاوت هایی که شبیه هستن شیرینن :))
برای چه هدفی؟ به چه منظوری.
نیاز به توضیح مفصل داره.
فکر میکنم به یک اندازه مهمن.
همونقدر که وجود شباهتها لازمه باید دید تفاوتها چیه و آیا میشه دررابطه باهاش سازشی شکل بگیره یا نه. :)
خب از چه نظر و توی چه حیطهای مهمتر؟ بستگی داره! نمیشه کلی گفت.
سؤالت اینقدر کلیه که آدم میترسه حرف بزنه و بیربط باشه.
دو تاش مهم هستن. کنار هم معنا پیدا میکنن. نه دل به شباهتها ببند صرفا و نه با تفاوتها دلسرد شو صرفا.
جفتش مهم ترن! بستگی داره واقعا. به آدمها، به موقعیت ها و... .
حالا از باب آدمها میگم. به نظرم شباهتها مهمترن. شباهتها باعث میشن اون ارتباط بوجود بیاد و بعد دو طرف همدیگه رو شکل میدن و کم کم تفاوتها به اشتراک تبدیل میشه. یه سری از تفاوتها میمونه البته ولی تفاوتهای خوشایندی هستن
حالا که میگی کلی بذار پس از خودم مثال بزنم. مثلا من همیشه دوستام کسایی بودن که فرهنگ و زندگیشون و عقایدشون و حتی گاهی اوقات علایقشون و تقرببا اکثر چیزامون باهم متفاوت بوده. البته که بوده شباهتهایی ولی تفاوتها پررنگتر بوده. و باید بگم که از این تفاوت لذت میبرم و حتی دنبالش میرم. آدمهایی که باهام متفاوتن برام جذابترن و به نظرم حرف بیشتری میشه باهاشون زد و تبادل اطلاعات کرد. مثلا فرض کن یکی مثل من باشه، من براش یه چیری رو تعریف میکنم اون فقط میتونه بگه منم همینطور چون چیز متفاوتی از من نداره که بگه. ولی یکی که متفاوته میتونه بگه نه من فلان کارو میکنم یا من فلانجورم و کلی میتونیم باهم راجع به اون موضوع صحبت کنیم و دنیاهامونو به هم نشون بدیم. من از دیدن و شناختن دنیاهای جدید و متفاوت با خودم لذت میبرم و اصلا از دلایل وبلاگ خوندم هم همینه. میخونم تا برم تو دنیاهای دیگه. حتی خیلی وقتها وبلاگهایی رو میخونم که ۱۸۰ مخالف منن و سخته پذیرفتنشون برام، ولی میخونم تا دنیا رو از دید اونا هم ببینم!
شباهت هم تا حدی مهمه. بالاخره یهسری وقتها نیاز به فهمیده شدن داریم. اونموقع هرچی نزدیکتر باشیم خب بهتره و بیشتر درک میشیم. به جز اینکه طرف درک خوبی داشته باشه و فیلان که خیلی کم پیش میاد.
سلام. من با نظر علی موافقم. شباهتهای بنیادی عامل اصلی نزدیکی آدمهان. شباهتهای سطحی نزدیک میکنن آدما رو به هم ولی بخاطر تفاوتهای بنیادی آدم احساس دوری بهش دست میده کم کم.
اینکه گفتی آیا میشه با تفاوتهای بنیادین نزدیک شد، حتماً مثال داره اما مهم نیست که مثال داره یا نه؛ چون شرایط اونهایی که مثالِ قضیه هستن با ما یکی نیست. یعنی طرف فکر میکنه اگه دوستش تفاوت بنیادینی باهاش داشته باشه، باز هم میتونه صمیمیترین دوستش بشه ولی اگه تو این اعتقاد رو نداشته باشی، این مثال بیارزش میشه برات...
نه یه طرف از خودش دست نمیکشه این متقابل هست. یعنی تو یه سری موارد شخص a به سمت b میرسه یه سری دیگه برعکس. بعضی موارد هم دو طرف به یه حد وسط میرسن مثلا
خب سازش مفهوم کلیایه.
بهنظر من وقتی با تفاوتها مواجه میشی دو راه داری؛ بپذیری و راه سازش رو پیش بگیری، نپذیری و قضیه کلا تموم شه بره.
حالا این سازش میتونه بهشکلهای مختلف باشه که بهترینش همفکری و رسیدن به یک نتیجهایه که هردو سوی ماجرا بتونن باهاش کنار بیان.
تابلوئه که عاشق شدین ((:
:استیکر ما خیلی خفن و خانم مارپلیم.
من عاشقانه پستت رو تصور میکنم از روی همون هم کامنت میذارم: استیکر دیکتاتورگونه
هر دوتاش خوبه و عامل رشده. فقط باید یاد بگیریم از هر دوتاش به بهترین نحو استفاده کنیم. البته تفاوتها نباید زیاد باشن چون ممکنه در جا بزنیم. تفاوتهای بد اونایی هستن که ما رو از مسیر و اهداف اصلی زندگیمون باز میدارند تفاوتهای خوب اونایی هستند که بهت یاد میدن دنیا رو از زاویۀ دیگه هم میشه نگاه کرد و فقط اون چیزی که ما میبینیم اصل نیست.
1. نه. من این رو که حتماً ضعف خودمون بوده که شبیه اونها نیستیم قبول ندارم. تو وبلاگم هم نوشتم شرایطی بوده که درکنار آدمهایی که با تفاوتهای بسیاری از من هستن، قرار گرفتم و باهاشون دوست شدم و هنوز هم هستم. خودم یکی از اون مصداقهام ولی به این شرایط خیلی هم گله دارم.
2. منظور من اینه که، چون یه فردی به یه قیمتی اینکار رو کرده (یه کسی به قیمت زدن از بخشی از اعتقادات، ساکت کردن وجودش، نگاه متفاوت به ماجرا و بالاخره هر کسی یه جوری) و این ارتباطه ایجاد شده، لزوماً برای من نمیتونه درست باشه. تو نظر قبلیم هم گفتم، شاید یه کسی عقیده داره که «تفاوتهای عمیق را میشود با شباهتهای سطحی جبران کرد». حالا اینکه من به این مسأله اعتقاد ندارم، یه «ضعف» نیست. یه تفاوت نگرشه.
گفتی باید ضعف خودتو پیدا کنی... برای همین این تیکه رو توضیح دادم.
3. البته هدف هم مهمه. مثلاً هدف من «نوع رابطهای» هست که ایجاد میکنم و میخوام رابطههایی که تا الآن داشتم رو جمعبندی کنم تا به یه رابطۀ بهتر برسم و با آرامش روانی و کیفیت بالاتر.
فعلاً «یه فرد بهخصوص» برام موضوعیت پیدا نکرده که بخوام نوع رابطهمو بر محوریت اون فرد تشکیل بدم. اما انگار دغدغۀ تو برعکسِ منه و همین هم باعث شده بگی «ضعف».
بههرحال اگر واقعاً اینو (که انگار نمیتونی با تفاوتهای بنیادین رابطه صمیمی برقرار کنی) یه ضعف میبینی، امیدوارم مرتفعش کنی.
بستگی داره به طرفین دیگه.
من نمیدونم دقیقا منظورت از این پست چیه و کدوم وادی مد نظرت بوده اما مثال سادهاش ازدواجه.
فرض کن دونفر با دو دین مختلف عاشق هم میشن
دختر مسلمون، پسر مسیحی
میتونن بدون پذیرش تفاوت و تغییر، ادامه بدن؟ نه! چون دین دختر این ازدواج رو درست نمیدونه. (تا جایی که من خوندم گویا باید جفتشون مسلمون باشن)
بعضی وقتها آدمها کنار میان واقعا. مثلا همین دختر اگر اسماً مسلمون باشه و دینش واسهاش کاملا بیاهمیت باشه میره ازدواج هم میکنه با طرف و مهم هم نیست براش...
واسه همین درنهایت همهچی بستگی به دو طرف ماجرا داره و الویتها و اینکه چی از چی مهمتره؛ حالا چه ازدواج، چه مسائل سیاسی و... .
و اگر بخوام قضیه رو کاملا عاشقانه ببینم باید بگم:
از تفاوتهای اساسی زمانی میشه به بهترین شکل استفاده کرد که مخل مسیر علاقهها و اهدافتون نشن و شما بتونین از این تفاوتها در جهت رشدتون استفاده کنین. مثلا منی که عاشق ادبیاتم نمیتونم برم با کسی ازدواج کنم که درکش نسبت به ادبیات صفره و شاعرها و ادبیات من و مسیر من رو مسخره میکنه. همون اول کار میزنم میکشمش. :))
یا همین ماجرای استاد رو به یاد بیار و ببین آیا میشد کنار اومد؟ میشد بدون تغییر و کوتاه اومدن، ادامه داد؟
خب این که آره... قطعا همینه... آدم تو مسیرهای مختلف چیزهای جدید یاد میگیره و توشهٔ دنیا و آخرتش میشه... من فکر کردم منظورت اینه که در یک رابطه این اتفاق بیفته. یعنی ایکیس و ایگرگ کنار هم باشن و بخوان از تفاوتها بهره ببرن نه اینکه هرکی واسه خودش... در غیر این صورت که بله، هرکس میتونه تو این دست مسائل به شناخت بهتری از خودش برسه و این یه جور بهره و سود هم تلقی میشه براش... :)
شباهتها مهمترن تا زمانی که تفاوتها آزاردهنده نباشن.
اگه آزاردهنده باشند، پررنگ میشن. پررنگ و پررنگتر. تا جایی که ارزش شباهتها به صفر میرسه.
عامل بیماری هاری، نوعی ویروسه. یه تفاوت آزاردهنده بین آدم و این ویروس وجود داره و اونم اینه که ویروس، آدم رو آلوده میکنه و اگه به سرعت درمان نشه، ظرف چند روز باعث مرگ اون آدم میشه. (البته این تفاوت، بیشتر برای ما آزاردهندهاس تا خودِ اون ویروس). اما یه چیز جالب این وسط هست. اونم اینه که دانشمندای کره یا ژاپن (دقیقا یادم نیست) نانو ذرههایی رو ساختن که با استفاده از این ویروس میتونن سرطان مغز رو درمان کنن! یعنی آدمها به نحوی، از این تفاوت به نفع خودشون استفاده کردن.
منظورتون از «تفاوت آزاردهندهای که خوب باشه یا بهش نیاز داشته باشیم» همین بود یا بحث رو کلاً منحرف کردم؟! :)
فکر کنم بعضی تفاوتها هم بتونن باعث نزدیکی بشن :) مثلا وقتی یک نفر بخواد تفاوتش رو با یک نفر دیگه تغییر بده ممکنه بهش نزدیک بشه . من یادمه کلاس دهم ، دانشآموز ساکت و گوشهگیری بودم ، تا اینکه سال یازدهم با خوشمشربترین و اجتماعی ترین همکلاسیم دوست شدم ؛ و خب خیلی روی من تاثیر گذاشت :))
سلام. داستان چیه؟ :)