.
توی این خونه، اگه در زمان و مکان مناسب قرار بگیرین، دیدن نماهای خوب امکانپذیره.
+ خیلی ممنونم از تسنیم و زهرا که من رو دعوت کردن به چالش بلاگردون.
.
توی این خونه، اگه در زمان و مکان مناسب قرار بگیرین، دیدن نماهای خوب امکانپذیره.
+ خیلی ممنونم از تسنیم و زهرا که من رو دعوت کردن به چالش بلاگردون.
روز کنکور پارسالِ من، هیچ نکته مثبتی نداشت. سر تا تهش افسردگی و غم بود! حتی بعدش هم احساس راحتی نمیکردم. البته الان میبینم واقعا هیچی ارزش اونو نداره که آدم حس رهایی بعد کنکور رو تجربه نکنه. تنها چیزی که خیلی برام جذاب بود، یه مورد بود.
من خیلی زود راه افتادم! پنجونیم صبح راه افتادم!! الان باورم نمیشه :)) ولی واقعا پنجونیم صبح، تنها، راه افتادم سمت مترو منیریه. بعله، مترو بسته بود. نقشه مترو و بیآرتی رو به یاد آوردم و یه مسیر جدید به محل کنکورم - دانشکده الهیات دانشگاه تهران - کشیدم. با بیآرتی تا تئاترشهر رفتم. یادمه خیلی تلاش کردم که ساختمون تئاترشهر رو نبینم! نمیخواستم اون حجم از حس بد و استرسی که داشتم رو توی تصویر اون ساختمون دلبر به یادگار بذارم و موفق هم شدم و سریع پریدم توی مترو که تازه کرکرهش داشت بالا میرفت :)) بیست دقیقه طول کشید تا اولین قطار بیاد و خلاصه یکربع به هفت جلوی دانشکده بودم :| خییییلی زود بود. من متاسفانه در حالتی بودم که میدونستم به حالت تهوع ختم میشه. چارهی کار دوتا چیز بود: یا نوشابه یا چای! نوشابه خودش باعث دلدرد میشد و ترجیحم نبود، اما ناچاراً دنبال سوپری گشتم چون راحتتر از چایی بود. پر واضح بود که سوپری باز پیدا نکردم. و اما چای! واقعا نمیدونم چرا نرفتم زنگ یه خونه رو بزنم و ازشون چایی بخوام :| مثلا همنوع من بودن دیگه :/ مستأصل و با این حس که خب کنکورم به فنا رفت دیگه، وارد محوطه دانشکده شدم. توی مسیر کلی پدرومادر و بچه کوچیک خوابآلود و از همه جالبتر، اکیپهای مثلا کنکوریای که جمع شده بودن و سیگار میکشیدن رو دیدم! یهجوری ریلکس داشتن سیگار میکشیدن که نگم دیگه :)) بچههای مدرسهم رو دیدم که خب، براشون حکم یه تفریح خیلی بامزه رو داشت که تازه تیتاپ هم میگرفتن!! وارد حوزه که شدیم، خیلی سرسری گشتیده شدیم و اومدیم داخل. در همین لحظه، نگاهم رفت سمت یه جوون خوشتیپ و بدون اینکه بدونم باهاش کار خواهم داشت، ازش خوشم اومد. پام که رفت روی اولین پله، قفل شدم. نگاهم افتاده بود به سماور خیلی بزرگ چای توی سلف. از همونا که وقتی اردوگاه باهنر بودیم، میاوردن برامون خوابگاه و پنجتا پنجتا چایی برمیداشتیم ازش. همونطور قفل بودم و نگاهم بین سماور و جوون مسئول میچرخید. خداروشکر و صدهزاربار خدا رو شکر که من اون خجالت لعنتیم رو گذاشتم کنار و رفتم پیش جوون مذکور و گفتم حالم بده. جوون بود و حتی مهربون هم بود! اینجا رو یادم نیست چی گفت. گفتم چایی میخوام. لبخند زد و گفت با چایی خوب میشی؟ گفتم آره و همینطور که داشتم آماده میشدم تا ماجرای حالتهای مختلف سیستمعاملم (!) رو براش تعریف کنم و بگم این حالت فعلیم یعنی باید هرچه زودتر به چایی برسم، دیدم که برگشت و گفت بذار ببینم چیکار میتونم بکنم. رفت داخل سلفی که کارمندا داشتن صبحونه میخوردن و منم دنبالش رفتم. همونطور که داشت چایی میریخت، بدون اینکه نگاهم کنه گفت نه، برو بیرون وایسا، من میارم، نباید اینجا ببینن ما رو! خب من یه لحظه حس خفنی بهم دست داد که چه عملیات جذابی داریم انجام میدیم و اومدم بیرون منتظر شدم. چایی رو با دوتا قند برام آورد. یه یادی هم از ایام بدون کرونا بکنیم که همینجوری قند رو از دست ملت میگرفتیم. توی حالتی که من بودم، چایی باید تلخ میبود. بعد از تشکر و اینا، قندها رو انداختم ته جیب پیرهنم و یه قلپ رفتم بالا! آی سوختم که نگو! تا دو روز بعدش زبونم میسوخت. دیدم خیلی داغه و موندن فایده نداره. اومدم روی پلهها. مراقب بودم که داوطلبا چایی رو نبینن. ولی انگار که خیلی عادی بود براشون که یه کنکوری روی پلهها بشینه و قبل کنکور چایی نوش جان کنه :)) خداروشکر هیچ واکنشی رخ نداد و من مهمترین چایی زندگیم رو خیلی با آرامش خنک کردم و نوشیدم :))
طرفای شهریور و مهر پارسال، وقتی تازه مزهی قبولی یه رشتهی معقول توی یه دانشگاه خوب زیر زبونم رفته بود و تازه داشتم باور میکردم که بالاخره میتونم چنگ بندازم به تنها دارایی و تنها دستآورد دوازده سال تحصیلم (=تنهایی) و برم یه گوشه دنج (=خوابگاه) با خودم خلوت کنم، یکسری پالسهای عجیبغریب توی مغزم اذیتم کردن! سلسلهاتفاقاتی در طول سال کنکور باعث شده بودن که بینهایت متلاشی بشم و این تنهاییم رو نخوام! تنهایی رو نمیخواستم و داشتمش. دوستش داشتم و نداشتم. نمیدونم. یه جور عجیبی بود. روز ثبتنام واقعا باحال بود. تنها تنها، تمام فرمها رو پر کردم و توی کل دانشگاه گشتم. توی دانشکده شیمی نرفتم. ولی یادمه رفتم فیزیک که آونگ فوکویی که چارلی میگفت رو ببینم، که ندیدم چون از همکف دید نداره و باید بری اول. خلاصه دیگه یادم نیست کجاها رفتم. فکر کنم رفتم سلف و غذا رو که گرفتم، واقعا روحیه گرفتم! چون وضعیت غذای بهشتی رو میدونستم که مزخرفتر از این حرفا بود و از خوب بودن سلف شریف، کیف کرده بودم. البته بعداً فهمیدم که فقط روز اول دانشگاه، خیلی خوب غذا درست میکنن و بعدش کم کم، معمولیتر میشن :| خلاصه روز اول اینطوری گذشت و دوستش نداشتم. نمیدونم اون روز بود یا قبلش که از سردر رفتم سمت آزادی و پیچیدم توی حسینمردی و رفتم تا وسطاش و دوباره پیچیدم، و احتمالا دو بار دیگه هم پیچیدم و رسیدم در تربیت و خلاصه همهچی رو پسندیدم، جز همون وضعیت تنهاییم رو :| یعنی واقعا نمیدونم توی مغزم چی میگذشت که با تنهاییم، بر خلاف تمام دوازده سال قبلی، حال نمیکردم. یعنی یادمه که یه جاهایی از صحبتم با حریر میگفتم که اینهمه تهران جای رفتنی داره و من واقعا دلم نمیخواد تنها برم!! در حالیکه من هزینههای سنگینی داده بودم که همهجا رو تنها برم :)) حتی یادمه که یه وقتایی اگه توی صحبت با کسی یا توی یه جمعی، حرف از جایی پیش میومد که دوست داشتم برم، من یه پارازیتی مینداختم که میای/میاید؟ خب مسلما هیشکی نمیاومد :)) یا مثلا آزادی کنار دستم بود و بهزور یکبار رفتم! یا پارک نزدیک خوابگاه رو دوم اسفند تازه دیدم و نگم که چقدر من این پارکهایی که هنوز فضای بچگونهش پررنگه رو دوست دارم. یا حتی توی خود شریف واقعا فضای کتابخونهش رو دوست داشتم و چقدر کم رفتم با اینکه تقریبا همش اونجا بودم :| خلاصه اینکه آره. چند ماه اول یه اختلال عجیب باعث شده بود که دلم بخواد یکی دیگه هم باشه تا بتونم از چیزی که هست لذت کافی ببرم. هیچ دلیل منطقیای برای این موضوع نیست، مگر همون اختلال و روزهای بد سال کنکور!
کرونا تونست من رو به تنظیمات کارخونه برگردونه! حتی یه آپدیت جدید روم نصب کرده که از اینکه بعضی همنشینیها رو از دست دادم، پشیمون بشم! چون من با همهی تنهاییگریزیهایی که پیدا کرده بودم، همچنان حوصله جمع ناآشنا رو نداشتم و کلی تجربه جدید و متفاوت رو جا گذاشتم. حالا، هم تنظیمات کارخونهم و عشق به تنهاییگردیهام رو دارم، هم از آشنایی با آدمهای جدید و قرار گرفتن توی محیطهای مختلف استقبال میکنم. هم میتونم از بودن با رفقام لذت ببرم، هم از سکوت تنهایی و تماشای تکنفره شهر. هم از محیطها و آدمهای جدید فراری نیستم، هم مشتاقم خلاقیت ایجاد ارتباط جدید رو پیدا کنم. دوست دارم که ببینم پساکرونام چه شکلی میشه! :)
روزهایی که یه کتاب رو کامل میخونم، روزهایی که اول و آخرشون، تبدیل میشه به یه ترکیب از کلمات؛ مبهم و دلتنگ و گرم میشم. حس خوبی داره؟ نمیدونم. ندونستن از همهچی سختتره. اینکه نمیدونی، نمیتونی که بدونی، و نمیدونی که نمیتونی بدونی و فکر کنی که نمیتونی ندونی، کار رو سختتر میکنه. جمله اول بهونهست. این روزا کلا مبهم و دلتنگم. نمیدونم دقیقا دارم چهکار میکنم. اینقدر پراکنده شدم و هر قطعهم یکجایی داره پرسه میزنه، که دیگه منِ واحدی وجود نداره. یک قسمتیم داره به دوسال و چندماه دیگه فکر میکنه. یک قسمتی به سه ماه قبل خیره شده. یک قسمت به هفت سال بعد نگاه میکنه. یک قسمتی نمیدونه از کجا باید روزش رو شروع کنه. به خودم میام و شب میام و میشینم گوشه اتاق و به این فکر میکنم خب، چی شد؟ چی شد که این شد؟ نمیدونم. ندونستن از همهچی سختتره. اینکه نمیدونی، نمیتونی که بدونی، و نمیدونی که نمیتونی بدونی و فکر کنی که نمیتونی ندونی، کار رو سختتر میکنه. همین.
کم است وقتهایی که با کسی آشنا بشوم که در چشمم بنشیند. منظورم این است که کم پیش میآید کسی را بشناسم که بتوانم بگویم ها، این همان چیزی را دارد که من جان میدهم که لحظههایش را بیشتر و بیشتر درک کنم. البته حالا که نگاه میکنم، میبینم سه نفر در سه سال، تعداد کمی نیست. البته یکیشان که میلنگد و اگر فرضیهام درست باشد، حذف میشود. اما هر سهتای اینها، نقطه مشترکی دارند. ویژگیهای مشترکی که (احتمالا) از ریشه مشترکی منشعب میشوند. نمیدانم اسم آن را میتوان در یک کلمه خلاصه کرد یا نه. ترجیح میدهم که این کار را نکنم. یعنی در واقع، چندماهی میشود که ترجیح میدهم احساس را به کلمه تبدیل نکنم. بگذریم. من ابتدای دهه سوم زندگی، هنوز نمیدانم که دقیقا به چه میتازم و به چه مینازم. :| دقیقترش اینطور است که انگار هنوز سر یک دوراهی سرابگونه، حیرانم. از همان اولهای دبیرستان، این حیرت لعنتی چنگ زد و من «فقط» تماشایش کردم. البته مواردی بود که میتوانست در همان لحظه، تماشا را توجیه کند. اما حالا نه. حالا وقتی سرتقهای دبیرستانی را میبینم که مثل قدیم من به عناوین مسخرهای، دست به انتخابهای مسخرهتری میزنند، خوب میدانم که جهنم، همان انتخاب است، نه حتی نتیجهی آن. خوب میدانم که رکود، نهایتاً رخ میدهد. اما دیگر کار از کار گذشته است و امکان ایست ندارند و عبور از این پل صراط کذایی دبیرستان و کنکور همانا و پرت شدن وسط چراهای بیامان هم همانا. مرداد ۹۷، وقتی بین تردیدهایی که هنوز به نیش زنبور میمانستند و بعدها نیش مار و عقرب بودنشان رؤیت شد، تصمیم گرفتم که صبر نکنم و مسیر را یکسره کنم، یک ایدهای داشتم که مَثَلَش همان بلند کردن چند هندوانه با یک دست بود. کمکم، این چندهندوانه، تبدیل شد به تمام هندوانههای عالم! شهریور ۹۸، این هندوانهها پرت میشدند و گرومپی میشکستند و میشکستندم. پاییز به رفعورجوع فجایع باقیمانده از شبهافسردگی شهریور، تمام شد. زمستان آمدم و گفتم که حالا بیایم و این هندوانههای عالم را اولویتبندی و تقسیمبندی کنم؛ شاید علاجی شد! هرچه میچیدم و میچاندم (؟!) محالتر از محال میشد. کرونا، فرصت تجربهی اندکی داد و من فهمیدم که دیگر تمام هندوانههای عالم را نمیخواهم! - چه نتیجهی خندهداری - اینجا، به جای آنکه ببینم چه مرگم است و چه میخواهم - که بخاطر میانترمها و پایانترمها نمیتوانستم پیگیر شوم - تقریبا نزدیک بود وارد فاز سنگینی از رکود بشوم که تابستان و پاییز و سال دوم کارشناسی را هم میتوانست بر باد بدهد. بعد از پایانترمها، فرصت خوبی بود که بخواهم ببینم که حالا واقعا چه باید انجام بدهم! هرچه کردم - واقعا هرچه کردم - نتوانستم به یک هندوانه رضایت بدهم. حتی تلاشهایم برای تک به تک برداشتن هر هندوانه هم ثمری نداد. چرا که زمانش میگذشت و میدانستم که میگذرد و این هندوانهها آخرش بشکنند بهتر است تا که بگندند! شیشهی عمر است دیگر.
چهار موضوع اصلی و دو موضوع فرعی (شش هندوانه با تقسیم نامتناسب سهم در هر واحد زمان :| )، نتیجهی آخرین نتیجهگیریهای این چندماه است.
+ پست کمی گنگ است و کاملا پراکنده. کمی سهوی است و کمی هم شیطنتهای عمدی.
آههایم طولانیاند. اینگونه نیست که دم دست باشد و هرجا خرجش کنم. طول میکشد. هر واقعهای طاقتش را ندارد. دیگر خیلی وقت است که غم خیلی چیزها از روی شیب قلبم سُر میخورَد. قبلترها سُر میخورْد و میافتاد روی معده و دردهای وحشتناک بعدش. اما حالا نمیدانم کجا میافتد. شاید گاهی دست بگیرد به آئورت و تا مغزم برود که آهای، چه نشستهای به حل انتگرال سهگانه؟ قضیه گرین را میخواهی سر قبرت بگذاری؟ بله، شک. این حیاتبخشِ نفسگیر. شک. شاید هم گاهی پلههای قفسهسینهام را دوتا یکی کند و تا گلویم بالا بیاید. اینجا میشود بغض. نه گریه. درد در بغض است. گریه، درمان است. میشود بغض. راه نفسم را میگیرد. سر پاهایم نمیتوانم بایستم. میآیم مینشینم لبهی تختی، کنج دیواری، زیر پنجرهای، سر پلهای، جدول خیابانی. اما اغلبشان میسُرند و میروند. آن غمی که جرأت میکند و جلو میآید و در قلبم را میشکند، همانی که سیگار گوشهی لبش را تف میکند کف این دل وامانده و داد میزند که «های صابخونه، دیدی خاکت به سر شده؟ دیدی حسرت یک لبخند و یک کلام و یک نگاه رضای آگاه مونده به دلت؟ دیدی به زمانت باختی؟ های صابخونه، بساط چایی رو تیار کن که حالاحالاها میشینم کنج خونهت و نمیذارم تکون بخوری.» اینجا گمانم همانجایی است که بعد صدی، آهم بلند میشود. بلند میشود. طولانی. میسوزاند. خون به دلم میکند. غم جسور گستاخ را از پشت سر میگیرد و پرتش میکند زمین. سیگار داغش را روی صورت او خاموش میکند. بلندش میکند. کلفت میزند تخت سینهاش. سرش را سخت در خون فرو میبرد. غم دستوپا میزند. کبود میشود. آه هلش میدهد. غم در خون میشود. میپاشد. حل میشود. راه خون را میرود. تمام تن را میگیرد. از کف پا تا نوک سر. زمینگیرت میکند. دیگر خبری از درد نیست. خود درد میشوی. پایت پدال را محکمتر فشار میدهد. دستت جسورتر شده. چشمانت رنگ خواب و قرار را نمیشناسند. گریزگاهی نیست. همهجا هست. در رگهایت جاری است. باید در خونت غسل کنی. تاوان بدهی. بمیری. نمیتوانی. صدباره مُردهای. اما هنوز زندهای و نمیتوانی از او جدا شوی. نمیتوانی. در تو جاری شده. در تو ساکن شده. در تار و پود تو تنیده. آهی میکشی. شعلهی زیر خاکستر زبانه میکشد. میسوزی. میسوزی. کناری میایستی به تماشا. شعله فروکش میکند. از دلت چیزی نمانده. دست میکشی بر سر ویرانهاش. لبخند مضحکی به لب داری. چشمانت تر شده. افسوسها میآوری. دور میشوی. دور. خانهای دیگر. باری دیگر. غمی دیگر. تو با درد همزادی.
(۳. مَحاق: کلا استعاره از نیستی؛ عاشقی که به نیستی برسد)
در اولین کلاس ادبیات، بعد از غناییترین اتفاق ادبیات زندگیام، محاق اینگونه تفسیر شد. نیستی عاشق، همیشه در مرکز توجه من بوده است. اینگونه که دیگر، هرگز، هیچ نمیفهمد. محیط پیرامون را تهی از ماده مییابد. آدمیان آشنا را رها میکند. کنش هیچ موجودی را نمیخواهد. از مصاحبتهای شیرین پیشین، لذتی نمیبرد. دوستانش چون دشمنان، او را از محبوبش وا میدارند و ناخواسته، رنجی ناشناخته را به او تحمیل میکنند. نیستی عاشق - غرقگی او در معشوق - سختْ عجیب است. دلبرک میتواند در یک آن، زندهترین حال را به سختترین رنج دنیا بدل کند. بیقراری روانهی وجودش میشود. در قیاسی بیرحمانه، کردار خود را برنمیتابد و پندارهایش محو میشوند. از خود فرار میکند. عنصر عاشق، دیگر هیچ نمیخواهد و آنچنان انباشته از اندوه میشود که هر آن، مرگ را به مصاف میخواند. مرگ، به ستیز، پنهان میشود. آتش سرکشی، این بیپناه را از درون میخشکاند. نالهی بیجان او بلند میشود. شِکْوهی عاشق، نه از معشوق است و نه از عشق؛ که این هر دو محبوب اویند. شکوهی او از خویشتن و از خویش خویش است. به ناچار تن را میساید و آشفتگی احوالش را به ظاهر میکشاند. فرسایشی ابدی را در پیشرو میبیند. گریزگاهی نمییابد. به سوز مینشیند و به درد میپیچد. چندی نمیگذرد که به دژ آشنایی میرسد: تنهایی. در نیستی، به تنهایی میخزد و در اندیشه از معشوق، او را چون الههای میستاید و بت خوشگوارش را در بر میگیرد. اکنون دیگر مستی او افزون از نیستی اوست. سخت میخندد و «مجنون» نامیده میشود.
من از چهارم اسفند اعمال خودقرنطینگی کردم. بهجز احتمالا یکی دوبار، اونم تا سر کوچه، جایی نرفتم. باید اعتراف کنم که چهارم اسفند فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه. و اشتباه میکردم. جدی نگرفتم و به عنوان یک وقفه کوچولو بهش نگاه میکردم. اتصالش به نوروز، باعث شد یه مقدار، شوکه بشم. چون تعطیلات نوروز، بههرحال، گریزناپذیر بود! کمی، فقط کمی، بهتر شدم و این فرایند بهتر شدن، و بهتر استفاده کردن، هنوز ادامه داره. از روز اول، تا امروز بیکار نبودم. حتی دورکاریهام مجدد شروع شد و هرچند همشون چند روز بیشتر طول نکشید، ولی چند روز بود! کتابهای خوبی به صورت مجازی داشتم، که تنها ایرادش این بود که همشون مرتبط با ادبیات بود و من نمیخواستم زیادهروی کنم! (کاش میخواستم!) به همین منوال، جلو اومدم. توی درسها کمکاری کردم و شاید بخشی از این کمکاری، از روی عمد و خودخواسته بود. شاید حق خودم میدونستم که بعد از سیزدهسال، یه مدت کوتاهی، جور دیگهای و بر اساس دیگهای کارها رو جلو ببرم. البته ضرر مختصری کردم، ولی فدای سرم :)) اینجا میخوام از کارهایی که کردم، بگم. کارهای نکرده رو نمیگم و گوشهی یه کاغذ مینویسم تا در ادامه انجام بدم. پس اینجا، فقط از «شده»ها میگم و سعی میکنم «نشده»ها رو کمی بیخیال بشم. و یک مورد مهم، اینه که من واقعا گذر ایام رو نفهمیدم. درسته هیچوقت تاریخ رو سرچ نکردم، ولی هیچوقت هم تاریخ رو نفهمیدم! ۱۴اسفند با ۱۷فروردین، تفاوت چندانی نداشتن. اینقدر سریع گذشت که من باورم نشده که اینقدر به اردیبهشت نزدیک شدیم. چقدر برای هوای اردیبهشتی تهران، برنامه داشتم :| نمایشگاه کتاب :| هعی. قرار بود از «نشده»ها نگم :))
A Beautiful Day in the Neighborhood 2019
توی این مدت، یهسری کار رو بهتر یاد گرفتم. تجربهها و خاطراتم رو مرور کردم، زیرخاکیها رو کشیدم بیرون و زنگارهاشو گرفتم، نقصانها رو پیدا کردم و سعی کردم درستشون کنم. بیشتر خوندم و بیشتر نوشتم. و نوشتن تنها کاریه که هرچقدر یاد بگیری، هنوز میتونی یاد بگیری. من توی این تعطیلات سعی کردم بخونم و نوشتن یاد بگیرم. بعد از نوشتن، سعی کردم یه مدل واضحتری از فکر کردن رو پیدا کنم. یه جرقههایی زده شد و یه پردههایی از ابهام کنار رفت و تونستم چندبار، تفکر واضحتری رو تجربه کنم. ریشهیابی مشکلاتم، از زیرشاخههای همین یادگیری تفکر بود. من همیشه نگاهم به معماهای تصویری و جورکردنی، نگاه جذابی بوده و هربار که خواستم این توانایی رو هم انکار کنم، نشونههای واضحی اومدن و مانع شدن. اما همیشه پیدا کردن ریشهها و پیشینه درونیات خودم، کار طاقتفرسایی بوده. توی اینکار مجبور میشدم تمام خاطراتی که به عمد فراموش کرده بودم رو بخاطر بیارم. یهجورایی برم توی اون درهٔ تاریک خاطرات که توی انیمیشن Inside out بود، و یه عالمه گوی شگفتانگیز رو مرور کنم. (اینجوری) اما نباید ترسید و جا زد! اینکار، برخلاف ظاهر ترسناکش، اثرات خیلی خوبی داره و اگه کمی بیشتر تلاش بشه، مطمئنم که نتیجه بینظیری میشه گرفت. از ریشهیابی که گذشتم، سعی کردم فیلم دیدن یاد بگیرم! من زیاد فیلم دیدن بلد نبودم. حالا چطوری یاد گرفتم؟ نمیدونم. بخاطر آشفتگیِ خودقرنطینگی، روش منظمی نداشتم. سعی کردم بیشتر فیلم ببینم و برای بعضیهاشون متن و بررسی هم بخونم. نشونهها رو جدیتر بگیرم و همینجوری رد نشم. حواسم به لحن و کلمات باشه - که این خیلی به شنیدار زبانم کمک میکرد همزمان - و حتی حواسم به سازنده جمعتر بشه؛ چیزی که قبلا ذرهای بهش اهمیت نمیدادم. هنوز چیز زیادی یاد نگرفتم، اما وضعیت بهتری دارم. بعد از فیلم، اومدم سراغ درسها. واقعا میخواستم بفهمم که چرا من الان یادم نمیاد بعضی چیزای ساده رو؟ روی حافظهام کار کردم و نتیجه بسیار شیرین بود. مشکل این بود که بهخاطر در دسترس بودن وسیلههای زیاد، چه قلم و چه تبلت و نوت و امکان کپیکردن و ذخیره و یادداشت سریع و غیره، من مدتها بود که چیزی رو به خاطر نمیسپردم و در مواقعی که مجبور بودم، نمیتونستم! چون تمرینی نداشتم و ذهن معمولاً در لحظه، جواب جذابی نمیده. - به جز یه استثنا! من هنوزم شماره تماس افرادی که برام خیلی مهم یا عزیز باشن رو با یه نگاه حفظ میشم :| - پیوستگی مهم بود و من نداشتم. سعی کردم اصولیتر درس بخونم که البته با وجود فشار هرروزه و کلاس هرروزه، کمی مختل میشه. یادگیریهام، تقریبا به همینجا ختم میشه. فقط یک تجربه جدید باقی میمونه. رقص! بیاید ازش رد بشیم :))
یکی از دفترچههام رو گذاشتم برای کتابهایی که میخونم و فیلمهایی که میبینم. اسم و نشون مینویسم و اگه یادداشتی به ذهنم بیاد، که اغلب نمیاد! میخوام از فیلمها شروع کنم و اسم خوبهاش رو مرور. قطعا یک ایده پرتکرار، و شاید پرتکرارترین ایده برای گذروندن این حجم از زمان تلنبار شده، فیلم دیدن بود. منم سخت به این ایده چسبیدم :| چه کمیت رو ببینیم، و چه کیفیت، این مدت فیلمهای مختلفی دیدم. و البته یک سریال. و یک فصل مستند.
A Beautiful Day in the Neighborhood 2019
از فیلمها اگه شروع کنم، توی این تقریباً دوماه، بیستوشیشتا شدن. تعداد عجیبی هست برای من. چون علیرغم خوابگاهی بودن، عادت و اعتیاد چندانی هم به فیلم نداشتم. گنجوندن فیلم توی برنامه روزانه و هفتگی، یه مدتی زمان برد. به این شکل که تا اول فروردین، فقط ۵تا فیلم دیدم. دوتا از این ۵تا، برمیگرده به روز شروع خودقرنطینگی و روز آخر خوابگاه، یعنی همون چهارم اسفند. بامداد اون روز، همه - مثلا - خوابیده بودیم و من داشتم خبرها رو چک میکردم که خبر تعطیلی رو دیدم. خبر رو جار زدم که تعطیل شدیم. دوتا هماتاقی بیدار شدن و یخورده توی تاریکی تاییدها و تکذیبها رو برای هم خوندیم و خندیدیم و در نهایت هردوتاشون بلیت گرفتن و صبح زود رفتن؛ بدون اینکه هیچ وسیلهای رو جمع کنن! - میخوام بگم تصور تعطیلی خوابگاه و دانشگاه وجود نداشت هنوز -. صبح، حال نسبتاً خوبی داشتم. فکر میکردم میتونم تمام مدت بمونم خوابگاه و به اصطلاح از این سکوت لذت ببرم. ظهر خبر تخلیه خوابگاه یکی از دانشگاهها اومد. چهار بعدازظهر هم خبر تخلیه خوابگاههای شریف. انگار که پتک زده باشندم. :| خبر بد رو اینقدر دیر و بد نمیدن که. من مشغول بودم و دوتا فیلم دیده بودم. شیش غروب، با چشمهای خوابآلود خبر رو دیدم و رفتم سراغ نگهبان و شد آنچه شد. با حالی نزار، برگشتم.
از قبل فروردین، فقط از Little Women 2019 اسم میبرم که خوب بود. فروردین شد و بدون اینکه معلوم باشه، عید هم گذشت. تقریبا از دهم فروردین فیلم دیدنم منظم شده بود و تقریبا هر دو روز، یکی یا دوتا فیلم میدیدم. اینجا فقط چیزایی که بهتر بودن رو مینویسم.
The Invisible Guest 2016 یک معمایی تمیز و حساب شدهست.
The Farewell 2019 یک فیلم چینی هست و بیشتر از چین، به تعریف دوگانه شرق-غرب و تمیز فرهنگهاشون از هم، میپردازه و دیدنیه.
Lost in Translation 2003 هم فیلم خوبی بود بهنظرم.
Gravity 2013 فیلم خوبیه و چهرهی واقعیتری از فضا و خارج از اتمسفر زمین میده و برخلاف خیلی از فیلمهای فضایی - میشه این کلمه رو ایهام گرفت! -، تصویرش از فضا و چیزی که بیرون این سیاه منتظرمونه، زیاد گلوبلبل نیست. حتی اینترستلار که چندبار سعی کرده بود واقعیتِ سختْ رو گوشزد کنه هم زیادی در آرامشْ تصویر میکرد اوضاع رو بهنظرم!
A Beautiful Day in the Neighborhood 2019 مثل اسمش، «یک روز زیبا در محله»، آرامشبخش و آروم و زیبا جلو میره و سعی میکنه شخصیت فردی به اسم Fred Rogers رو تصویر کنه و از اثر [ابراز] احساسات بگه - اگه درست فهمیده باشم:| -.
Joker 2019
و اما دو فیلم دیگه، که اسمشون بیشتر شنیده شد و بیشتر دیده شدن رو هم دیدم. Joker 2019 سعی میکرد اثر رفتار اجتماع و خشونت افراد رو به هم مرتبط کنه و از این طریق توجیهی بشه برای این خشونت و حتی بالاتر از این، لذت بردن از این خشونت. برای من ایدهش جذاب نبود و حتی بهنظرم این سطح از استقبالی که از این ایده شد، چراغ خطره و امیدوارم که تولید «جوکر» رو متوقف کنیم. Parasite 2019 هم که قبلا شنیده بودم درباره سرمایهداری و ایناست که خب، من بیشتر اختلاف طبقاتی دیدم توش. - حالا فرقشون چیه؟ نمیدونم دقیقا. فکر کنم فرق دارن :)) چون اینطور به نظرم میرسه که اختلاف طبقاتی تقریبا همیشه هست، حتی خارج از نظام سرمایهداری. - پوستر فیلم رو بعد از دیدن فیلم فهمیدم و بهنظرم خیلی خلاقیت خوبی بوده این طراحی. ولی خود فیلم، چندان ایده بزرگی نداشت. همون دعوای همیشگی پولدار و بیپول. توجیه کلاهبرداری و خشونت بیپول بخاطر موقعیتش و توجیه بزرگی - به معنی اندازه:| - و تشریفات پولدار بازم بخاطر موقعیتش. البته تعریف خوبی از یه بنبست واقعی بخاطر اختلاف طبقاتی میداد که قابل توجه بود برام.
Westworld
سریال چی دیدم؟ Westworld. اولبار، دوسال پیش، قسمت اولش رو دیده بودم و دوست نداشتم. چون خب، ایدهش با قسمت اول روشن نمیشه و یهخورده زمان میبره و اگه با قسمت اول بخواید قضاوت کنید، ترجیح میدید برید جاهای دیگه :| ولی اونطور که میگفتن که داستان دیر دستت میاد و اینا هم نبود. یعنی لزوماً ماجرای کل سه فصل نه. ولی داستان یه فصل رو میشه توی همون فصل بهخوبی درک کرد و اونقدرام پیچیده نیست. البته خب، نولانه دیگه. -_- :)) پیشنهاد میدم در کل.
مستند چی؟ باید قبلش یه نکتهای رو بنویسم. من خیلی مستند ندیدم تا حالا. شاید و احتمالا چون آثار مستند، مثل آثار سینمایی، پربیننده و مشهور و دمِ دست نیست. نمیدونم شما هم این حس رو دارید یا نه. ولی برای من اینطوره. البته این میتونه نتیجهی مستقیم نگشتن و سرچنکردن درستوحسابی هم باشه. خلاصه، اسم یه مستندی رو دیدم توی وبلاگها و رفتم سراغش و چون زیرنویسش هم کنارش بود، دیگه واقعا بهم مزه داد دیدنش :دی هم اینکه نگاهش رو دوست داشتم و فقط از یه زاویه بسته ماجرا رو بررسی نمیکرد و خیلی سعی میکرد گستردهتر به موضوع نگاه کنه؛ در عین حال که زبان مستند، زبان عمومی و قابلفهمی هم هست. مطمئنم همهمون از مواجه با این حجم از گستردگی، پیچیدگی و نظم در بینظمی، شگفتزده میشیم :) اسمش؟ One Strange Rock.
و اما کتابها. کتابهای نازنین! این اواخر، تقریبا از بیستم فروردین فهمیدم که با کتابها بهتر ارتباط میگیرم و چون تمرکز بیشتری میخوان، بهترتر هم هستن. یخورده خیلی زیاد بهشون کملطفی شد این مدت. از تعداد که بگذریم، چون زیاد کمیت توی کتاب واسم برجسته نیست - دقیقا نمیدونم چرا توی فیلم بود :)) -، کتابهای خوبی خوندم و از خوندنیهام، راضیتر بودم.
Hugo 2011
خب من در دوران طفولیت از اون بچههایی بودم که در عین حال که امکانش وجود داشت، به این شکل که کتابخونه دور نبود معمولا و قیمت کتابها، حداقل اون اوایل برامون خیلی عجیب نبود، اما همچنان بخاطر خیلی از دلایل فضایی، دور بودم از کتابها و همون یکی دوکتابی که داشتم رو در حد پارگیشون خوندم فقط. توی این چندوقت دوتا کتاب نوجوان و اینا - نوجوانِ خالی میگن؟ :دی - خوندم. بذارید قبلش اشاره کنم به یه کتاب نوجوان دیگهای که تابستون۹۸ خوندم و نویسندهشون هم بلاگر هستن. وریا، از خانم زهرا محمدی. جلد خیلی قشنگی داره و متنش روون بود و داستان منسجمی داشت. درباره درگیریهای یه دختر نوجوان با حجاب و مسائل پیرامون حجاب هست. شاید من دختر فرضیم رو با این شیوه و این مسیر و این کتاب به حجاب دعوت نکنم اما خوندنش خالی از لطف نیست. خلاصه، حالا، در بحبوحهی کرونا، به پیشنهاد نورا و البته با زمینهسازی طاقچهی عزیز - که درد و بلاش بخوره تو سر فیدیبو -، دوتا کتاب دیگه هم در این زمینه خوندم. «روح عزیز» از مینو کریمزاده که حقیقتا از قلم ایشون لذت بردم و تونستم بعد از مدتها، یه خیالپردازی نوستالژیک داشته باشم. «هستی» از فرهاد حسنزاده رو هم خوندم و دوست داشتم. پایانبندیش بسیار خوب کار شده بود.
ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی، اولین کتابی بود که خوندم. داستانهای «تلخون» و «اولدوز و کلاغها» رو هم خوندم و چقدر «تلخون» رو دوست داشتم.
پارسال، «شرلی» شارلوت برونته رو شروع کردم و مقدار خوبیش رو خوندم و به طرز عجیبی، سی-چهل صفحه به پایان، ولش کرده بودم. با اینکه یکسال گذشته بود، اما همچنان خط و روند داستان یادم مونده بود. بهنظرم این جزو مزایای یه داستان بلنده که تقریبا ثبت میشه و به این زودیا از خاطر نمیره؛ حداقل فضاسازیهاش. تمومش کردم و خب -خطر اسپویل- نمیدونم چرا کارولین رو داد به رابرت :| حیف بود :دی
«زندگی در پیش رو» رومن گاری رو با ترجمه لیلی گلستان خوندم. بهنظرم روایت، با اینکه پیوسته هست، اما خیلی خوب جلو برده میشد. دوستش داشتم. تلخ بود و شاید در لحظه حال خوبی ازش نگیرید، اما قطعا با دیدن پایانبندیش تعریف جدیدی از مفهوم «دوست داشتن» پیدا میکنید. - البته من نفهمیدم اسمشو بذارم «دوست داشتن» یا «وابستگی». الان هم مرددم. -
«بار دیگر شهری که دوست میداشتم» نادر ابراهیمی رو خوندم. مدتها دوست داشتم بخونمش. ارتباط من با شهر، ارتباط مهمی بوده برام همیشه و جابهجاییهام بین سه شهر، میتونه توش مؤثر بوده باشه. پس اینطور بود که با دیدن عنوان، خیلی دوست داشتم متن رو هم ببینم. خوندم. دوست داشتم. اولین مواجهه من با قلم نادر ابراهیمی، برمیگرده به کتاب درسی! بعد، توی کتابخونه، کتاب کامل «سه دیدار» رو دیدم و شروع کردم به خوندن. واقعا، و واقعا، فارغ از موضوعی که داشت، قلمش رو دوست داشتم و حس خیلی خیلی خوبی بهم میداد. در حدی که در هرلحظه دوست داشتم بخونمش. اما اینبار، دچار این حجم از کشش نبودم و نمیدونم چرا. همون قلم بود و همون ترکیبات بدیع و همون توصیفهای نزدیک و همون حرفهای آروم و زیبا و گرم. دوستش داشتم.
«زن زیادی» جلال آل احمد رو بهمنماه توی قطار مشهد شروع کردم. قلمش رو دوست داشتم و متن داستانها برام روون بود و پیامی که میخواست رو میتونست برسونه. بقیهش رو هم این روزا خوندم و باید بگم خوب بود. اولینبار، اسم این کتاب رو سال دهم، سر کلاس شنیدم. کنار «ارزشیابی شتابزده» و چندتا کتاب دیگه از جلال. هنوزم تأکید خاص دبیر روی این اسمها، یادمه. واقعا نمیدونم چرا این همه وقت، نخوندمشون. دسترسی داشتم بهشون توی کتابخونه. چی بود کنکور؟! نه اینها رو خوندم، نه آتش بدون دود رو، نه برادران کارامازوف رو و نه خیلی کتابای دیگه که هر روز از کنارشون رد میشدم و میرفتم تست کوفت میزدم :|
یه سری کتاب هم دارم که مدتهاست روی دستم موندن و تمومشون نمیکنم :)) نمیدونم چرا. «فیزیک و واقعیت» اینشتین رو هروقت میخوام شروع کنم، یهچی میشه که نمیشه. «سرشت شر» رو دوبار تا ثلثش رفتم و دور شدم و برگشتم. «سیری در نظریه پیچیدگی» رو هم دوست دارم جلو ببرم و نمیشه هربار.
A Beautiful Day in the Neighborhood 2019
سرتون رو، اگه تا اینجا خونده باشید، قطعا درد آوردم :)) بیاید تصور کنیم که ممکنه تا شهریور توی فضای دورکاری و دوربینی و دورشنوی و دورزیستی باقی بمونیم. پیشنهادهاتون برای زندگانی مفیدتر و بهتر، مطالعه منسجمتر، یادگیریِ مهارتِ کاربردیتر، و از همه مهمتر، تقویت همزیستیهای زیبامون رو با من و بقیه به اشتراک بذارید.
توی پست لینک بالا، قرار شد به این فکر کنیم که حالا یا بعد قرنطینه، چه کاری میتونیم انجام بدیم؟ کاری که سمتوسوی اجتماعی داشته باشه و ترجیحاً تا حالا انجام نداده باشیم.
این موضوع برای من سؤال چالشبرانگیزی بود. به چند دلیل... هم اینکه کارهای اجتماعیم به تعداد انگشتهای دست هم نبوده تا به امروز. از طرفی هم پیش از این، کاری رو که انجام نداده بودم، جزو تواناییهام به حساب نمیآوردم و خیلی با دیدهٔ شک بهش نگاه میکردم! همین هم باعث شده بود که به کارهای جدید خیلی کم دست بزنم! در کل هم، کارهای زیادی یاد نگرفته بودم و آنچنان مملو از هنر نبودم که بتونم حالا به مرحله ارائهش برسونم!
اما از اونجایی که این یه تعهدنامهٔ محضری نیست و بابت نابلدی توی کاری که احساس بلدی دربارهش دارم، تاوانی نمیپردازم؛ تا حدی میتونم برای اولبار کمی ادعا کنم. نمیخوام بلندپروازانه یا ناامیدکننده باشه. یکسری کارهایی که به ذهنم میرسن و احساس میکنم که شاید بتونم در حال حاضر ارائهش کنم رو مینویسم. با این دقت که لزوماً تجربهای در زمینهاش ندارم و ممکنه تماماً انجامش فاجعه باشه!
خب! اولین کاری که قطعا به ذهن هر دانشجو میرسه، تدریسه. منم مستثنی نیستم. شاید نکته جالبی باشه که من اون اوایل زندگی تحصیلیم، یعنی اون خیلی اوایل، تحت تأثیر معلم کلاس دوم ابتدایی، میخواستم معلم بشم. اما بعدها فهمیدم پذیرفتن این کار به عنوان یک شغل، چندان راضیکننده نیست برام. منصرف شدم. اما همچنان شعلههایی از علاقه به تدریس رو در خودم میبینم. هیچجوره هم نتونستم فعلا محک بزنم. یه موقعیت کوچیکی بود که به علت عضوی از ذکور بودن جور نشد! خلاصه، هیچی دیگه. همینطور موندم. طرح هم ننوشتم براش. ولی خب، موقعیتی باشه، فکر کنم به امتحانش بیارزه.
دومین کاری که به ذهنم میرسه، آموزش اولیههای وبلاگنویسیه :دی میدونم همچین چیزی نداریم و کلا یا یکی در طول زندگی، با وبلاگ آشنا میشه یا نمیشه؛ ولی بهنظرم بودنش بد نیست! اینکه یکی بیاد و عمومیات و کلیات وبلاگنویسی و برخورد اولیه با وبلاگ و مزایاش رو توضیح بده. خب بله، من استاد نیستم در این زمینه. ولی اونقدی از بیتجربگیم ضرر کردم که بتونم یهکم دربارهش بگم.
سومین کاری که با مرور مطالبش شاید بتونم انجام بدم، درباره کمکهای اولیهست. منتهی چون هلالاحمر و ارگانهای مربوطه به قدر کافی از این دورهها برگزار میکنه، احتمالا نیازی به من نیست. جزئیات خوبی هم توی نت پیدا میشه. ولی در کل، این رو هم دوست دارم.
چهارمین چیزی که به ذهنم میرسه، همکاری توی فرایند آمارگرفتن از دبیرستانها توی موضوعات اجتماعی و فرهنگیه. سه سال پیش یخورده، خیلی کم، از رو دست یکی که این کارو میکرد نگاه کردم و فهمیدم بدم نمیاد. هرچند مشتهای محکمی میکوبه بهت!
خب. فکر کنم تا همینجاشم زیاد گفتم :))
+ به نظرم یه سوال خوبی که میشه آخر این سری پستها پرسید، اینه که شما فکر میکنید که چه کارای دیگهای از دستم برمیاد؟ برام جالبه جوابهایی که میتونید به این سوال، با توجه به شناخت نسبیتون بدین. :)
ستارهٔ عزیز! سلام!
بعید است که مرا به خاطر بیاوری. من مدتها بود که تو را در یاد نداشتهام. راستش، از خیالهایم، از کودکیام، از آن روزها و تمام روزها، فرار کرده بودم. ناشیانه گریخته بودم و نمیدانستم تاریکی در قعر چاه، چقدر میتواند سنگین باشد. من از تو، از روزهای خوشی که آمیختهاند به غم، از احساسات مشابهمان، از سرشت و سرنوشت همگون، از همزادپنداریام نسبت به تو، از جستوجوی حقیقتی سحرآمیز، از یافتن تو، دست شسته بودم. مدتها بود که در خاطرم نبودی. چندباری، وقتی به کتابخانهای میرسیدم، نامت را میجستم و پیدایت نمیکردم. حالا که میتوانم در همهجا تو را بجویم، میبینم در شهرهای کوچک و بزرگ زیادی هستی. همین حوالی تهران هم هستی، و من قول میدهم بعد از قرنطینه و ماجرای کرونا، اگر زنده بمانم که دوست دارم دعا کنی نمانم، بیایم سراغت. در شهر دوری هم هستی که نامُراد را بهتر میتوانی رصد کنی. خب، آنطور ریز نخند! بعدها باید برایم تعریفش کنی؛ زمانی که دیگر من نمیتوانم.
تو را زیاد به خاطر نمیآورم. عادتهایت، روزهایت، شبهایت، دردهایت، خیالهایت، دوستهایت، رنگهایت، آرزوهایت، شیطنتهایت، خجالتهایت، همگی برایم کمرنگ و دورند. سالها از تو فاصله دارم. من دیگر آن بچهٔ کنجکاو، خیالباف و امیدوار نیستم. حتماً تو هم دیگر مدرسهای نیستی. احتمالاً حالا با موضوع «خانواده» کنار آمدهای. مطمئنم تو از آنهایی هستی که میتوانی بنشینی کنار پنجره - که امیدوارم حوضی میانهی حیاط ببینی - و ساعتها خیره شوی به هرآنچه که میبینی؛ به آسمان که بیشک دوستش داری، به فیروزهای حوض، جوانهی درختها و گلهایی که آقاجانت کاشته و با خاطراتت که خیالات من بودند، زندگی را بخوانی.
ستاره! مراقب خودت باش. دنیا دزد است. خوبیها را خراب میدزد؛ طوری که رد آن، تا ابد روحت را میخراشد. خوبیهایت را بهپا. یادت است آن روز که در پشتبام مدرسه گیر افتاده بودی؟ دستت درد میکرد و خونآلود شده بود؟ عزیز دلم! آن لحظه که در راه خانه بودی را بهتر از تمام لحظاتت میتوانستم تصویر کنم و همان لحظه، نمای کلی تو را در خاطرم میآورد. میدانی؟ سالهای زیادی است که آن حال خستهات را دارم. حتی همان درب و میلهٔ آهنی نیست که بخواهم زخمی بشوم. تو بودی چه میکردی؟ میدانی؟ زخمی شدن و درد گاهی نعمت و نشانه است. نشانهٔ اینکه راهی بوده و تو تمام تلاشت را کردهای! من نمیدانم تمام تلاشم چگونه میخواهد معنا بگیرد! آه، ستارهی عزیز. کاش اینجا بودی تا برایت بهتر تعریف کنم که چه عجیب، امیدی سر نمیکشد. حتماً مرا ملامت میکنی و برایم میگویی که میدانم چقدر میتوانم خوب باشم؟ تو درست میگویی. اما، دنیا دزد است. داروندار مرا برداشته و رفته است. حتی احساسات اولیهام را. میدانی؟ درد بزرگی است که شاهد تکهبهتکه محو شدن خودت باشی.
راستی! آن روز را یادت هست؟ در مدرسه، دوستت چیزی را از تو پنهان میکرد. کنجکاو بودی. دست بردی و محکم خواباند پشت دستت. عصبانی بود. کنجکاوتر شدی. وقتی نبود، دست به وسایلش بردی. هنگامهی کشف، متعجب به مکشوف نگاه میکردی که سر رسید. به گمانم یک نروماده هم خواباند در گوشت که به چه حقی رفتهای سر وسایلش. همانجا که باورت نمیشد و خشک شده بودی. دقیقا همانجا که سلاحت را بیرون کشیدی. یادت هست؟ دیگر هردو با هم اشک میریختید. هردو، یگانه بودید و این یگانگی را دریافته بودید! آن لحظه را از خاطر نمیبرم. به گمانم - چون دقیقاً قبل و بعد این ماجرا را یادم نیست - اولینبار و اولین نقطهای که در زندگی با متن اشک ریختم، همانجا بود. میبینی؟ دردها گذشتند. دردها گذشتند. دردها گذشتند.
ستاره! خوشحالم که بعد از مدتها یادت آوردم. به این یادآوری، به این عقبگرد، به این مرور زیبایی، سختْ نیازمند بودم. جوانهی «زیبایی» را در شورهزار قلب تیرهام میبینم. امیدوارم هرجا که هستی، زیبا زندگی کنی و خالق زیباییها باشی. مراقب زیباییات باش. خدانگهدارت.