مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

بایگانی
آخرین مطالب

یک شب غرق بودم توی درس یا کتابی چیزی، صدای تلگرامم بلند شد و دیدم سلام فرستاده. بدون اینکه برم داخل چت، میوت کردم که نه ببینم، نه سین بشه. سی مهر تولدم رو تبریک گفت. میوت بود و بازم هیچ واکنشی نشون ندادم. الان هم به سه زبان فارسی و انگلیسی و چینی برام نوشته که بیا Tenet رو ببینیم. همچنان میوته. همچنان قصد آشتی ندارم. همچنان سین نمی‌کنم. ولی نمی‌فهمم. چرا اونایی که دوست دارم باهاشون ارتباط داشته باشم، یا ازم فراری‌ان یا «که در خیلت به از ما کم نباشد». اما اونایی که بعد از مدت‌ها، با کلی درد، تصمیم به سکوت و جدایی گرفتم، اونایی که مدت‌ها جز خاطرات رنجور و تحقیر و آزار، ارمغانی برام نداشتن، دست‌بردار نیستن و از زندگیم حذف نمی‌شن. به عبارتی، نه راه پس، نه راه پیش. 

من هرچی زور داشتم، دارم می‌زنم. دست هم برنمی‌دارم. ناامید هم نمی‌شم. از وسط راه هم برنمی‌گردم. کارها رو هم کم نمی‌کنم. ولی خدایا، می‌دونی که. این سرگردونی‌ها اون‌طرف شبیه بازیه. این‌طرفه که دردش زیاده. می‌شه یا بیام اون‌طرف، یا سرگردونی و ناتوانیم کم‌تر بشه؟ من دیگه دارم می‌ترسم. دارم کم می‌آرم. این مجازی شدنا و خونه‌نشینی‌ها هم که مزید بر علتن. نمی‌کشم این همه رو. 




دریافت

محمدعلی ‌‌
۲۸ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۱ نظر

از بچگی، بیش‌تر دیده‌امش. من اولین و آخرین خانهٔ قدیمی را با همان ویلایی آن‌ها شناختم. حیاط و چاه و ایوان و آن یک تیکه مخصوص در پذیرایی و پشتی‌های قرمزِ قدیمی. رفتار قدیمی‌ها را بیش‌تر داشت و کمتر حوصله‌ی جدیدها را. زمان بیش‌تری روی پا بود. نسبت مادری‌اش هم باعث می‌شد که هرازگاهی که با مادرم بیرون می‌رویم، سر از خانه آن‌ها درآوریم. قبل‌ترها بیش‌تر. آپارتمان‌نشین که شد، یک‌چیزی کم داشت. نمی‌دانم چه، ولی آپارتمان یک بخشی از او را کند و برد. من هم گمان می‌کنم که قبل‌ترها زندگی‌اش معنای بیش‌تری داشت تا این جدیدها. بین خودمان هم باشد که اول جوانی، یک‌روز دست‌به‌دست مرحوم پدربزرگم می‌دهد و با هم از روستایشان فرار می‌کنند و می‌روند تهران. و بعد، دوراهی‌هایی که به قدر فرارشان خوب پیش نمی‌رود! بگذریم. آلبوم قدیمی‌اش را هم یک‌بار بیش‌تر ندیده‌ام. یادم نیست دقیقاً که کدام آشنایش، به گمانم مادر یا مادربزرگش، هم‌رزم میرزا کوچک بوده. ماجرا را با ابهت تعریف می‌کرد و من از تمام ماجرا همین‌قدرش را هم یادم نمانده. ولی می‌دانم که عکسی هم کنار میرزا دارد در آن آلبوم. نمی‌دانم. نشسته‌ام و دفعاتی که دیده‌امش را مرور می‌کنم. سه‌سال قبل سر فوت پدربزرگ مادری، همین را هم نداشتم برای مرور. خاطره، سیستم عجیبی دارد. بدهایش رهایت نمی‌کنند و خوش‌هایش تکرار نمی‌شوند. وقتی یکی می‌رود، خاطراتش را با خودش نمی‌برد. اما تو را مجبور می‌کند که مرورش کنی. ریز و درشت خوشی‌ها و غم‌های هم‌باشی با او را بجوری و هزاری کاش و کاشکی بپرانی که بعله، اوضاع می‌توانست چقدر شیرین‌تر باشد! بعد پوزخندی بزنی که حالا مگر توفیرش چه بود وقتی یک‌به‌یک می‌رویم؟ جواب بدهی که توفیرش در همان خاطره بود دیگر! خاطرات بیش‌تر، درد بیش‌تر، غم بیش‌تر، تلاش و کار بیش‌تر، مرگ‌اندیشی بیش‌تر، نیکی بیش‌تر و دوباره خاطرات بیش‌تر و... این چرخه‌ی دردآلودِ زیبا تا ابد.

+ دوست داشتید فاتحه‌ای بخوانید. 

محمدعلی ‌‌
۲۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۲۵

به دعوت اسمارتیز



۱. هنوز بین علایق و سلایقم حیرانم. یکی دیگری را می‌راند و دیگری نوید هم‌پوشی می‌دهد و یکی دیگر هم آن وسط تخمه می‌شکند و لمیده بر متکا، آن دو را تماشا می‌کند.

۲. از خیالات و زیست در آن‌ها خسته‌ام. به گمانم به آن‌ها معتاد شده‌ام. زندگی واقعی و واقعیت زندگی، سنگین است و نمی‌دانم تا کی می‌شود از آن فرار کرد. از طرفی هم، وقتی در واقعیت هستم و از خیالات فاصله گرفته‌ام، احساس شیرین و هیجان‌انگیزی دارم.

۳. از زیادت کاغذ احساس خوبی پیدا می‌کنم. کاغذهای چک‌نویسم را دوست دارم. 

۴. از اینکه گاهی احساس می‌کنم ذهنم گنجایش ندارد و هنگ می‌کنم، رنجورم. و البته با یادآوری این خاطره کمی التیام می‌یابم: دوسال قبل، یک روز در محوطهٔ مدرسهٔ تهرانم راه می‌رفتم، دو نفر داشتند درباره یادگیری زبان انگلیسی حرف می‌زدند. یکی با تأکید و جدیت به دیگری می‌گفت: «فکر می‌کنی انگلیسی کلاً چندتا کلمه داره؟ هان؟ هزارتا. فوقش دو هزارتا. اصلا تو فکر کن سه هزارتا. دیگه بیش‌تر از پنج هزارتا که نیست. روزی ده تا کلمه یاد بگیری، توی یه سال کل انگلیسی رو بلد شدی دیگه.» بعله. هربار با یادآوری این مکالمه، خدا را شکر می‌کنم که ذهنم گنجایش درک دنیای بزرگ‌تری را هم دارد!

+ تقریبا پیدا کردن این چهارتا مورد، سه چهار ساعت زمان برده و تازه الان حس می‌کنم هیچ ربطی به خصوصیت‌های من ندارند و فقط کپی پست‌های قبلی‌اند! خب. من از اول هم نمی‌توانستم معرف خوبی از خودم باشم. دوست داشتید چهارتا جمله درباره‌ام بنویسید که این‌جور مواقع آن‌ها را کپی کنم :دی

محمدعلی ‌‌
۱۸ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۹ ۴ نظر

این مدت، این روزها، این ماه آخر، خیلی خسته بودم. در واقع خیلی هم زور می‌زدم. می‌دونی. ما همینیم. اومدیم این‌طرف و از عنفوان کوچیکی و صغارت، زور می‌زنیم، پارو می‌زنیم، داد می‌زنیم، هل می‌دیم، صف می‌شکنیم. ما همه‌مون به این تلاش چنگ میندازیم. می‌دونی. اشتراک بزرگی داریم. همه‌مون با هم. همین هم واسمون می‌مونه. ز یک گوهریم دیگه. ولی من گوهرم رو کوبوندم به زمین و تیکه‌تیکه‌ش کردم، تو گوهرت رو گرفتی توو مشت‌هات. سختت بود. می‌دونم. اشک‌هات که بی‌هوده نیست. تو جمع می‌شی، گوهرت دستته، قوت قلبته، ولی من چی؟ من پخش شدم. مبهم شدم. پنهون شدم. سخت شدم. عقب کشیدم. بریدم.

کاش وقت صبح رسیده بود. صبح، خیلی توی تعریف من چیز قشنگیه. توی صبح، تعارف و کنایه نیست. خطا و سهل‌انگاری نیست. توی صبح دست‌وپای آدم گم نمی‌شه. آخه صبح تاریکی نداره. صبح درد نداره. صبح راز نداره. می‌دونی. توی صبح لازم نیست زحل و مشتری به هم برخورد کنن، تا حرفی پیش بیاد. آره. صبح همه‌چیزش روشنه. مثل کف دست، با آدم صادقه. حقیقت زندگیت رو به رخت می‌کشه. توی یک صبح آرمانی، می‌تونی بهترین لبخند زندگیت رو بزنی. می‌تونی بهترین چای صبحانه‌ی زندگیت رو هم بزنی. می‌تونی بهترین نمای پرتوی خورشید رو وسط خونه‌ت داشته باشی. یک صبح خوب، با نسیم‌هاش زنده‌ت می‌کنه. با آرامشی که داره، روزت رو روشن‌تر می‌کنه. من چندساله که صبح رو فاکتور می‌گیرم. بیدار نمی‌شم. مجبور هم باشم که بیدار بشم، بی‌هوا می‌پرم وسط کارها و شلوغی‌ها. گم می‌شم بین‌شون. هرچند قایمکی بعضی وقتا چشم می‌گردونم و چشم‌های صبح رو نگاه می‌کنم. خیلی با احتیاط. زل نمی‌زنم که بفهمه. فقط یه نگاه. بعدش اون نگاه رو هزاربار مرور می‌کنم. هزاربار منتظرش می‌مونم. هزارتا صبح رو فاکتور می‌گیرم. من یک صبح بیش‌تر ندارم. صبحی که وقتی بیاد، دیگه هیچ رازی باقی نمی‌مونه.

محمدعلی ‌‌
۳۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۶ ۵ نظر

۰. مادربزرگم تست کروناش مثبت شده. حالا فرایند این خبر چی بوده؟ دیروز وقتی من رفته بودم شریف و اطرافش داشتم می‌چرخیدم و سرخوشانه، هم کارهام رو جلو می‌بردم، هم انتخاب واحد می‌کردم، هم با دیدن در و دیوار دلتنگیم رو تقویت می‌کردم، و هم وسایل خوابگاهم رو جمع می‌کردم، خاله‌م زنگ می‌زنه خونه که چه نشستید که سه بار سکته مغزی کرده و کسی نفهمیده و دیگه خیلی وضعش خرابه و هزاری پرت‌وپلای دیگه :| حالا ما به هر شکل که شده، شبونه راه نیفتادیم، اونم بدون زاپاس. صبح خبر رسید که کرونا داره و وضعش وخیمه و این صحبتا. و بعله، در نهایت تا شب به این اجماع رسیدن که کروناش خفیفه. من که فکر کنم فردا میان می‌گن سرماخوردگی بوده :| سیستم خبررسانیشون در این حد خفنه یعنی!! البته خب تعداد بالاست و کلا یک کلاغ چهل کلاغ می‌شه دیگه! :/ فرزند کمتر، زندگی بهتر -_-

اگر هم بخواید از اوضاع بیمارستان رازی رشت و بخش کروناش بدونید، تصور کنید که داییم رو بدون هیچ لباس مخصوص و هیچ ماسک‌دادن و هیچ چیز دیگه‌ای، به عنوان همراه بیمار فرستادنش توی یه اتاق که سه تا بیمار کرونایی دیگه هم توی اتاق هستن با همراه‌هاشون!! یعنی چی؟ یعنی هشت نفر توی یه اتاق معمولی بیمارستان، که چهارتاشون کرونا دارن! خیلی زیباست واقعا -_- 

۱. رفتم خوابگاهم دیروز و دیدم تختم رو دادن به یکی دیگه. خیلی تمیز بساطش رو پهن کرده کف زمین و خلاصه تنهایی داره بدجور عشق می‌کنه - البته با این وضعیت، شاید به‌شدت برون‌گرا باشه و اصلا هم عشق نکنه :/ -. خوابگاه مثل همیشه و مسئولین خوابگاه هم مثل همیشه و خب، یه اتاق هم به من بدین خب :| البته بقیه اتاق‌ها تخلیه بود و این یه نفر هم شاید دفاعی چیزی داره. نمی‌دونم. ولی همه‌چی خیلی عادی بود توی فضای دانشگاه و خوابگاه.

۲. بیش‌تر از خود دانشگاه، از دیدن اطراف دانشگاه دلم گرفت. حالا خوبه طوری هم نشده. من معمولا خیلی کم اثر می‌گیرم. حتی موادغذایی و داروها هم خیلی آروم روم اثر می‌کنن. مثلا قهوه خوابم رو نمی‌پرونه. یا سیر و دوغ و دیفن‌هیدرامین برام خواب‌آور نیستن. پروپرانول هم روی ضربانم تأثیر نمی‌ذاره. ولی چرا این‌قدر قوی و عجیب از تو تأثیر گرفتم؟ هوم؟ 

۳. برای ناهار برنامه‌ای نداشتم. همینطوری که می‌چرخیدم، به ذهنم اومد یه دونه از این آبمیوه‌ها بگیرم و کم کم تمومش کنم و این بشه ناهار. خب نمی‌دونید من با بعضی‌هاشون چه حالی می‌کنم! کلا نوشیدن آرومم می‌کنه و گاهی فکر می‌کنم اگه اون‌طرف به‌دنیا می‌اومدم، چه الکلیِ بدبختی می‌شدم! اینو گرفتم. و خلاصه علاوه بر اینکه توی اون یک‌ساعت در معیت کتاب‌های توی طاقچه‌م کلی کیف کردم، کلی هم قرار و وعده گذاشتم که بعد ایام کرونا، هفته‌ای یکی دو ساعت این‌جوری خلوت کنم و به خودم استراحت بدم.

۴. یه بخشی از خلوت دیروزم رو گذاشتم سر فکر کردن به حل مسئله. که حالا مثلا بیام و یک‌سری از موارد و مشکلات غیرمالیم رو بذارم وسط و به چشم یه مسئله ببینمشون و بخوام یه راهی واسه حلشون پیدا کنم. نهایتا دیدم که من بهتره قبول کنم اندر خم یه کوچه بیش‌تر نیستم و این کوچه هم مسلط نبودنه. مسلط که نباشی، اطمینان نداری به کاری که می‌کنی. اطمینان هم نداشته باشی، درصد خطات می‌ره بالا. درصد خطات که بره بالا، مضطرب می‌شی. مضطرب که بشی، تسلطت رو از دست می‌دی. و این چرخه تا بی‌نهایت تو رو می‌فرسایه. 

۵. رانندگی توی تهران، همزمان دو نوع حس متفاوت و حتی متناقض رو بهم منتقل می‌کنه. هم حس خوبی داره و این‌طور به نظرم می‌رسونه که اوضاعم توی این یه مهارت خیلی معرکه‌ست، و هم حس مزخرفی داره و از هرچی رانندگی بدم میاد :| یک‌ساعتی که منتظر بودم، داشتم به ماشین‌ها نگاه می‌کردم و به خودم می‌گفتم چطور می‌شه توی این سیستم خیلی آشوبناک (!) وارد شد و بدون هیچ برخوردی، جلو رفت؟ چند دقیقه بعد داشتم توی همون سیستم خیلی آشوبناک جلو می‌رفتم و هیچ موردی هم نبود. بعضی وقتا پیچیده بودن یه وضعیت، نباید بترسونه و دورمون کنه. خوبه که یاد بگیرم که پیش‌نیاز هر وضعیت پیچیده‌ای چی هست و چطور باید فراهمش کنم. اون‌وقت، جلو می‌رم. 

محمدعلی ‌‌
۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۰ ۶ نظر

انصافا دو جا از بی‌پولی، زیادتر از حد مجاز رنجیدم!! یکیش که سر ماجرای لپ‌تاپه. و اما دومی اینه که اگه تایر ماشینت بترکه و جرئت نکنی بدون زاپاس بری توی جاده، باید چندهفته توی صف لاستیک دولتی بمونی که چی؟ که قیمتش نصفِ آزاده. (نمی‌دونم. شاید با سند زودتر راه بیفته. ولی کی واسه چار روز سفر کاری، سند با خودش می‌بره :| )


+ واقعا این همون شهریه که دوست داشتم توش زندگی کنم؟ نه جایی واسه رفتن، نه جایی واسه موندن، نه هیچ چیز دیگه‌ای نداره. نه کاری، نه دانشگاهی. واسه زندگی نیست انگار. فقط اگه سرت شلوغ باشه، مثل خودش شلوغ و مشغول باشی، می‌تونی تحملش کنی.

محمدعلی ‌‌
۱۷ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۰۵ ۶ نظر

 

.

توی این خونه، اگه در زمان و مکان مناسب قرار بگیرین، دیدن نماهای خوب امکان‌پذیره.

+ خیلی ممنونم از تسنیم و زهرا که من رو دعوت کردن به چالش بلاگردون.

محمدعلی ‌‌
۰۷ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۵۸ ۳ نظر

روز کنکور پارسالِ من، هیچ نکته مثبتی نداشت. سر تا تهش افسردگی و غم بود! حتی بعدش هم احساس راحتی نمی‌کردم. البته الان می‌بینم واقعا هیچی ارزش اونو نداره که آدم حس رهایی بعد کنکور رو تجربه نکنه. تنها چیزی که خیلی برام جذاب بود، یه مورد بود. 

من خیلی زود راه افتادم! پنج‌ونیم صبح راه افتادم!! الان باورم نمی‌شه :)) ولی واقعا پنج‌ونیم صبح، تنها، راه افتادم سمت مترو منیریه. بعله، مترو بسته بود. نقشه مترو و بی‌آرتی رو به یاد آوردم و یه مسیر جدید به محل کنکورم - دانشکده الهیات دانشگاه تهران - کشیدم. با بی‌آرتی تا تئاترشهر رفتم. یادمه خیلی تلاش کردم که ساختمون تئاترشهر رو نبینم! نمی‌خواستم اون حجم از حس بد و استرسی که داشتم رو توی تصویر اون ساختمون دلبر به یادگار بذارم و موفق هم شدم و سریع پریدم توی مترو که تازه کرکره‌ش داشت بالا می‌رفت :)) بیست دقیقه طول کشید تا اولین قطار بیاد و خلاصه یک‌ربع به هفت جلوی دانشکده بودم :| خییییلی زود بود. من متاسفانه در حالتی بودم که می‌دونستم به حالت تهوع ختم می‌شه. چاره‌ی کار دوتا چیز بود: یا نوشابه یا چای! نوشابه خودش باعث دل‌درد می‌شد و ترجیحم نبود، اما ناچاراً دنبال سوپری گشتم چون راحت‌تر از چایی بود. پر واضح بود که سوپری باز پیدا نکردم. و اما چای! واقعا نمی‌دونم چرا نرفتم زنگ یه خونه رو بزنم و ازشون چایی بخوام :| مثلا هم‌نوع من بودن دیگه :/ مستأصل و با این حس که خب کنکورم به فنا رفت دیگه، وارد محوطه دانشکده شدم. توی مسیر کلی پدرومادر و بچه کوچیک خواب‌آلود و از همه جالب‌تر، اکیپ‌های مثلا کنکوری‌ای که جمع شده بودن و سیگار می‌کشیدن رو دیدم! یه‌جوری ریلکس داشتن سیگار می‌کشیدن که نگم دیگه :)) بچه‌های مدرسه‌م رو دیدم که خب، براشون حکم یه تفریح خیلی بامزه رو داشت که تازه تی‌تاپ هم می‌گرفتن!! وارد حوزه که شدیم، خیلی سرسری گشتیده شدیم و اومدیم داخل. در همین لحظه، نگاهم رفت سمت یه جوون خوش‌تیپ و بدون اینکه بدونم باهاش کار خواهم داشت، ازش خوشم اومد. پام که رفت روی اولین پله، قفل شدم. نگاهم افتاده بود به سماور خیلی بزرگ چای توی سلف. از همونا که وقتی اردوگاه باهنر بودیم، میاوردن برامون خوابگاه و پنج‌تا پنج‌تا چایی برمی‌داشتیم ازش. همونطور قفل بودم و نگاهم بین سماور و جوون مسئول می‌چرخید. خداروشکر و صدهزاربار خدا رو شکر که من اون خجالت لعنتیم رو گذاشتم کنار و رفتم پیش جوون مذکور و گفتم حالم بده. جوون بود و حتی مهربون هم بود! اینجا رو یادم نیست چی گفت. گفتم چایی می‌خوام. لبخند زد و گفت با چایی خوب می‌شی؟ گفتم آره و همین‌طور که داشتم آماده می‌شدم تا ماجرای حالت‌های مختلف سیستم‌عاملم (!) رو براش تعریف کنم و بگم این حالت فعلیم یعنی باید هرچه زودتر به چایی برسم، دیدم که برگشت و گفت بذار ببینم چیکار می‌تونم بکنم. رفت داخل سلفی که کارمندا داشتن صبحونه می‌خوردن و منم دنبالش رفتم. همونطور که داشت چایی می‌ریخت، بدون اینکه نگاهم کنه گفت نه، برو بیرون وایسا، من میارم، نباید اینجا ببینن ما رو! خب من یه لحظه حس خفنی بهم دست داد که چه عملیات جذابی داریم انجام می‌دیم و اومدم بیرون منتظر شدم. چایی رو با دوتا قند برام آورد. یه یادی هم از ایام بدون کرونا بکنیم که همینجوری قند رو از دست ملت می‌گرفتیم. توی حالتی که من بودم، چایی باید تلخ می‌بود. بعد از تشکر و اینا، قندها رو انداختم ته جیب پیرهنم و یه قلپ رفتم بالا! آی سوختم که نگو! تا دو روز بعدش زبونم می‌سوخت. دیدم خیلی داغه و موندن فایده نداره. اومدم روی پله‌ها. مراقب بودم که داوطلبا چایی رو نبینن. ولی انگار که خیلی عادی بود براشون که یه کنکوری روی پله‌ها بشینه و قبل کنکور چایی نوش جان کنه :)) خداروشکر هیچ واکنشی رخ نداد و من مهم‌ترین چایی زندگیم رو خیلی با آرامش خنک کردم و نوشیدم :))

محمدعلی ‌‌
۳۱ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۹ ۱۳ نظر

طرفای شهریور و مهر پارسال، وقتی تازه مزه‌ی قبولی یه رشته‌ی معقول توی یه دانشگاه خوب زیر زبونم رفته بود و تازه داشتم باور می‌کردم که بالاخره می‌تونم چنگ بندازم به تنها دارایی و تنها دست‌آورد دوازده سال تحصیلم (=تنهایی) و برم یه گوشه دنج (=خوابگاه) با خودم خلوت کنم، یک‌سری پالس‌های عجیب‌غریب توی مغزم اذیتم کردن! سلسله‌اتفاقاتی در طول سال کنکور باعث شده بودن که بی‌نهایت متلاشی بشم و این تنهاییم رو نخوام! تنهایی رو نمی‌خواستم و داشتمش. دوستش داشتم و نداشتم. نمی‌دونم. یه جور عجیبی بود. روز ثبت‌نام واقعا باحال بود. تنها تنها، تمام فرم‌ها رو پر کردم و توی کل دانشگاه گشتم. توی دانشکده شیمی نرفتم. ولی یادمه رفتم فیزیک که آونگ فوکویی که چارلی می‌گفت رو ببینم، که ندیدم چون از همکف دید نداره و باید بری اول. خلاصه دیگه یادم نیست کجاها رفتم. فکر کنم رفتم سلف و غذا رو که گرفتم، واقعا روحیه گرفتم! چون وضعیت غذای بهشتی رو می‌دونستم که مزخرف‌تر از این حرفا بود و از خوب بودن سلف شریف، کیف کرده بودم. البته بعداً فهمیدم که فقط روز اول دانشگاه، خیلی خوب غذا درست می‌کنن و بعدش کم کم، معمولی‌تر می‌شن :| خلاصه روز اول این‌طوری گذشت و دوستش نداشتم. نمی‌دونم اون روز بود یا قبلش که از سردر رفتم سمت آزادی و پیچیدم توی حسینمردی و رفتم تا وسطاش و دوباره پیچیدم، و احتمالا دو بار دیگه هم پیچیدم و رسیدم در تربیت و خلاصه همه‌چی رو پسندیدم، جز همون وضعیت تنهاییم رو :| یعنی واقعا نمی‌دونم توی مغزم چی می‌گذشت که با تنهاییم، بر خلاف تمام دوازده سال قبلی، حال نمی‌کردم. یعنی یادمه که یه جاهایی از صحبتم با حریر می‌گفتم که این‌همه تهران جای رفتنی داره و من واقعا دلم نمی‌خواد تنها برم!! در حالیکه من هزینه‌های سنگینی داده بودم که همه‌جا رو تنها برم :)) حتی یادمه که یه وقتایی اگه توی صحبت با کسی یا توی یه جمعی، حرف از جایی پیش میومد که دوست داشتم برم، من یه پارازیتی مینداختم که میای/میاید؟ خب مسلما هیشکی نمی‌اومد :)) یا مثلا آزادی کنار دستم بود و به‌زور یک‌بار رفتم! یا پارک نزدیک خوابگاه رو دوم اسفند تازه دیدم و نگم که چقدر من این پارک‌هایی که هنوز فضای بچگونه‌ش پررنگه رو دوست دارم. یا حتی توی خود شریف واقعا فضای کتابخونه‌ش رو دوست داشتم و چقدر کم رفتم با اینکه تقریبا همش اونجا بودم :| خلاصه اینکه آره. چند ماه اول یه اختلال عجیب باعث شده بود که دلم بخواد یکی دیگه هم باشه تا بتونم از چیزی که هست لذت کافی ببرم. هیچ دلیل منطقی‌ای برای این موضوع نیست، مگر همون اختلال و روزهای بد سال کنکور! 

کرونا تونست من رو به تنظیمات کارخونه برگردونه! حتی یه آپدیت جدید روم نصب کرده که از اینکه بعضی هم‌نشینی‌ها رو از دست دادم، پشیمون بشم! چون من با همه‌ی تنهایی‌گریزی‌هایی که پیدا کرده بودم، همچنان حوصله جمع ناآشنا رو نداشتم و کلی تجربه جدید و متفاوت رو جا گذاشتم. حالا، هم تنظیمات کارخونه‌م و عشق به تنهایی‌گردی‌هام رو دارم، هم از آشنایی با آدم‌های جدید و قرار گرفتن توی محیط‌های مختلف استقبال می‌کنم. هم می‌تونم از بودن با رفقام لذت ببرم، هم از سکوت تنهایی و تماشای تک‌نفره شهر. هم از محیط‌ها و آدم‌های جدید فراری نیستم، هم مشتاقم خلاقیت ایجاد ارتباط جدید رو پیدا کنم. دوست دارم که ببینم پساکرونام چه شکلی می‌شه! :)

محمدعلی ‌‌
۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۰ ۱۱ نظر

روزهایی که یه کتاب رو کامل می‌خونم، روزهایی که اول و آخرشون، تبدیل می‌شه به یه ترکیب از کلمات؛ مبهم و دلتنگ و گرم می‌شم. حس خوبی داره؟ نمی‌دونم. ندونستن از همه‌چی سخت‌تره. اینکه نمی‌دونی، نمی‌تونی که بدونی، و نمی‌دونی که نمی‌تونی بدونی و فکر کنی که نمی‌تونی ندونی، کار رو سخت‌تر می‌کنه. جمله اول بهونه‌ست. این روزا کلا مبهم و دلتنگم. نمی‌دونم دقیقا دارم چه‌کار می‌کنم. این‌قدر پراکنده شدم و هر قطعه‌م یک‌جایی داره پرسه می‌زنه، که دیگه منِ واحدی وجود نداره. یک قسمتیم داره به دوسال و چندماه دیگه فکر می‌کنه. یک قسمتی به سه ماه قبل خیره شده. یک قسمت به هفت سال بعد نگاه می‌کنه. یک قسمتی نمی‌دونه از کجا باید روزش رو شروع کنه. به خودم میام و شب میام و می‌شینم گوشه اتاق و به این فکر می‌کنم خب، چی شد؟ چی شد که این شد؟ نمی‌دونم. ندونستن از همه‌چی سخت‌تره. اینکه نمی‌دونی، نمی‌تونی که بدونی، و نمی‌دونی که نمی‌تونی بدونی و فکر کنی که نمی‌تونی ندونی، کار رو سخت‌تر می‌کنه. همین.

محمدعلی ‌‌
۱۶ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۸ ۲ نظر