برای ثبت تنها نکته مثبت روز کنکور پارسالم!
روز کنکور پارسالِ من، هیچ نکته مثبتی نداشت. سر تا تهش افسردگی و غم بود! حتی بعدش هم احساس راحتی نمیکردم. البته الان میبینم واقعا هیچی ارزش اونو نداره که آدم حس رهایی بعد کنکور رو تجربه نکنه. تنها چیزی که خیلی برام جذاب بود، یه مورد بود.
من خیلی زود راه افتادم! پنجونیم صبح راه افتادم!! الان باورم نمیشه :)) ولی واقعا پنجونیم صبح، تنها، راه افتادم سمت مترو منیریه. بعله، مترو بسته بود. نقشه مترو و بیآرتی رو به یاد آوردم و یه مسیر جدید به محل کنکورم - دانشکده الهیات دانشگاه تهران - کشیدم. با بیآرتی تا تئاترشهر رفتم. یادمه خیلی تلاش کردم که ساختمون تئاترشهر رو نبینم! نمیخواستم اون حجم از حس بد و استرسی که داشتم رو توی تصویر اون ساختمون دلبر به یادگار بذارم و موفق هم شدم و سریع پریدم توی مترو که تازه کرکرهش داشت بالا میرفت :)) بیست دقیقه طول کشید تا اولین قطار بیاد و خلاصه یکربع به هفت جلوی دانشکده بودم :| خییییلی زود بود. من متاسفانه در حالتی بودم که میدونستم به حالت تهوع ختم میشه. چارهی کار دوتا چیز بود: یا نوشابه یا چای! نوشابه خودش باعث دلدرد میشد و ترجیحم نبود، اما ناچاراً دنبال سوپری گشتم چون راحتتر از چایی بود. پر واضح بود که سوپری باز پیدا نکردم. و اما چای! واقعا نمیدونم چرا نرفتم زنگ یه خونه رو بزنم و ازشون چایی بخوام :| مثلا همنوع من بودن دیگه :/ مستأصل و با این حس که خب کنکورم به فنا رفت دیگه، وارد محوطه دانشکده شدم. توی مسیر کلی پدرومادر و بچه کوچیک خوابآلود و از همه جالبتر، اکیپهای مثلا کنکوریای که جمع شده بودن و سیگار میکشیدن رو دیدم! یهجوری ریلکس داشتن سیگار میکشیدن که نگم دیگه :)) بچههای مدرسهم رو دیدم که خب، براشون حکم یه تفریح خیلی بامزه رو داشت که تازه تیتاپ هم میگرفتن!! وارد حوزه که شدیم، خیلی سرسری گشتیده شدیم و اومدیم داخل. در همین لحظه، نگاهم رفت سمت یه جوون خوشتیپ و بدون اینکه بدونم باهاش کار خواهم داشت، ازش خوشم اومد. پام که رفت روی اولین پله، قفل شدم. نگاهم افتاده بود به سماور خیلی بزرگ چای توی سلف. از همونا که وقتی اردوگاه باهنر بودیم، میاوردن برامون خوابگاه و پنجتا پنجتا چایی برمیداشتیم ازش. همونطور قفل بودم و نگاهم بین سماور و جوون مسئول میچرخید. خداروشکر و صدهزاربار خدا رو شکر که من اون خجالت لعنتیم رو گذاشتم کنار و رفتم پیش جوون مذکور و گفتم حالم بده. جوون بود و حتی مهربون هم بود! اینجا رو یادم نیست چی گفت. گفتم چایی میخوام. لبخند زد و گفت با چایی خوب میشی؟ گفتم آره و همینطور که داشتم آماده میشدم تا ماجرای حالتهای مختلف سیستمعاملم (!) رو براش تعریف کنم و بگم این حالت فعلیم یعنی باید هرچه زودتر به چایی برسم، دیدم که برگشت و گفت بذار ببینم چیکار میتونم بکنم. رفت داخل سلفی که کارمندا داشتن صبحونه میخوردن و منم دنبالش رفتم. همونطور که داشت چایی میریخت، بدون اینکه نگاهم کنه گفت نه، برو بیرون وایسا، من میارم، نباید اینجا ببینن ما رو! خب من یه لحظه حس خفنی بهم دست داد که چه عملیات جذابی داریم انجام میدیم و اومدم بیرون منتظر شدم. چایی رو با دوتا قند برام آورد. یه یادی هم از ایام بدون کرونا بکنیم که همینجوری قند رو از دست ملت میگرفتیم. توی حالتی که من بودم، چایی باید تلخ میبود. بعد از تشکر و اینا، قندها رو انداختم ته جیب پیرهنم و یه قلپ رفتم بالا! آی سوختم که نگو! تا دو روز بعدش زبونم میسوخت. دیدم خیلی داغه و موندن فایده نداره. اومدم روی پلهها. مراقب بودم که داوطلبا چایی رو نبینن. ولی انگار که خیلی عادی بود براشون که یه کنکوری روی پلهها بشینه و قبل کنکور چایی نوش جان کنه :)) خداروشکر هیچ واکنشی رخ نداد و من مهمترین چایی زندگیم رو خیلی با آرامش خنک کردم و نوشیدم :))
میدونم ترم دو اید ولی نمیدونم چرا همش حس میکردم ترم چهارید. زمان درمورد شما تو ذهن من خیلی سریع گذشته :))