۱۳۲۵-۱۳۹۹
از بچگی، بیشتر دیدهامش. من اولین و آخرین خانهٔ قدیمی را با همان ویلایی آنها شناختم. حیاط و چاه و ایوان و آن یک تیکه مخصوص در پذیرایی و پشتیهای قرمزِ قدیمی. رفتار قدیمیها را بیشتر داشت و کمتر حوصلهی جدیدها را. زمان بیشتری روی پا بود. نسبت مادریاش هم باعث میشد که هرازگاهی که با مادرم بیرون میرویم، سر از خانه آنها درآوریم. قبلترها بیشتر. آپارتماننشین که شد، یکچیزی کم داشت. نمیدانم چه، ولی آپارتمان یک بخشی از او را کند و برد. من هم گمان میکنم که قبلترها زندگیاش معنای بیشتری داشت تا این جدیدها. بین خودمان هم باشد که اول جوانی، یکروز دستبهدست مرحوم پدربزرگم میدهد و با هم از روستایشان فرار میکنند و میروند تهران. و بعد، دوراهیهایی که به قدر فرارشان خوب پیش نمیرود! بگذریم. آلبوم قدیمیاش را هم یکبار بیشتر ندیدهام. یادم نیست دقیقاً که کدام آشنایش، به گمانم مادر یا مادربزرگش، همرزم میرزا کوچک بوده. ماجرا را با ابهت تعریف میکرد و من از تمام ماجرا همینقدرش را هم یادم نمانده. ولی میدانم که عکسی هم کنار میرزا دارد در آن آلبوم. نمیدانم. نشستهام و دفعاتی که دیدهامش را مرور میکنم. سهسال قبل سر فوت پدربزرگ مادری، همین را هم نداشتم برای مرور. خاطره، سیستم عجیبی دارد. بدهایش رهایت نمیکنند و خوشهایش تکرار نمیشوند. وقتی یکی میرود، خاطراتش را با خودش نمیبرد. اما تو را مجبور میکند که مرورش کنی. ریز و درشت خوشیها و غمهای همباشی با او را بجوری و هزاری کاش و کاشکی بپرانی که بعله، اوضاع میتوانست چقدر شیرینتر باشد! بعد پوزخندی بزنی که حالا مگر توفیرش چه بود وقتی یکبهیک میرویم؟ جواب بدهی که توفیرش در همان خاطره بود دیگر! خاطرات بیشتر، درد بیشتر، غم بیشتر، تلاش و کار بیشتر، مرگاندیشی بیشتر، نیکی بیشتر و دوباره خاطرات بیشتر و... این چرخهی دردآلودِ زیبا تا ابد.
+ دوست داشتید فاتحهای بخوانید.