مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

بایگانی
آخرین مطالب

برای این چالش بلاگردون


می‌دونم الان که این رو می‌نویسم، هیچ گمانی نداشتم که یک روز بتونی بخونی‌ش. تو نمی‌دونی، ولی ما توی دورانی زندگی می‌کنیم، که خیلی از جذابیت‌های جمع کوچولوی خودمون رو، نمی‌تونیم تصور کنیم. فقط، تمام‌قد تلاش می‌کنیم، تا این نیم‌چه زیبایی و وقاری رو که داریم، از دست ندیم. امیدوارم وقتی داری برای خودت محاسباتی انجام می‌دی و برای آینده نقشه می‌کشی، این موارد رو راحت‌تر از من حل کنی. می‌دونی، این موضوع‌هایی که به مراتب ساده‌تر از ظاهر فعلی‌شون هستن، انرژی و توان زیادی رو از من می‌گیرن. و همین، تصور تو رو سخت می‌کنه. نه تصور چهره‌ی تو رو، که اگه به من باشه، می‌گم کلا به مامانت بری. حقیقتش الان نمی‌دونم مامانت کیه البته. بگذریم. تصور بالندگی و شادابی تو، تصور خنده‌هات، عجیب ناشدنی به نظر می‌رسه. وایسا ببینم. اگه داری می‌خونی، بخند. بخند و بخون. باشه؟

ما گریه کردیم و خوندیم. هر قدمی که برداشتیم، اشکی داشتیم که بریزیم. هر سالی که بزرگ‌تر شدیم، غمی داشتیم که بسوزیم. هرباری که هم رو دیدیم، آغوشی بود که پذیرای داغ‌مون باشه. ما خیلی گریه کردیم. خیلی کم آوردیم. خیلی جنگیدیم. خیلی زجر داده شدیم. خیلی دور بودیم. لیلی/امیرعلی، که حتی نمی‌دونم کدومشونی، ما با گریه خوندیم و واقعا واقعا واقعا از ته دلمون می‌خوایم شما با خنده بخونید. هر بیتی که از زندگی جلو می‌رید رو با خنده، با آواز بخونید. زیبایی‌ها رو با خنده ببینید. آسمون رو، رویا رو، غیب رو، با امید بشناسید. به تلاش‌هاتون عطرهای خوش بزنید. جنگ‌های ناگزیر رو با عشق بگذرونید. ما داریم خودمون رو خفه می‌کنیم با غمِ سوزنده، که غمِ سازنده‌ای براتون مهیا کنیم تا شادی تموم‌نشدنی رو همیشه کف دست‌تون، اون دست‌های قوی و قشنگ‌تون، داشته باشید. آخ، که چقدر دلم می‌خواست می‌تونستم خودم براتون قصه‌های غمِ شاد رو بگم.

آدم وقتی یکی رو دوست داره، هرکاری براش می‌کنه. عجله نکنید، معنی‌ش رو وقتی می‌فهمید که یکی وسط زندگی‌تون، مثل یه درخت سبز بشه. با ریشه‌های قوی. هرکاری براش می‌کنید. مطمئنم. راستش رو بخواید، هیچوقت نتونستم بفهمم چرا باید به صورت اتومات دوست‌تون داشته باشم؟ صرفا چون باباتونم؟ نمی‌شه که. آخه اولش که به دنیا میاید، مثل بقیه نوزاده‌ها، به‌شدت زشت خواهید بود و نگاه اول مهمه دیگه. چطور می‌خوام عاشق‌تون بشم؟ نمی‌فهمم. ولی مطمئنم شما زورتون زیاده. از این جهت به من رفتید دیگه. می‌تونید من رو دیوونه کنید. قول می‌دم که می‌تونید. اون‌وقت من هر کاری براتون می‌کنم. نه که خودم رو فداتون کنم. نه باباجون. فقط این‌قدری حواسم رو جمع می‌کنم، که یه وقت سرما نخورید الکی. یه وقت نیازهاتون عود نکنه بشه عقده، بشه بحران، بشه درد، بشه خودکشی. یه وقت غم‌تون بی‌معنی نباشه که بشه ندانمی، بشه پوچی، بشه سردرگمی، بشه افسردگی حاد، بشه مرگ تدریجی. آخ که چقدر سخته بزرگ کردن‌تون. تربیت کردن‌تون. قول بدید که با من زیاد حرف بزنید. به هر حال کارم کلمه است، شاید تونستم از کلمه‌هاتون، از ادای کلمه‌هاتون، از چهره‌تون بفهمم. و لطفاً به من نرید توی این مورد. من این‌قدر خوب نقش بازی می‌کنم که بگذریم. نقش بازی نکنید. من دوست‌تون دارم. یعنی شما این‌قدر قوی هستید که من رو دیوونه می‌کنید. پس نیازی نیست چیزی رو مخفی کنید. نمی‌رنجم ازتون. کرده‌ی شما، کرده‌ی منه. خود منه. من خودآزاری ندارم باباجون. باشه؟ با من زیاد حرف بزنید. من توی کمک کردن بهتون، خیلی کم می‌آرم. می‌دونم. ولی شما دست بدید به کمک خودتون. نذارید غرقه بشید. اون‌طوری سخت می‌شه. راستی، خودکفا باشید. مثل بچگی‌های من. با خیالتون بازی کنید. یا نه. بذارید خیال‌تون همون‌طور ضعیف بمونه بهتره. اسباب‌بازی‌هاتون رو بیارید ور دل خودم. ولی نه وقتی که باید کار کنم. باشه؟ بعدش من مال شمام. ایده‌آلم اون حیاط با حوض آبیه. اگه توش غرق نشید، بهترین لحظات‌مون رو کنار اون حوض، با یه سینی چای می‌تونیم بگذرونیم. شما بین اون چندتا درختی که با دست‌های خودم کاشتم می‌دوئید و ما تماشاتون می‌کنیم. باور کنید بهتون نمی‌گیم آروم‌تر. شلوغ کنید. کل کوچه رو به هم بریزید. باشه؟ ببین لیلی/امیرعلی، راهش این نیست که یه گوشه بشینی، الکی خیال ببافی. هرچی که هست، یه بازیه، یه اسباب‌بازیه، یه شهربازیه، یه پارکه، یه دوسته، یه آشناست، یه احساسه، یه درسه، یه شغله، هرچی که هست، باهاش مواجه شو. یه وقت به من نری ها. صبح تا شب متر بزنی که حالا اینو چطور بگذرونم! به جاش برو بگذرون. ها عزیزم. کمک هم خواستی من هستم. من نبودم دوستام هستن. مامانت رو جا ننداختم. من و اون که جدا نیستیم. من هستم یعنی اون هست. مگه اینکه من نباشم و اون باشه که قصه‌ش جداست. آره باباجون. زندگیه دیگه. بالا پایین داره. تو هم می‌دونی که همه‌ی ماشین‌هات، همه‌ی عروسک‌هات، همیشه نو نمی‌مونن. ولی تو نو بمون. دل‌ت مهمه قشنگ‌جان. دل که تازه بمونه، سرحال بمونه، بقیه‌ی بدن هم حال می‌ده بهت. از من گفتن. دل رو مراقب نباشی، زندگی از کف‌ت رفته؛ قلب‌ت ریپ می‌زنه. حافظه‌ت آب می‌ره. منم کنارتم، حواسم هست که خنجر نزنی به دل نازکت. البته کم‌کم باید دل قوی داری عزیزجان. نامرد زیاده. غم زیاده. ریز ریز غم می‌دم بهت که ببینی، بچشی، که یهو شوک نشی با زندگی واقعی. ولی نه که بخوام بگم حالا چون صلاح‌ت رو می‌خوام و اینا. نه باباجون. چون عشقم می‌کشه. عشقی که تو ساختی، من رو وادار می‌کنه باهات واقعی باشم تا قوی بشی. آخ عزیز دلم. کاش می‌دونستی اشک‌هات چقدر دلم رو می‌سوزونه. اون‌وقت کم‌تر گریه می‌کردی. خب دیگه. بس نیست؟ می‌بینم که حوصله‌ت هم سر رفته. یادت باشه بابات متن‌های طولانی رو دوست داشت. تمرین کن. این‌قدر توییتری نباش. بذار کلمه قل بخوره توی سرت. من هم دوستت دارم.

راستی بچه‌ها، اینم بگم! خودم می‌دونم چقدر بابای خوبی هستم براتون. (راستی، سر جدتون بهم نگید پدر :| راحت نیستم. همون بابا کافیه. ضمیر مفرد هم استفاده کنید.) پس حواس‌تون باشه که قدرم رو بدونید :دی  باریکلا. خدا حافظ‌تون باشه.

********

+ لیلی و امیرعلی چطورن؟ :)) حالا مثلا من از این اداهای روشنفکری هم دارم که می‌گم اسم بچه رو مامانش بذاره ها. ولی دیگه گفتم همین‌جوری بی‌اسم تموم نکنم. خلاصه تنهایی فکر کردم این دوتا به ذهنم اومدن :|

+ ترجیح دادم توی قالب نامه بنویسم. جور دیگه‌ای به ذهنم نمی‌اومد.

+ ولی جدی خیلی پست‌های خوبی نوشته شد. من واقعا دوست دارم نسل بعدی بلاگرهای فعلی رو ببینم :| یادتون نره ها. بیارید بچه‌هاتون رو ببینم. :))

+ با تشکر از دعوت حورا.

محمدعلی ‌‌
۰۷ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۳۵ ۷ نظر
تا حالا چندبار تا صبح، پای صحبت با ملت بودم.
و هیچ دفعه‌ش یادم نیست، که این‌قدر بعدش احساس آرامش و خلسه کرده باشم.
جالبه و همین. بودن بعضی‌ها، خیلی موهبته. در صحبت باهاشون، جان کلام آدم، گل می‌اندازه. واقعا‌. 
+ بعضی استوری‌ها رو بذارید عزیزانم:)) با خودتون تعارف نکنید. هرکی نخواد ببینه، بلده میوت کنه. خلاصه اینکه، ممکنه، جرقه‌ی یک گفت‌وگوی چندساعته‌ی خیلی جالب باشه. مثل استوری امشبم. از من گفتن بود.
+ بارون می‌آد. ملایم و باصدا. یعنی نه خیلی ملایم، نه خیلی تند. از این خوش‌آهنگ‌ها. آهنگ پیش‌زمینه امشبم، همین نوای نرم بارون بود. ماشاءالله.
محمدعلی ‌‌
۰۶ اسفند ۹۹ ، ۰۴:۴۴ ۱ نظر

رفتم مطالب خیلی قدیمی‌م رو، کامنت‌هایی که خیلی قبل دریافت کردم رو، دوباره مرور کردم. نمی‌دونم چرا. همینطوری. دو سه ساعت. نمی‌دونم زمان چطوری گذشت. نفسم گرفت. بدجور. خدای من. بعید می‌دونم چیزی به اندازه‌ی یک وبلاگ روزمره، بتونه این‌قدر گذشته رو صاف و شفاف ذخیره کنه. 

+ حرفی، حدیثی، نکته‌ای، سوالی، ابهامی، چیزی ندارید بگید؟ :) بیاید حرف بزنیم. دلم تنگ شده.

محمدعلی ‌‌
۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۳۰ ۱۵ نظر

شاید اگر حوصله بیش‌تری می‌داشتم، اگر انگیزه و رغبتی در من مانده بود، مفصل‌تر می‌نوشتم که بماند یادگار روزهای بعدی‌ام.

ولی حالا عجالتاً اگر وقت داشتید و حوصله‌تان می‌کشید، به این موضوع هم نیم‌نگاهی داشته باشید که بیست‌ویک آن‌ها چقدر به هشتادوهشت ما دور و نزدیک است! حرف‌ها و گفتنی‌های جالبی دارد. جالب، تلخ، گزنده، ترسناک و تاریک. 

محمدعلی ‌‌
۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۱۹ ۴ نظر

من آدم آینده نیستم. آدم گذشته‌ام. برای همینه که به چیزی نمی‌رسم. فقط از رسیده‌هام دور می‌شم. راستی، رسیدن چه شکلی بود؟ 

+ دیشب یه پیاده‌روی کوتاه داشتم. قد اینکه نونوایی رو دور زدم و دوتا خیابون اضافه‌تر راه رفتم. یه جایی بود، یه‌جور خاصی نور نداشت. یعنی تاریکی مطلق نه، کم‌نور هم نه. یه چیزی بین‌ش. من سرم پایین بود. می‌دونی. داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر دوست دارم جای همونایی باشم که چندین سال، اصلِ اساسی‌شون رو انکار می‌کردم و حالا، حالای حالا، گرفتارش شدم. چقدر دوست داشتم که این فیلم آپاراتچی، برعکس می‌چرخید و من بین این دوراهی تاریک، مبهم، تنگ، سریع، درست‌تر می‌پیچیدم. سرم پایین بود و جز جلوی پام رو نمی‌دیدم. توی اون جای خاص و کم‌نورتر از کم‌نور، یک لحظه ترسیدم. نمی‌فهمیدم دارم پا روی چی می‌ذارم. انگار که هر لحظه، یه چاله‌ای باشه. یه سنگی باشه، یه چیزی مانعی باشه. سرم رو آوردم بالا، ترسم ریخت. بی‌پروا شدم. هنوز تاریک بود، ولی من تاریکی رو نمی‌دیدم، پس نمی‌ترسیدم. این‌قدر برام عجیب بود که مسیر رو برگشتم، دوباره از همین جا رد شدم. با سر بالا، با سر پایین. با سر بالا، تند می‌رفتم. با سر پایین، احتیاطم غالب بود. احتیاط. احتیاط. کاش بین دوراهی، سر پایین رو انتخاب می‌کردم. (می‌دونم که می‌شه یه نتیجه کاملا عکس این گرفت. ولی من این نتیجه رو لازم داشتم، چون از عکسش آسیب دیدم. بله، می‌شه به نور چشم دوخت و پروایی از چاله و پیچ‌خوردگی پا نداشت. اما... همیشه چاله‌ها پا رو پیچ نمی‌دن. اگه چاه باشه، سرت هم می‌شکنه.) 

+ این چندماه قبل چندماه، یعنی تابستون، به خودم می‌گفتم گذشته‌ها گذشته محمدعلی. تو مسئول جلوی خودتی، نه پشت سرت. اما خودمونیم. گذشته‌ها می‌گذرن؟ اون‌قدر می‌گذرن که دیگه مرور نشن؟ آره؟

محمدعلی ‌‌
۲۲ دی ۹۹ ، ۲۰:۴۷ ۹ نظر

یه سنگی رو یه دیوونه میندازه ته چاه، صدتا عاقل نمی‌تونن درش بیارن.

وای به حال روزی که دیوونه و عاقل ماجرا، یک‌نفر باشه: خویشتن خویش.

محمدعلی ‌‌
۰۸ دی ۹۹ ، ۰۱:۵۴ ۴ نظر
امروز اینجوری بود که انگار یه صفحه سفید، وسط یه کتاب درسی سنگین ببینی، وقتی فرداش امتحان هم داشته باشی :)
یه شروع عجیب‌وغریب با یه خواب که سفر زمانی داشت و من بار اولم بود که توی خواب زمان رو جابه‌جا می‌کردم :)) این‌طوری بود که من و یکی دیگه، که انصافاً نمی‌دونم کی بود، رفته بودیم به آینده. و بعد یادم نیست آینده چجوری بود. فقط یادمه شلوغ و پردردسر بود. دوستش نداشتیم. کل خواب توی همون شلوغی و نامطلوبی می‌گذشت و کلی ماجرا که همشو یادم رفته و تنها نکته‌ی مطلوب توی اون شلوغی این بود که تنها نبودیم. لحظه‌ی آخر که خواستیم برگردیم، یه حالت «آخیش، برگردیم به همون ۹۷ خوبمون»طور داشت و واقعا نمی‌دونم چرا ۹۷! ۹۷ چیز خاصی نبود چندان که :/ ولی برگشتیم و توی این آسانسور زمان‌پیما (!) چقدر حالمون خوب بود و با لبخندمون حال می‌کردیم! البته واقعا نمی‌دونم کی بود، ولی هرکی بود دمش گرم :)) تا حالا فکر نمی‌کردم یکی این‌قدر باهام راحت و گرم بتونه بشه کلا :)) و خب، برگشتیم. رفتیم یه میز کافه‌ای‌طور گرفتیم و نشستیم و توی دفترچه‌مون یه‌چیزی نوشتیم. بعد نوشته‌مون رو به هم نشون دادیم و دیدیم که هردومون نوشتیم که چقدر خسته‌ایم و چقدر خوابمون میاد! پایین نوشته‌ی همدیگه نوشتیم که آره، منم همینطور! و بعله! درسته! همینجا بیدار شدم :)) یعنی دقیقا توی نقطه پایان داستان خواب که کم‌کم می‌رفت که تیتراژ رو پخش کنه، منم بیدار شدم :)) خیلی هماهنگ و خوب! و بعد؟ بیدار شدم، به کلاس نچسب شیزیک به موقع رسیدم و قبلش یه کامنت جالب خوندم که خب توی پنج‌سالی که توی این فضام، این‌قدر یهویی سابقه نداشته و مرسی واقعا! و بعد همینطور ادامه پیدا کرد. بازار خوب گذشت و ظهر فهمیدیم که تمرینات تی‌ای شیزیک تمدید شده و کلاسش هم لغوه. بعد دیگه دیدم همه‌چی زیادی داره خوب جلو می‌ره، با خودم گفتم حتماً ریاضی‌شیمی تاریخ رو تمدید نمی‌کنه و کلی هم می‌توپه که چقدر تمدید کنم آخه -_- ولی باورم نمی‌شه :| ایمیل زد که باشه، یه هفته دیگه هم تمدید و من اینجوری بودم که چرا :)) یه پیاده‌روی نسبتاً خوب هم بعد مدت‌ها رفتم و محلاتی که دوست داشتم رو دوباره دیدم و می‌دونی، پیاده‌روی چیزای زیادی رو به ذهن آدم راه می‌ده. خلاصه همینطور خبر و حال خوب رسیده و همینطور احساس فراغت می‌کنم و می‌دونید، من عاشق این احساس فراغتم! فشردگی کارها دلگیره و ترجیح می‌دم با آسودگی انجامشون بدم. و خب الان می‌خوام دیگه نتم رو روشن نکنم که این اخبار خوب همینطور بمونن و یهو یه خبر ناجور نیاد این آرامش رو به هم بریزه :دی خداروشکر فوتبالی هم نیستم :)) تا پستی دیگر خداحافظتون :))
+ دیگه گفتم دیشب و شب‌های دگر (!) این‌قدر حال بدم رو نوشتم و به اشتراک گذاشتم، یه بارم بیام و حال خوبم رو بنویسم :)) هرچند که جفتش اتلاف وقتتونه و شرمنده‌م :)
محمدعلی ‌‌
۲۹ آذر ۹۹ ، ۱۹:۲۷ ۳ نظر

یک شب غرق بودم توی درس یا کتابی چیزی، صدای تلگرامم بلند شد و دیدم سلام فرستاده. بدون اینکه برم داخل چت، میوت کردم که نه ببینم، نه سین بشه. سی مهر تولدم رو تبریک گفت. میوت بود و بازم هیچ واکنشی نشون ندادم. الان هم به سه زبان فارسی و انگلیسی و چینی برام نوشته که بیا Tenet رو ببینیم. همچنان میوته. همچنان قصد آشتی ندارم. همچنان سین نمی‌کنم. ولی نمی‌فهمم. چرا اونایی که دوست دارم باهاشون ارتباط داشته باشم، یا ازم فراری‌ان یا «که در خیلت به از ما کم نباشد». اما اونایی که بعد از مدت‌ها، با کلی درد، تصمیم به سکوت و جدایی گرفتم، اونایی که مدت‌ها جز خاطرات رنجور و تحقیر و آزار، ارمغانی برام نداشتن، دست‌بردار نیستن و از زندگیم حذف نمی‌شن. به عبارتی، نه راه پس، نه راه پیش. 

من هرچی زور داشتم، دارم می‌زنم. دست هم برنمی‌دارم. ناامید هم نمی‌شم. از وسط راه هم برنمی‌گردم. کارها رو هم کم نمی‌کنم. ولی خدایا، می‌دونی که. این سرگردونی‌ها اون‌طرف شبیه بازیه. این‌طرفه که دردش زیاده. می‌شه یا بیام اون‌طرف، یا سرگردونی و ناتوانیم کم‌تر بشه؟ من دیگه دارم می‌ترسم. دارم کم می‌آرم. این مجازی شدنا و خونه‌نشینی‌ها هم که مزید بر علتن. نمی‌کشم این همه رو. 




دریافت

محمدعلی ‌‌
۲۸ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۱ نظر

از بچگی، بیش‌تر دیده‌امش. من اولین و آخرین خانهٔ قدیمی را با همان ویلایی آن‌ها شناختم. حیاط و چاه و ایوان و آن یک تیکه مخصوص در پذیرایی و پشتی‌های قرمزِ قدیمی. رفتار قدیمی‌ها را بیش‌تر داشت و کمتر حوصله‌ی جدیدها را. زمان بیش‌تری روی پا بود. نسبت مادری‌اش هم باعث می‌شد که هرازگاهی که با مادرم بیرون می‌رویم، سر از خانه آن‌ها درآوریم. قبل‌ترها بیش‌تر. آپارتمان‌نشین که شد، یک‌چیزی کم داشت. نمی‌دانم چه، ولی آپارتمان یک بخشی از او را کند و برد. من هم گمان می‌کنم که قبل‌ترها زندگی‌اش معنای بیش‌تری داشت تا این جدیدها. بین خودمان هم باشد که اول جوانی، یک‌روز دست‌به‌دست مرحوم پدربزرگم می‌دهد و با هم از روستایشان فرار می‌کنند و می‌روند تهران. و بعد، دوراهی‌هایی که به قدر فرارشان خوب پیش نمی‌رود! بگذریم. آلبوم قدیمی‌اش را هم یک‌بار بیش‌تر ندیده‌ام. یادم نیست دقیقاً که کدام آشنایش، به گمانم مادر یا مادربزرگش، هم‌رزم میرزا کوچک بوده. ماجرا را با ابهت تعریف می‌کرد و من از تمام ماجرا همین‌قدرش را هم یادم نمانده. ولی می‌دانم که عکسی هم کنار میرزا دارد در آن آلبوم. نمی‌دانم. نشسته‌ام و دفعاتی که دیده‌امش را مرور می‌کنم. سه‌سال قبل سر فوت پدربزرگ مادری، همین را هم نداشتم برای مرور. خاطره، سیستم عجیبی دارد. بدهایش رهایت نمی‌کنند و خوش‌هایش تکرار نمی‌شوند. وقتی یکی می‌رود، خاطراتش را با خودش نمی‌برد. اما تو را مجبور می‌کند که مرورش کنی. ریز و درشت خوشی‌ها و غم‌های هم‌باشی با او را بجوری و هزاری کاش و کاشکی بپرانی که بعله، اوضاع می‌توانست چقدر شیرین‌تر باشد! بعد پوزخندی بزنی که حالا مگر توفیرش چه بود وقتی یک‌به‌یک می‌رویم؟ جواب بدهی که توفیرش در همان خاطره بود دیگر! خاطرات بیش‌تر، درد بیش‌تر، غم بیش‌تر، تلاش و کار بیش‌تر، مرگ‌اندیشی بیش‌تر، نیکی بیش‌تر و دوباره خاطرات بیش‌تر و... این چرخه‌ی دردآلودِ زیبا تا ابد.

+ دوست داشتید فاتحه‌ای بخوانید. 

محمدعلی ‌‌
۲۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۲۵

به دعوت اسمارتیز



۱. هنوز بین علایق و سلایقم حیرانم. یکی دیگری را می‌راند و دیگری نوید هم‌پوشی می‌دهد و یکی دیگر هم آن وسط تخمه می‌شکند و لمیده بر متکا، آن دو را تماشا می‌کند.

۲. از خیالات و زیست در آن‌ها خسته‌ام. به گمانم به آن‌ها معتاد شده‌ام. زندگی واقعی و واقعیت زندگی، سنگین است و نمی‌دانم تا کی می‌شود از آن فرار کرد. از طرفی هم، وقتی در واقعیت هستم و از خیالات فاصله گرفته‌ام، احساس شیرین و هیجان‌انگیزی دارم.

۳. از زیادت کاغذ احساس خوبی پیدا می‌کنم. کاغذهای چک‌نویسم را دوست دارم. 

۴. از اینکه گاهی احساس می‌کنم ذهنم گنجایش ندارد و هنگ می‌کنم، رنجورم. و البته با یادآوری این خاطره کمی التیام می‌یابم: دوسال قبل، یک روز در محوطهٔ مدرسهٔ تهرانم راه می‌رفتم، دو نفر داشتند درباره یادگیری زبان انگلیسی حرف می‌زدند. یکی با تأکید و جدیت به دیگری می‌گفت: «فکر می‌کنی انگلیسی کلاً چندتا کلمه داره؟ هان؟ هزارتا. فوقش دو هزارتا. اصلا تو فکر کن سه هزارتا. دیگه بیش‌تر از پنج هزارتا که نیست. روزی ده تا کلمه یاد بگیری، توی یه سال کل انگلیسی رو بلد شدی دیگه.» بعله. هربار با یادآوری این مکالمه، خدا را شکر می‌کنم که ذهنم گنجایش درک دنیای بزرگ‌تری را هم دارد!

+ تقریبا پیدا کردن این چهارتا مورد، سه چهار ساعت زمان برده و تازه الان حس می‌کنم هیچ ربطی به خصوصیت‌های من ندارند و فقط کپی پست‌های قبلی‌اند! خب. من از اول هم نمی‌توانستم معرف خوبی از خودم باشم. دوست داشتید چهارتا جمله درباره‌ام بنویسید که این‌جور مواقع آن‌ها را کپی کنم :دی

محمدعلی ‌‌
۱۸ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۹ ۴ نظر