مثل همیشه
روزهایی که یه کتاب رو کامل میخونم، روزهایی که اول و آخرشون، تبدیل میشه به یه ترکیب از کلمات؛ مبهم و دلتنگ و گرم میشم. حس خوبی داره؟ نمیدونم. ندونستن از همهچی سختتره. اینکه نمیدونی، نمیتونی که بدونی، و نمیدونی که نمیتونی بدونی و فکر کنی که نمیتونی ندونی، کار رو سختتر میکنه. جمله اول بهونهست. این روزا کلا مبهم و دلتنگم. نمیدونم دقیقا دارم چهکار میکنم. اینقدر پراکنده شدم و هر قطعهم یکجایی داره پرسه میزنه، که دیگه منِ واحدی وجود نداره. یک قسمتیم داره به دوسال و چندماه دیگه فکر میکنه. یک قسمتی به سه ماه قبل خیره شده. یک قسمت به هفت سال بعد نگاه میکنه. یک قسمتی نمیدونه از کجا باید روزش رو شروع کنه. به خودم میام و شب میام و میشینم گوشه اتاق و به این فکر میکنم خب، چی شد؟ چی شد که این شد؟ نمیدونم. ندونستن از همهچی سختتره. اینکه نمیدونی، نمیتونی که بدونی، و نمیدونی که نمیتونی بدونی و فکر کنی که نمیتونی ندونی، کار رو سختتر میکنه. همین.
اجازه نده این پراکنده بودن باعث بشه امروزت رو از دست بدی.