مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

بازگشت به تنظیمات کارخانه

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۲۰ ق.ظ

طرفای شهریور و مهر پارسال، وقتی تازه مزه‌ی قبولی یه رشته‌ی معقول توی یه دانشگاه خوب زیر زبونم رفته بود و تازه داشتم باور می‌کردم که بالاخره می‌تونم چنگ بندازم به تنها دارایی و تنها دست‌آورد دوازده سال تحصیلم (=تنهایی) و برم یه گوشه دنج (=خوابگاه) با خودم خلوت کنم، یک‌سری پالس‌های عجیب‌غریب توی مغزم اذیتم کردن! سلسله‌اتفاقاتی در طول سال کنکور باعث شده بودن که بی‌نهایت متلاشی بشم و این تنهاییم رو نخوام! تنهایی رو نمی‌خواستم و داشتمش. دوستش داشتم و نداشتم. نمی‌دونم. یه جور عجیبی بود. روز ثبت‌نام واقعا باحال بود. تنها تنها، تمام فرم‌ها رو پر کردم و توی کل دانشگاه گشتم. توی دانشکده شیمی نرفتم. ولی یادمه رفتم فیزیک که آونگ فوکویی که چارلی می‌گفت رو ببینم، که ندیدم چون از همکف دید نداره و باید بری اول. خلاصه دیگه یادم نیست کجاها رفتم. فکر کنم رفتم سلف و غذا رو که گرفتم، واقعا روحیه گرفتم! چون وضعیت غذای بهشتی رو می‌دونستم که مزخرف‌تر از این حرفا بود و از خوب بودن سلف شریف، کیف کرده بودم. البته بعداً فهمیدم که فقط روز اول دانشگاه، خیلی خوب غذا درست می‌کنن و بعدش کم کم، معمولی‌تر می‌شن :| خلاصه روز اول این‌طوری گذشت و دوستش نداشتم. نمی‌دونم اون روز بود یا قبلش که از سردر رفتم سمت آزادی و پیچیدم توی حسینمردی و رفتم تا وسطاش و دوباره پیچیدم، و احتمالا دو بار دیگه هم پیچیدم و رسیدم در تربیت و خلاصه همه‌چی رو پسندیدم، جز همون وضعیت تنهاییم رو :| یعنی واقعا نمی‌دونم توی مغزم چی می‌گذشت که با تنهاییم، بر خلاف تمام دوازده سال قبلی، حال نمی‌کردم. یعنی یادمه که یه جاهایی از صحبتم با حریر می‌گفتم که این‌همه تهران جای رفتنی داره و من واقعا دلم نمی‌خواد تنها برم!! در حالیکه من هزینه‌های سنگینی داده بودم که همه‌جا رو تنها برم :)) حتی یادمه که یه وقتایی اگه توی صحبت با کسی یا توی یه جمعی، حرف از جایی پیش میومد که دوست داشتم برم، من یه پارازیتی مینداختم که میای/میاید؟ خب مسلما هیشکی نمی‌اومد :)) یا مثلا آزادی کنار دستم بود و به‌زور یک‌بار رفتم! یا پارک نزدیک خوابگاه رو دوم اسفند تازه دیدم و نگم که چقدر من این پارک‌هایی که هنوز فضای بچگونه‌ش پررنگه رو دوست دارم. یا حتی توی خود شریف واقعا فضای کتابخونه‌ش رو دوست داشتم و چقدر کم رفتم با اینکه تقریبا همش اونجا بودم :| خلاصه اینکه آره. چند ماه اول یه اختلال عجیب باعث شده بود که دلم بخواد یکی دیگه هم باشه تا بتونم از چیزی که هست لذت کافی ببرم. هیچ دلیل منطقی‌ای برای این موضوع نیست، مگر همون اختلال و روزهای بد سال کنکور! 

کرونا تونست من رو به تنظیمات کارخونه برگردونه! حتی یه آپدیت جدید روم نصب کرده که از اینکه بعضی هم‌نشینی‌ها رو از دست دادم، پشیمون بشم! چون من با همه‌ی تنهایی‌گریزی‌هایی که پیدا کرده بودم، همچنان حوصله جمع ناآشنا رو نداشتم و کلی تجربه جدید و متفاوت رو جا گذاشتم. حالا، هم تنظیمات کارخونه‌م و عشق به تنهایی‌گردی‌هام رو دارم، هم از آشنایی با آدم‌های جدید و قرار گرفتن توی محیط‌های مختلف استقبال می‌کنم. هم می‌تونم از بودن با رفقام لذت ببرم، هم از سکوت تنهایی و تماشای تک‌نفره شهر. هم از محیط‌ها و آدم‌های جدید فراری نیستم، هم مشتاقم خلاقیت ایجاد ارتباط جدید رو پیدا کنم. دوست دارم که ببینم پساکرونام چه شکلی می‌شه! :)

۹۹/۰۵/۲۶
محمدعلی ‌‌

نظرات  (۱۱)

۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۴۹ جوزفین مارچ

احساس می‌کنم با این حساب از تنها نبودنت هم بیشتر قراره لذت ببری:) این که دیگه احساس نیاز بهشون نمی‌کنی و اگر باشن هستن و اگر نباشن، تو خودت رو داری:)) من از این حس خوشم میاد واقعا. 

پاسخ:
خودم رو عشقه اصلا :دی

بازم از مزایای کرونا بگو برامون:|

پاسخ:
:))))
۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۴۸ جوزفین مارچ

خب دیگه حالا تو هم :|

پاسخ:
برو بابا دیگه حالا تو هم :دی 
۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۲۴ مترسک ‌‌‌‌‌

این قدر بر می‌گردی به تنظیمات کارخونه و دوباره تغییر می‌کنی که این رفت و برگشت باعث می‌شه آخرش مثل من تسمه‌تایم بسوزونی و تازه اون موفع بهت میگن «بالاخره بزرگ شدی»! :|

پاسخ:
هوممم... خوبه پس. حداقلش بزرگ می‌شیم :)

آقا من دوستم که از قضا بسی شکمو هم هست، پرستاری بهشتی میخونه و اتفاقا خییییلی از غذاشون تعریف میکرد و اصلا به امید اون میرفت و یه غذاهای عجیبی مثه رَتَتویی که توی موش سرآشپز درست میکرد و اینا، بهشون میدادن!

 

این مدلی خیلی خوبه! من خودم با تنهایی مشکلی ندارم و بلدم چجوری خوش بگذرونم ولی خا بین دوستام و جمع بیشترتر خوش میگذره :))

پاسخ:
فکر کنم پرستاری مربوط به دانشگاه علوم پزشکی باشه. نمی‌دونم سلفشون فرق داره یا نه. هرچند ممکنه کیفیتشون بهتر شده باشه. و حتی ممکنه اخبار غلط به من رسیده باشه :دی خلاصه اینکه اینقدر در کل از غذای دانشگاه بد گفته شده که من کلا با دیدن اون غذای روز اول شریف کیف می‌کردم :دی

آره. منم حس می‌کنم این مدلی خیلی خوب‌تر بگذره :))
۲۷ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۵ لولی‌وش مسرور :)

بنده به عنوان یه شکمو تضمین می‌کنم که غذای بهشتی فاجعه است. :) مواردی بوده که حتی کار به مسمومیت کشیده. :دی

پاسخ:
خب پس تصویب شد ؛)

ذاتاً ادم ها تنها هستند (حتی اگر کسانی هم باشند) اگر ما اینو بفهمیم و قبولش کنیم! هیچ وقت تنهایی اذیتمون  نمیکنه!

من به شخصه خیلی تنهاییمو دوست دارم ، تنهایی باعث رشد ادما میشه!!

هر چند هم زبون داشتنم خوبه ... اما عالی میشه اگر هم هم زبون باشه هم تنهایی :دیی

پاسخ:
اوهوم. تئوریشو قبول دارم :دی ولی خب عملی‌ش یخورده کار لازم داره هنوز.

آمممم آقا ببینید این دوست من که پرستاری بهشتیه دانشکده‌ش اونجا که شیبداره نیست. یه جای دیگه‌ست و اینا! عکساشو دیدم قیافتا که خوبن، مزه هم که دوستم میگه خوبه! 

 

الان یاد داداشم افتادم که ۴ سال رفت دانشگاه و دریغ از حتی امتحان کردن غذای سلفشون :| صبح تا شب میرفت هیچی نمیخورد :/ هیچوقتم نفهمیدیم چرا '__' 

پاسخ:
حالا زیاد مهم نیست :دی امیدوارم یه جایی با سلف عالی قبول بشی :)) 


شاید بخاطر قضیه کافور ریختن توی غذای دانشگاه و اینا بوده باشه :دی
۲۷ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۱ פـریـر بانو

آه! یادمه حرف‌هامون رو... :))

چقدر ما هی تغییر می‌کنیم تو این دوران کارشناسی...

تغییراتی که خودمون هم حسش می‌کنیم

به‌نظرم خیلی مفیدن

و تجربه‌هایی که تو این سنین داریم، خیلی به‌درد روزهای آینده می‌خورن :)

 

پ‌ن: من هنوز نرفتم آزادی! :( این همه از کنارش گذشتم‌ها! :/

پ‌ن: هرچی فکر می‌کنم کرونا چه خاصیتی برام داشت چیزی به ذهنم نمیاد جز دو مورد. به‌جای خوابگاه، وقتم تو اتاقم می‌گذره. و اگر قرنطینه نبود هیچ‌وقت اون کتاب رو سفارش نمی‌دادم و این اتفاق تاریخی در زندگیم نمی‌افتاد! :| :))

پاسخ:
حریر! تو از خوبان اون دوران من بودی :) مرسی :)

آره! حس خوبی داره دیدن بزرگ شدن خودمون! :)


حالا باز بخاطر فاصله کلی‌ای که باهاش داشتی، طبیعیه که گذاشته باشیش واسه سال آخر و اینا :)) ولی من تقریبا هر روز می‌دیدم آزادی رو از نزدیک -_-

هی داشتم فکر می‌کردم که کدوم سفارش کتاب که یهو یادم اومد :)) عه؟ واقعا؟ تاریخی شد؟ مبارکه؟ =))

من بهشتی و تهران و اینا رو نمی‌دونم، ولی تایید می‌کنم که دستپخت علوم‌پزشکی بهتره! حالا هرجا که باشه :)

پاسخ:
اوهوم. اینو شنیده بودم :)
۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۰۲ פـریـر بانو

خوشحالم رفیق بودم برات... 

و مرسی که خودت هم رفیقی همیشه... :)

 

اوهوم :)

 

نه آخه می‌دونی؟ یه وقت‌ها واقعا کاری نداشتم و وقت بود که آزادی پیاده شم و یه‌ دوری بزنم ولی حسش نبود! :/ 

 

نه نه! دیگه اونقدری تاریخی نشد که تبریک بگی. :))

پاسخ:
^_^


می‌فهمم! منم خیلی وقتا حسش رو نداشتم و تنبلی می‌کردم و خلاصه الان که کروناعه، متنبه شدم :|

ای بابا :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">