چون صبح شد، دیگر رازها را اثر نبود!
این مدت، این روزها، این ماه آخر، خیلی خسته بودم. در واقع خیلی هم زور میزدم. میدونی. ما همینیم. اومدیم اینطرف و از عنفوان کوچیکی و صغارت، زور میزنیم، پارو میزنیم، داد میزنیم، هل میدیم، صف میشکنیم. ما همهمون به این تلاش چنگ میندازیم. میدونی. اشتراک بزرگی داریم. همهمون با هم. همین هم واسمون میمونه. ز یک گوهریم دیگه. ولی من گوهرم رو کوبوندم به زمین و تیکهتیکهش کردم، تو گوهرت رو گرفتی توو مشتهات. سختت بود. میدونم. اشکهات که بیهوده نیست. تو جمع میشی، گوهرت دستته، قوت قلبته، ولی من چی؟ من پخش شدم. مبهم شدم. پنهون شدم. سخت شدم. عقب کشیدم. بریدم.
کاش وقت صبح رسیده بود. صبح، خیلی توی تعریف من چیز قشنگیه. توی صبح، تعارف و کنایه نیست. خطا و سهلانگاری نیست. توی صبح دستوپای آدم گم نمیشه. آخه صبح تاریکی نداره. صبح درد نداره. صبح راز نداره. میدونی. توی صبح لازم نیست زحل و مشتری به هم برخورد کنن، تا حرفی پیش بیاد. آره. صبح همهچیزش روشنه. مثل کف دست، با آدم صادقه. حقیقت زندگیت رو به رخت میکشه. توی یک صبح آرمانی، میتونی بهترین لبخند زندگیت رو بزنی. میتونی بهترین چای صبحانهی زندگیت رو هم بزنی. میتونی بهترین نمای پرتوی خورشید رو وسط خونهت داشته باشی. یک صبح خوب، با نسیمهاش زندهت میکنه. با آرامشی که داره، روزت رو روشنتر میکنه. من چندساله که صبح رو فاکتور میگیرم. بیدار نمیشم. مجبور هم باشم که بیدار بشم، بیهوا میپرم وسط کارها و شلوغیها. گم میشم بینشون. هرچند قایمکی بعضی وقتا چشم میگردونم و چشمهای صبح رو نگاه میکنم. خیلی با احتیاط. زل نمیزنم که بفهمه. فقط یه نگاه. بعدش اون نگاه رو هزاربار مرور میکنم. هزاربار منتظرش میمونم. هزارتا صبح رو فاکتور میگیرم. من یک صبح بیشتر ندارم. صبحی که وقتی بیاد، دیگه هیچ رازی باقی نمیمونه.
این خیلی خوب و دقیق بود!
منم به چشمای صبح نگاه نمیکنم همونطور که به چشمای خودم