هذیان
نشستم کف اتاق. تاریک و سرده. اینجا، همون اتاقی هست که پارسال، وقتی سنگینترین بار فیزیکی عمرم رو (فکر کنم سی-سیوپنج کیلو بود) سهطبقه بالا آورده بودم، با اینکه از خستگی و پادرد نا نداشتم، فرش شیشمتری رو پهن کردم. فرش؛ همون فرش قرمز قدیمی، که توی اتاق کوچیکهی اولین خونهای که دیدم بود. همون فرشی که صبحها، نور خورشید میخورد بهش، و میدرخشید؛ واقعا میدرخشید و ماندگارترین و قشنگترین تصویر صبح رو برام رقم زد. همون فرشی که من توی بچگی، که کوکو سیبزمینیِ پخته دوست نداشتم، و بسیار هم بچهی لجبازی بودم، یه کوکوی کامل رو برداشتم و آوردم انداختم روی همین فرش و با پا لهش کردم! نمیدونم چطور این کار رو کردم! چون من به شدت از اینکه دستهام چرب و غذاآلود بشه، بدم میاد؛ چه برسه به کف پاهام. شاید از اون روزا این وسواس رو پیدا کردم. نمیدونم. اما آره، این همون فرشه. همون فرشی که چندسال گوشه انباری خاک خورد و من واقعاً وقتی داشتن روش قیمت میذاشتن، میخواستم فریاد بزنم لعنت به بیپولی که نمیتونم خودم بخرمش. که نمیتونم همهی وسایل قدیمیمون، خونهی قدیمیمون، پیکان قدیمیمون، راحتیهای قدیمیمون، پردههای قدیمیمون، صبحانههای قدیمیمون، زندگی قدیمیمون رو بخرم و بذارم کنج دلم، با همون شکل باقی بمونن. در نهایت این فرش رو نفروختن. بابام دلش نیومد و نفروخت. مامانم میگفت میخوای چیکار؟ نمیدونست قراره بشه فرش این اتاق؛ همین اتاقی که از مهر نودوهفت تا تیر نودوهشت، مشغول کنکور بودم. همین فرش شاهد بود که من مینشستم پای کتاب، به بخاری نگاه میکردم، اشتباهات اتصالش رو میشمردم و از مرگ خاموشی که میتونست همهچی رو آسون کنه، دلم غنج میرفت. آره، روی همین فرش، توی اون روزای شلوغ کنکور، توی یکی از همین روزای بهمنی، توی یکی از همون زمستونای افسرده، توی دلم یه جوونهی یخزدهای سر باز کرد. گرمم کرد. امیدم داد. دستم رو گرفت و از منجلاب کشید بیرون و من عربی رو ۹۰ زدم و فیزیک بدقلق رو ۶۷. تو میدونی اینا یعنی چی؟ نه. هیچوقت هم نمیتونی بدونی. روی همین فرش، توی یکی از روزهای اردیبهشت، راه میرفتم و شوقِ «شدن» از چشمام بیرون میزد. توی یکی از روزهای خرداد، تکیه زدم به دیوار روبهروی پنجره، خیال کردم، تصور کردم که اگه تابستون بشه و کنکور بره، چی ممکنه اتفاق بیفته؟ داشتم یه رویای قدیمی رو مرور میکردم. کز کرده بودم و فقط به تنها چیزی که فکر میکردم، این بود که «چی و چجوری» میتونه خوب باشه. اشتباه میکردم. من یاد نگرفتم فقط «خوب بخوام». من، به غلط، مسیر میدم. میگم این رو میخوام و اینجوری میخوام! ولی نباید مسیر بدم. نباید مسیر بخوام. مگه بارها ندیدم از چه راههای سحرآمیزی من رو به چیزهایی رسونده که من در نرمالترین مسیرهایی که تصور میکردم براش، حداقلِ حداقل سالها زمان و عمر و هزینه و برنامه میخواسته؟ آره، روی این فرش بود که من خواستم. که شد. اما بخاطر مسیر ناخواه، شکستم. یکی از روزهای تیر بود. توی سایت لعنتی سنجش، زل زده بودم به تاریخ و روزش. باورم نمیشد که همهی اون روزهای قبلی رو من زنده مونده باشم. باورم نمیشد هفتم فروردین تموم شده باشه؛ همون روزی که رفتم آزادی دنبال مامانم. مامانم که برای اولینبار تنها اتوبوس راه دور سوار شده بود و هرچی بابام گفته بود بذار منم بیام و بعدش برمیگردم گفته بود نه. که میگفت نرم دنبالش و من میدونستم دقیقاً منظورش اینه که هرچه سریعتر خودمو برسونم. روی این فرش بود که چندروز به کنکور، تست زماندار ریاضی میزدم و درصدام از سی بالاتر نمیرفت و من داشتم منفجر میشدم و هیچ کاری از دستم بر نمیاومد. روی همین فرش بود که شوق ساعت ادبیات رو داشتم که برم سر قرابت، که قرابت معنایی همون قرابت تو بود. من پای قرابت میخندیدم و اشک میریختم و زندگی میکردم. سر این فرش بود که وقتی از کنکور برگشتم، تبلت از دستم افتاد. خودم افتادم کف اتاق. گوشام گر گرفت. احساس خفگی کردم. سر همین فرش، درصدهام رو حساب کردم. به فرش چسبیده بودم و نمیخواستم بلند بشم؛ نمیتونستم بلند بشم. حالا نشستم کف اتاق. تاریک و سرده. یهوری افتادم روی فرش. میخوام تصمیم بگیرم. به فرش چسبیدم و نمیخوام بلند بشم؛ نمیتونم که بلند بشم. تو میدونی اینا یعنی چی؟ نه. هیچوقت هم نمیتونی بدونی. هیچوقت هم نمیتونم بدونی. خسته شدم از اینکه ناآگاه، گرمم کنی. امیدم بدی. دستم بگیری. که خسته شدم. همین.
برای پستی که دو خط در میون اسم فرش اومده یه همچین شعری باس کامنت گذاشت:
پُر نقشتر از فرشِ دلم بافتهای نیست
از بس که گره زد به گره حوصلهها را
یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئلهها را