رستن از دامت نتوانم...
کلافه بودیم. جمیعاً نمیدانستیم فرمول به آن گردنکلفتی، چگونه بهدست میآید. گفتیم برویم دفتر استاد. از دانشکده آمدیم بیرون. لابی دانشکدهی ما، متعلق به همه هست، الا خودمان؛ بخاطر سالن همایش مهمی که آنجاست و دیروز، از آن روزهای شلوغش بود. پلهها را دوتا یکی آمدیم. دانشکده ریاضی، تقریبا روبهروی ماست. البته تقریبا! به خودمان که آمدیم، رسیده بودیم به دفتر استاد. در زدیم. با عینک، علومپایهایتر است تا بدون عینک! عینکش را روی کیبورد لپتاپ تمامسفیدش گذاشت. مقالهای بود که احیاناً داشت مینوشت یا ویرایش میکرد یا هم بازنویسی. چون در ورد بود، احیاناً از آن خودش بود. سعی کردم با رعایت بسیار، عنوانش را بخوانم. حتی، حتّی نتوانستم حدس بزنم که در کدام حوزه ریاضیات سیر میکند! خیلی ریز و زیرلب، با خودم، و به خودم، گفتم که «تو داری کجاها سیر میکنی پسر؟». به خودم آمدم و خواستم که حواسم را بدهم به تختهای که پر و خالی میشد. ولی نتوانستم. ذهن مشوشم نتوانست جواب سوال آرامم را ندهد. داشت برای خودش تعریف میکرد که در کجاها سیر میکند! به تخته بازگشتم و سوال خودم را جلو انداختم. نفهمیدم. عکسی گرفتم و به جملهی «فعلا حفظش کنید» کفایت کردم. سوالاتمان که ته کشید، تهدیگش - بخش جذابش - این بود که بخواهیم که توصیهنامهای هم برای امتحان، اختصاصی و انحصاری به ما بدهد. - غافل بودیم که یکی از سوالات امتحان را همانجا به ما، با تأکید کردنش، نشان داده بود -. جدای از شوخیها، چند دقیقهای برایمان حرف زد. دلم برای نصیحت تنگ شده بود. نصیحتی که جهت منفعتی نداشته باشد! گفت آنطوری زندگی کنید که چهلسال بعد حسرت نخورید. که اگر حالا تلاش نکنید، بعداً باید روی خودتان کار کنید تا حسرت نخورید! کلمات حرفش ساده بودند و رنگ و لعاب چندانی به آنها نبسته بود. اما میفهمیدم که چه میگفت. من در همان اتاق و در همان لحظه، در آتش حسراتم بودم! «خسته نباشید»هایی پراندیم و آمدیم بیرون.
فرمولی که پرسیدم را نفهمیدم، جوابِ سوال ساده و گفته شده را اشتباه نوشتم، عنوان مقالهاش را از یاد بردم، شاید سالها بعد یادم نیاید که تاریکروشنی دفترش چقدر برایم جذاب بوده است؛ اما احتمالاً به خاطر خواهم داشت که هنوز تا پایان، راه زیادی باقی مانده؛ به تعداد نفسهایی که دارم. بس است این در خیال زیستن! مدتهاست که دیگر خیال، آرامم نمیکند.
+ در غیابش، کسی به عنوان استاد نمیخواندش. اما گمان من چیز دیگریست. استاد بودن تنها به سن یا مدرک نیست. منش استادگونه، مهمتر است. و الا، ریاضی یک را که ترم شش کارشناسی ریاضیات هم میتواند درک و تدریس کند.
البته که لفظ «استاد» کمی سنگین است. اما در معنای عام، شایسته است.
این فرموله a+b به توان n یکی از معضلات منه :/ حتی فرمول چاق و لاغر هم و واقعا زشته که بچه ریاضی سال اخر هنوز با اینا مشکل داشتهباشه :| گزینه دوی سری پیش رو سر همین که این اتحادها رو بلد نبودم کلی سوال حل نکردم و درصدم اومد پایین :| ولی واقعا نمیتونم حفظشون کنم :/ چاق و لاغر رو همیشه خودم درمیارم سر جلسه بعد استفاده میکنم '_'