شب است مرد حسابی!
یک ماه و هشت روز عجیبی رو گذروندم. گذشتن از بعضی روزهاش واقعاً معجزه بود. یک هفتهای میشه که حداقل روزی ۶ ساعت کار میکنم و اینبار فرق داره. جدیتره. تازه حس میکنم که دارم کار میکنم. سر همین، یک هفته است که خیلی آروم شدم. بعضی چیزها رو قبول کردم. قبول کردم که نمیشه و مهم نیست. فکر میکنم تازه دارم تنها بودن رو یاد میگیرم. زندگی آروم و دلخواهیه. شاید در آینده نزدیک این آروم بودن دوباره به هم بخوره و نتونم آرامشم رو حفظ کنم. برای همین، قدر این مدت رو میدونم. حداقل، بعدش به خودم میگم تو یک دورهای تونستی دلخواه خودت زندگی کنی. آروم و آروم. آروم آروم. بدون داشتن دغدغههای نشدنی، نرسیدنی. حواسم هست که باید عمیقتر بشه. روزهای استریکم (Streak) رو دارم زیادتر میکنم. دیدن این عددها آرومترم میکنه. فکر میکنم شاید همهاش در نهایت همین باشه. ظهر تا شب مشغول بودن، شب کمی استراحت، یه لیوان نوشیدنی گرم، حالا چای، لاته یا ماسالا، چند نخ سیگار و در آخر یک خواب آروم. بیشتر از همهاش، خوابیدن رو دوست دارم. ولی داشتن خواب آروم حاصل نمیشد جز با داشتن روزهای شلوغ. سرشلوغی رو چسبیدم دو دستی. خودم رو وارد پروژه شخصی جدیدی کردم که نمیدونم چقدر موفق یا ناموفق خواهد بود. آره. فکر میکنم دارم تنها بودن رو یاد میگیرم.
اون چند نخم نکش خب. ضرر داره برای ریههات.