لعنتی، چیکار کردی؟
دوست دارم حمله کنم. از هر دو نفری که از کنارم رد میشن، قطعاً یکیشون رو در ذهنم میکشم. از حجم فشار عصبیی که تحمل میکنم دارم دیوونه میشم. اما در نهایت به هیچی نمیرسم جز کارهایی که دارم. تازه بعضی وقتها به همین کارها هم نمیرسم. بقیه چجوری میتونن وقتی کار میکنن، چیزای دیگه رو هم هندل کنن؟ از رابطه بگیر تا بقیهاش. من خودم رو هم به زور تحمل میکنم. اگه هم کسی رو دوست داشتم، برای این بود که تحمل خودم رو آسونتر میکرد. بعد ولی به این رسیدم که دیگه هیچی دست من نیست. مسیر من اونقدری یکنواخته که حتی نمیتونم ذرهای ازش منحرف بشم. هر کاری کنم خارج از این پوسته با کله میرم توی دیوار. حالا نه که بقیه ذره اتم بشکافن. نه. میدونم نصف همین کارهایی که من برای خودم کردم رو بقیه تابلوی طلا میکنن و میچسبونن به پیشونیاشون که همه ببینن. ولی من نمیتونم. دو سه سال پیش بحثی شد که صد میلیون پول زیادیه و من میگفتم نه، کمه. خیلی کمه، حتی اگه من نداشته باشمش. من نمیتونم این نگاه رو کنار بذارم: هرچقدرم بدونم بقیه با نصف همینا به خودشون مینازن، من میدونم که کمه. من میدونم که اینا نازیدن نداره. توقعم زیاده انگار. ولی این توقع که قرار نیست چیزی رو آسونتر کنه. زندگیام شده زهرمار. هرچقدرم که سعی کنم توی کانالم و برخوردهای روزمرهام نایس باشم. واقعیت اینه که شبی نیست لبه بالکنیامون نشینم و به این فکر نکنم که فقط پونزده ثانیه با خاموش شدن همهچیز فاصله دارم. احساس قدرت و توانمندی ندارم. شدم شبیه خنگها. اونقدر ذهنم درگیره که به نیت یک طبقه پایین رفتن، به خودم میام و میبینم تا زیرزمین پلهها رو رفتم. خیلی نامردیه که بعد تو نرسیدن اینقدر آسون شده برام که حالا کل زندگیام رو گرفته. یک روزهایی خیلی خوی جنگندگی بیشتری داشتم و حالا انگار که وا دادم. دنبال پوزیشنهای سادهتر میرم و از کار جدید میترسم. به جای اینکه آزمون و خطا کنم، لبه پرتگاه رو گرفتم و دارم میرم و میدونم یک روزی هم میافتم بالاخره. کاش یک کنجی داشتم و یک مدت میرفتم فقط غصه میخوردم.
عجب نرسیدن پرتاوانی شد ...