مسیربازها میدونن مسیرِ بیمقصد چقدر آزارنده است؟
اینکه همه با هم تفاوتهایی دارن، یک گزاره ساده است که برای همهمون روشنه. اما ما هرکدوممون، احتمالاً، تفاوتهایی با بقیه داریم که برامون عجیبه. اینکه چرا توی این مسئله من فرق دارم؟ و این فرق رو احساس میکنم؟ و این فرق و تفاوت اینقدر برام بزرگه و همهجا همراهم میاد؟ تفاوتهایی که آزارمون میدن. اذیتمون میکنن. اما ما مجبوریم قبولشون کنیم. مجبوریم باهاشون کنار بیایم و همونجوری جلو بریم. مجبوریم بپذیریم که این تفاوت هست و من باهاش کنار اومدم. تفاوتهای خاصی هم شاید نباشن. مثلاً من همیشه ساعتم رو دست راستم میبندم. از بچگی. بهم هم میگفتن که همه دست چپ میبندن اما من دست راست راحتتر بودم. خب؟ این تفاوتی هست که من قبولش کردم. هزاری هم بهم بگن باز من دست راست راحتترم. یا من بیشتر دوست دارم بنویسم و به خودی خود آدم حرفزنی محسوب نمیشم. نه که حالا هیچ حرف نزنم. گاهی هم پرحرف میشم حتی. ولی ترجیحم حرف نزدنه. حالا که چی؟ بقیه برعکسن و همش با حرف زدن راحتترن؟ به من چه؟ یا بقیه حواسشون به خودشون بیشتر هست. ناخنهاشون همیشهی خدا زخمی نیست. اما من وضعیت حالم رو از وضعیت ناخنهام میفهمم. خیلی وقتها وضعیتشون خرابه و من میدونم که اینجوریه و راحتم باهاش. قبولش کردم. میدونی؟ بعضی وقتها که نگاهم بهشون میفته، وقتی نگاهم روی ناخن انگشت اشارهام خیره میشه، دلم – یهکم – برای خودم میسوزه. این بیشتر از چیزیه که باید. اینهمه بیشتر از چیزیه که باید. بعضی وقتها به خودم میگم من اینقدرها هم نباید نارس و ناقص میموندم. میگم شاید یکجای این تفاوتها و پذیرششون میلنگه. دلم میخواد بگردم و بگردم و به «نتیجه» برسم. خسته شدم از اکتفا کردن به «مسیر». دلم نتیجه میخواد. دلم نتیجه میخواد. باید از اینهمه مسیر یکچیزی دربیاد دیگه. از اینهمه ناخن زخمیِ بیفایده خسته شدم. باید به یککاری میاومدن اینهمه رنج و خستگی. اینهمه تفاوت ریزودرشتِ عجیبوغریب. هوم؟
پ.ن: آشفتهترین و بیسروتهترین متنی هست که توی عمرم نوشتم! ایموجی زدن دست بر پیشانی!
ولی منم ساعتمو دست راستم میبستم
فکر کنم حتی مامانم هم دست راستش میبست (مطمئن نیستم)
تازه معلما ساعت شونو رو به کف دست میبندن :دی (یعنی صفحه اش روی نبض)