دریوری: دری از هر وری
وبلاگم رو فراموش کردم. این قسمتی از کاری بود که باید انجام میدادم. باید دور میشدم از اضطراب روزهای قبلی. دلم میخواست تجربههایی داشته باشم که ندارم. زندگیام خیلی خیلی راکد شده و جز تنشهای شغلی، هیچ تلاطمی نداره. راضیام؟ نه. ولی وقتی میبینم تلاطمها همیشه خوشایند نیستن، گلهای هم نمیکنم. تجربههای عجیبی داشتم این مدت. از راه رفتن در حاشیهی همت تا ساختن درآمدهای بالاتر از میانگین. از ۱۲ ساعت یکسره نوشتن تا چند روز مطلقاً حرف نزدن. دلم میخواد کار جدیدی رو شروع کنم. اما به قول مهدی من کمدم! کاریزماتیک نیستم به قول خودم. همین باعث میشه خیلی از کارهایی که میتونن بگیرن رو شروع هم نکنم. کار اشتباهیه. حتی یک کمد هم حق داره قدم بذاره توی هر مسیری. ولی میگن نه. یعنی، ظاهر قضیه آره است اما انگار من حق داشتن یکسری چیزها رو ندارم. بحث حق و حقوق هم نیست. انگار که توانایی و ژنتیکش رو هم ندارم. آزارم میده و باعث میشه زیادهروی کنم در اصرار بهش. همین بدترش میکنه. با اصرار زیاد نرسیدن خیلی بدتر از خود نرسیدنه. هر روز، بدون استثنا هر روز سعی میکنم که کنارش بذارم و فقط به همین مسیر فکر کنم و غرقش بشم. شبها، آخرِ این مسیر رو تصور میکنم. هنوز مثل بقیهی چیزها لذت و خشنودیاش رو از دست نداده اینیکی تخیل. ولی میدونم روزی از دست میده و برای اون روز برنامهای ندارم. همینحالا هم بسیار بسیار بیانگیزهام برای هر مسیری. هر کاری. چه برسه به اون روز. نکنه که واقعاً من حقی ندارم؟ هنوز هم روشنم میکنه این یکچیز. شاید چون نرسیدم و نمیدونم تهش چه شکلیه. مثل همهی اونچیزهایی که رسیدم و دیدم تهش اونی نبود که میخواستم؟ نمیدونم. اگه همهچیز قراره روی همین دور تکرار بشه پس چرا تموم نمیشه؟ فکر میکنم تا همیشه پلن بی همین باشه: تموم شدن. هر روز انتظارش رو میکشم. خوشحالم که مطمئنم اینیکی نه ژن میخواد و نه توانایی و نه تلاش.
قشنگ مینویسی
حداقل این یکی به خودت و خواننده حس خوبی میده