چون که امشب هم بیدارم...
دیشب شب دومی بود که تا صبح بیدار موندم. باید هرطور که شده خلاصههای فلسفه رو میفرستادم. از نوشتههام راضی نبودم و طعم تلخ تأخیر رو خریده بودم که شاید بتونم چیز بهتری بنویسم. باید بیدار میموندم. هم چون خیلی دیگه دیر بود، و هم چون شب آخر اردیبهشت حساب میشد. حالا که فکر میکنم، نمیتونم بفهمم دیشب چرا بیدار موندم. چون باید خلاصه رو میفرستادم یا چون فکر میکردم شب آخر اردیبهشت فرصت خوبیه؟
امروز شنبه بود و این یعنی از ۹ صبح یکسره کلاس داشتم تا ۷ غروب. شنبه یعنی ناهاری که بین سلف و آز میخورم. یعنی دیدن بیشتر بچههای دانشکده. دیشب تا صبح بیدار بودم. هفت صبح، در حالیکه طاقت پیدیاف کردن دوفایل ورد رو هم نداشتم، به محض ارسالشون بیهوش شدم. متاسفانه وقتی تنهام، طاقت بیخوابی رو ندارم. یعنی دارم، اما فشار زیادی به مغزم میاد انگار. وسط نوشتن از اخلاق کانتی و وجه تمایزش با اخلاق هگلی (واه واه، چه قلمبهسلمبه!) گاهی سر میزدم به کانال آرشیوم. من هروقت دلم پیام بخواد، میرم کانال آرشیوم. هروقت دلم نامه بخواد، یک ورد باز میکنم. البته بعدش حتماً باید پیدیافش کنم و بفرستمش توی پوشه داکیومنت تا خیالم راحت بشه. دیشب، سه شب دلم پیام میخواست. رفتم توی کانال آرشیوم و نوشتم. خط مقدم من کانال آرشیوم نیست. پس کپی کردم و با دکمه آبیِ خوشرنگ تلگرام ور رفتم. تازه وقتی با همهچیز میخوای مواجه بشی، میفهمی چقدر سنگینه. به سنگینی دماوند. تلگرام رو بستم و رفتم سراغ خلاصهم. خلاصه مینوشتم. فایل صوتی کلاس رو 2X گوش میدادم به دنبال الهام گرفتن برای چندکلمه که پادرمیونی کنن و منظورم رو برسونن. پنج صبح شده بود. من حتی اگه خونه هم بخرم، حیاطی نداره که بتونم ۵ صبح برم توش، زل بزنم به آسمون. خوابگاه ایدئال نیست ولی ۵ صبح رفتم توی حیاط. زل زدم به ماه که غروبش نزدیک بود. زل زدم به برگ و آسمون و صدای درهم گنجشکهایی که طلوع و غروب اتومات روشن میشه موتورشون. فکر کردم ۹.۴ کیلومتر اونطرفتر چه خبره. خبری نبود. خوبی صبح اینه که میدونی هیچجا خبری نیست. برگشتم بالا. از پنجره راهروی طبقه دوم، گاراژ کنار خوابگاه رو دید زدم. یه راننده داشت لاستیکهای ونش رو بررسی میکرد. «پسر! ملت ۵ صبح میرن پی یه لقمه نون که اونم حالا بشه یا نشه.» من هیچوقت حال این رو نداشتم ۵ صبح برم سراغ کاری. حتی برای چدونک هم هفتونیم بیدار شدم. (و تأکید میکنم هفت دقیقه هم زودتر رسیدم:دی) ولی شبها چرا. میتونم تا خود صبح تایپ کنم، حرف بزنم، فکر کنم و خسته نشم حتی. شب اجازه میده به چیزهایی فکر کنم که توی روز سخته فکر بهشون. البته راستش هنوز دوست دارم صبح رو تجربه کنم. صبح زود. صبح خیلی زود. یک تجربه خوب و غیرخسته!
خلاصه صبح خوابیدم و صبحتر بیدار شدم. کلاس غیرحضوری رو شرکت نکردم. همون کلاسی که میانترمش رو هم ندادم. (چون عملاً دادن و ندادنش مسخره بود.) به حضور-غیاب معارف رسیدم. ساعت معارف رو اختصاص دادم به بازار. میدونی، آشنایی من و بازار یادگار روزهایی بود که اضطراب داشتم. حالا ولی هم معتادش شدم، هم علاقهمندش و هم راه بهتری نمیشناسم. ولی این ناگزیری باعث نمیشه که با هربار دیدن عدد و رقمها یاد چیزی نیفتم. میافتم. تابستون ۹۹. زمستون ۹۷. تابستون ۹۶. مثل برق گذشتن. انگار نه انگار که روزی ۱۶-۱۷ ساله بودیم فقط. چه روزهایی که سلاخی شدن. آز شنبهها تبدیل شده به تنها نقطه وصل من به شیمی. دوستش دارم؟ نه همیشه. دستورکار افتضاحه و بعضی وقتها باید «حدس» بزنی که منظورش چیه. البته که از دانشجوی ترم ششم شیمی بیشتر انتظار میره. ولی نه دانشجویی که همش مجازی بوده و امروز نزدیک بود جای بالن، از ارلن استفاده کنه :)) سر آز امروز، سرمون خلوت بود. بخش عمده کارمون طیف گرفتن بود و تماشای دستگاه UV-Vis. تیای آزمایشگاهمون دانشجوی تازهوارد ارشده که بندهخدا خودش نیاز به تیای داره :)) حین انتظار برای داده گرفتن، چندتا کانال جزوه براش فرستادم که بره حسابی درس بخونه :)) آره خلاصه :| مسئول آزمایشگاه اخلاق معقولی داره و در کل با فضا راحتم. امروز که کارم کمتر بود، وقت شد بشینم و ببینم که من چندتا علاقه عجیب دارم؟ مثلاً کشش بینهایتی در درونم برای سرکشیدن آب مقطر حس میکنم! این کشش بهقدری بالاست که حتی فکر بهش هم تشنهم میکنه. همینطور، متیل رد که شبیه آب-زرشک و آب-آلبالو هست رو دوست دارم بچشم! از کربن فعال خوشم میاد و اگه رهام کنن، کربناندود میشم. یک علاقه احمقانه هم دارم! اونم اینکه اسید غلیظی که استفاده ازش غیر از زیر هود ممنوعه رو سربکشم :)) البته اینها خطرناک نیستن. یادمه روزهای اولی که توی جادههای بینشهری رانندگی میکردم، توی سرعت ۱۰۰-۱۲۰ علاقه و کشش عجیبی داشتم که فرمون رو بیهوا و کامل بچرخونم. اما هیچوقت نچرخوندم. الان هم مطمئنم هیچوقت اون اسید رو سرنمیکشم. مثل دیشب که جای کلیک چپ، کلیک راست میکردم و زهوار قلبم درمیرفت! نمیتونم. واسه همین خیالم راحته. هرچقدرم دلم بخواد، چیزی نمیشه.
بعد آز واقعاً بیمقصدم. کلاس دارم و باید خودم رو برسونم به یکجایی و ساکن بشم. ولی دوست ندارم دوباره برگردم به اتاق. ولی برمیگردم. نهایتاً بعد از طالبی-بستنی!! ۳۱ اردیبهشت بود امروز و روز آخر نمایشگاه. من تمام بنم رو خرید کرده بودم و از طرفی هم، دلم نمیاومد برم مصلی. پس نرفتم و برگشتم. گذاشتم ۳۱ اردیبهشت تا قطره آخر تموم بشه. دوباره و دوباره و دوباره.
امروز اول خرداده و پارسال اول خردادش از هفته آخر اردیبهشت بهتر بود. امشب بیدارم. هم همچنان یک خلاصه فلسفه مونده، هم متنهایی که باید تحویل بدم. هم پستهایی که باید بسازم و هم پیامی که توی کانال آرشیوم منتظر کلیکرنجۀ منه. پس این شد سومین شبی که تا صبح بیدارم. راستی، چرا امشب بیدارم؟ خلاصه فلسفه و متن تحویلی و طراحی پست، یا چون اول خرداد «هم» فرصت خوبیه؟
تا یکسال پیش شب بیداری به مراتب اسونتر لز صبح بیدار شدن بود برام منتها چندماهیه که نمیتونم شبا ببدار بمونم و بلید حتما ۳-۴ساعتی بخوابم و سعی کنم صبح زودتر بیدار شم. خلاصه که عادتها ممکنه تغییر کنن