گذشتن و رفتن پیوسته...؟
تقریباً یکماهه که به زندگی دانشجویی برگشتم. خوابگاه، برای من زندهترین عنصر یک زندگی دانشجوییه. غربت، سازشپذیری و پیدا کردن جسارت کارهایی که قبلش انجام نمیدادم. در این یکماه، من پذیرفتم که دیگه آدم دوسال قبل نیستم. دیگه نمیتونم با این شهر، با این تهران شلوغ و دودی، ارتباط بگیرم. نمیتونم شبهاش از کوچههایی بگذرم که تمامش برای من استعاره است. اما فهمیدم از ارتباطهای جدید استقبال میکنم. هنوز روحیه همکاری رو دارم و میتونم کارهای مختلفتری رو به سرانجام برسونم. فهمیدم اینکه در جمع حرف نمیزنم یه شاخه از اضطراب اجتماعیه و تصوراتم همشون توهماند. فهمیدم فرصتهای آینده رو کسی نشمرده و من لازم نیست غصه دیر شدن چیزی رو داشته باشم. فهمیدم هنوز قوه «به درک» گفتنم خیلی خوب کار میکنه، هرچقدر هم که سخت و نشدنی باشه. فهمیدم که شاید هیچوقت نتونم فراموش کنم ولی میتونم به فراموش نشدنش کمک نکنم. آره، الکی مثلاً الان دارم به فراموش نشدن کمک نمیکنم =)) آخه چه روزیه آخه =))
خلاصه، تصمیم گرفتم حالا که ماه رمضون تموم شده، یک برنامه رو واقعاً اجرا کنم و این برنامه رو اونقدر ساده بچینم که نتونم اجرا نکنم اصلاً. دوست دارم مفهوم تدریج رو در تمام بخشهای زندگیم بگسترانم از بس که جذابه این مفهوم. دیگه ضربتی برخورد نمیکنم با هیچی و سعی میکنم روز به روز آدم بشم :))
هدفهای دنیوی سادهای دارم بهنظرم و ناامید نیستم. ولی راستش خسته چرا. خب من بخشی از روزم درگیر عدد و رقمه و وقتی میبینم با همین حجم کار در همین ۱۵ سال قبل میتونستم اتفاقات بهتری رو رقم بزنم، واقعاً سرم رو میکوبم توی دیوار! ولی خب. حالا که چی؟ تلاش بیشتری میخواد؟ خب بخواد. چیزی که کم نمیشه ازم؛ حالا چارتا موی سپید، سن بالا و حوصله کم و اعصاب خراب و زندگی شلخته و جوانی رفته که چیز خاصی نیست. ها. :)
+ راستی، اگه هنوز نمیدونید چدونک چیه، دیگه وقتشه بدونید چدونک چیه. با تشکر :دی
تدریج! واقعا باید این مفهوم جای خودش رو تو زندگی پیدا کنه و بعد همه چیز به طور خوبی پر از آرامش و ثبات میشه. منم خیلی ضربتی برخورد میکنم همیشه اما یه چیزی که باعث شد معنی تدریج رو درک کنم، ورزش و کاهش وزن بود:)) کلا ورزش پر از درس زندگیه!