مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

و عشق جوخه اعدام است

جمعه, ۲۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۱۳ ق.ظ

دوسال گذشته و حالا من کمی عاقل‌تر، کمی پویاتر و کمی به «شرایط» کذایی نزدیک‌ترم. دوسال گذشته و من باید خوشحال باشم که این دوسال رو فرصت داشتم ولی نیستم. خوشحال نیستم، نه اینکه دوسال کم باشه یا من الان نتونم اون‌چه که می‌خوام رو به‌دست بیارم. خوشحال نیستم چون دیگه ماجرای تو یک ضرب ساده‌ی دو در دو نیست. بود. قبلا بود و می‌گفتم هست و حالا نیست و می‌گم کاش بود. حالا می‌فهمم که دیگه هیچ شرایط کذایی‌ای نمی‌تونه من رو به سمتی که می‌خوام ببره و هیچ چیزی نباید فراهم بشه تا من اونی بشم که می‌خوام. حالا می‌فهمم که آزادی، جمع جبرهاست و هیچ چیز دیگه‌ای نیست که بتونه آزادت کنه از بندهایی که به خودت بستی. من خودم رو بستم به دیوار شمالی شریف. بستم به اون لحظه و اون لحظه هر لحظه از من دورتر می‌شه. هیچی نیست که بتونه من رو از این بندها بیرون بکشه و صدام رو به گوش‌های دور تو برسونه. من اول شهریور به خودم قول دادم - مثل کلی قول دیگه - که ۲۸ آبان اگه هنوز امیدی به آینده کذایی داشتم، ... . امروز ۲۸ آبانه و من امیدوارم هنوز و کاش نبودم. من می‌ترسم حالا از خواستن و کاش بدونم که دقیقاً باید قدم بعدیم رو از کجا شروع کنم. اولین قدم بعدی، بدون قدم‌های قبلی، بدون پیوستگی به دیوار شمالی شریف. کار سختیه و من نمی‌دونم باید چجوری از پسش بربیام. ولی مجبورم چون دیگه ماجرای تو یک ضرب ساده‌ی دو در دو نیست و من نمی‌دونم باید چجوری مدیریتش کنم. (و آه که چقدر جمله قبلی کژتابی داره و خطاب به منِ آینده که: معنای منفیش مدنظرمه.)

هفته‌های زیادی هست که دلم می‌خواد توی کانالم بنویسم «آدم خر بشه، پسر نشه.» ولی نمی‌نویسم، چون می‌دونم بقیه نمی‌فهمنش و سریع ذهن‌شون می‌ره سراغ همون صحبت‌های همیشگی. اولین‌بار که دزاشیب رو می‌دیدم، هم‌مسیرم از آخرین آلبوم وقت چاووشی می‌خوند. یکی دو هفته بعدش که آلبومش رو شنیدم، هیچ‌جاش رو نتونستم بیشتر از دوبار بشنوم، جز اون‌جاش که می‌خوند پسر شدم که تو را آرزو کنم. می‌دونم که چقدر احمقانه به نظر می‌رسه که یه نفر کل ماهیت وجودش رو بند کنه به «آرزوی» یکی دیگه. ولی فکر کنم هزار بار این از ذهنم گذشته و هر هزار بار تونستم تاییدش کنم. کمتر چیزیه که بتونه هزار بار از ذهن سخت‌پسند من تایید بگیره. این دشوارترین پارادوکس دنیای منه که چطور تکرارپذیرترین وضعیت ذهنی دنیا تونسته این‌همه سال باقی بمونه و کار خودش رو جلو ببره؟ 

دلم می‌خواد منِ حالا، با ذهن آزادتری بتونه کار کنه، نفس بکشه و جلو بره. ذهنی که بند دیوار شمالی شریف نباشه. می‌دونم قراره از این تصمیمم هم پشیمون بشم. می‌دونم که اصلاً شدنی هم نیست و رستن از دامت نتوانم. می‌دونم که به منجنیق عذاب اندرم. ولی یک مدت باید استراحت کنم. امروز ۲۸ آبانه و من بدقول‌ترین محمدعلی دنیام. 

خسته‌م.

۰۰/۰۸/۲۸
محمدعلی ‌‌