به دست آه بسوزانم
امشب وقتی داشتم قاشق میزدم توی بستنی، به این فکر کردم که من چقدر با خودم مهربون شدم. از هفته قبل مرور میکنم. جمعهی قبل دست خودم رو گرفتم و بردم هرچی دلم خواست براش خریدم. میدونستم با این چیزها راضی نمیشم. چون همون موقع یه چیپس خوب داشتم خوابگاه که دیگه ذرهای دلم نمیخواستش. شنبه هیچ کاری نکردم. مطلقاً هیچ کاری. کتاب خوندم. کافهی خیابان گوته. درحالی که دوشنبه ارائه داشتم و شنبهی بعدش دوتا امتحان. چهارشنبه وقتی حالم بد شد، بازم هیچکاری نکردم. گفتم ولش کن. گفتم بهدرک که تجزیه۳ رو نخوندی و کمو هم ارائهت بد شده و تئوریش رو هم ضعیف میدونی. توی این هفته کلی بستنی خریدم. از بستنیهایی که هیچوقت نمیخریدم. یکی. دوتا. سه تا. یهبار پنجتا با هم. حالم برام مهم بود؟ نه. اینها که حالم رو خوب نمیکنه. فقط میخواستم با خودم مهربون باشم. نمیدونید چقدر کار سختیه مهربونی با کسی که ازش بدتون میاد. میخواستم به این خودم نشون بدم که من هرکاری کردم و تو نه. من هرچیزی رو خواستی دادم و تو نه. من هرسختیای که گفتی رو کشیدم و تو نه. میخواستم شرمندهش کنم. میخواستم حسابی باختش رو به رُخش بکشم. باخت درسی. باخت کاری. باخت... . میخواستم بدونه داره به کجا میره. چقدر راهش تاریکه. چقدر تنهاست. چقدر نمیدونه باید کجا خودش رو خالی کنه. چقدر نمیدونه راه زندگیش رو به کجا باید ببره. چقدر هیچی نمیدونه. حالا نشستم دارم نگاه میکنم. جمعه است. سوم تیر. دوم تیر ایمیل زدن که از میزبانی شما معذوریم. شبش برای چهارجای دیگه درخواست زدم. دارم نگاه میکنم از منِ اول اردیبهشت چقدر باقی مونده؟ از اول خردادم؟ از هفته قبلم؟ از دوهفته قبلم؟ دارم فکر میکنم تابستون رو قراره چجوری بگذرونم؟ قراره به کجاها، به کدوم گوشههای اشغالنشده، پناه ببرم؟ قراره چجوری با واقعیتها روبهرو بشم؟ با عکسها؟ با متنها و نامهها؟ با دیوارهای شمالی شریف. با هرچیزی. هرچیزی. فردا چهارم تیرماهه. هفته قبل جمعه بیستوهفتم خرداد بود. دو روز بعد از بیستوپنجم. چهارشنبه هفته قبل خوب خوابیدم. خوب بیدار شدم. خوب ناهار خوردم. چهارشنبه هفته قبل خیالم راحت بود. وقت زیاد بود. امتحانی نداشتم. آسوده بودم. توی دانشکده کامپیوتر میچرخیدم. از سایهها استفاده میکردم. فکر میکردم فرداش کجا میتونم برم قبل اینکه درگیر امتحانها بشم؟ فیلمهای روی پرده رو مرور میکردم. موزهها. قیمت اسنپ تا شمالیترین نقطه تهران. داشتم فکر میکردم بالاخره دارم روی غلتک میافتم انگار. حالا سوم تیرماهه. فردا چهارم تیرماه. پونزدهم تیرماه آخرین پایانترم رو که بدم نمیرم رشت. میمونم تهران. میمونم تا با این شهر روبهرو بشم. با شهری که زندهام کرد و کشت. امیدم داد و ازم گرفت. میمونم تا ازش فرار نکنم. تا حسابم رو باهاش تسویه کنم. اگه حالا برگردم تا همیشه دنبالم میاد. تا همیشه فکر میکنه ازش میترسم. که راستش میترسم. از این شهر میترسم. از تهران میترسم. از شب میترسم. از آسمون قهوهای میترسم. از ساختمونهای بلند میترسم. از صندلیهای انتظار راهآهن میترسم. از سردر تهران میترسم. از انقلاب میترسم. از فردوس میترسم. از وصال میترسم. از فلسطین میترسم. از ۱۶ آذر میترسم. از بافت قدیم میترسم. از آزادی و میلادش میترسم. از شمال و جنوبش میترسم. اما باید بمونم. باید بمونم و همه ترسهام رو ببینم. باید همینجا تموم بشه. همینجا بمونه. نباید دنبالم بیاد. نباید. من دیگه دنباله نمیخوام. همراه نمیخوام. خیلی کار دارم و خیلی عقبم از خودم. باید به خودم برسم. همینجا. وسط تهران.