چه حکمتیست که در آغاز، نگاه من به سرانجام است و کوفت!
وقتی تصمیم میگیری که چندتا موضوع رو همزمان جلو ببری، ظاهراً اینطوریه که خیلی قربون خودت میری که داری چنین فشاری رو تحمل میکنی و اگه بخشی از یک موضوع ناقص بشه، ناراحت و دلزده نمیشی و خیلی امیدواری و فلان! اما دقیقاً درباره من برعکسه. وقتی ترجیح دادم که چندتا موضوع رو جلو ببرم، ناقص موندن هربخش از هرکدوم از کارهام به شدت من رو ناامید و دردمند میکرده. نمیگم گاهی کوتاه نمیاومدم ولی از یکجایی به بعد واقعاً شک میکردم که کارم درسته؟ این بچههای ناقص و این شکستهبندیهای معلوم، در آینده توی چشم نمیزنه؟
حقیقتاً ثانیههای زیادی هست که دلم میخواد به خودم ناسزا بگم :)) دیماه قطعا پر اشتباهترین ماه یکسال گذشته من بوده. روزی نبوده ددلاین کاری، درسی، برنامهای چیزی نباشه و ددلاینی نبوده که ناقص و ناکام نمونه. بدون استثنا و دومینووار به تمامی بخشها و موضوعات یک ناخنکی زدم و حالا با سردرد نشستم دارم اینها رو مینویسم. امروز پایانترم شیمیفیزیک سه بود. درسی که موضوعش کوانتومه و من با اینکه اول ترم ازش خوشم اومد، ولی نتونستم بفهممش و امروز سر پایانترم اینطوری بودم که چرا شبیه اینا رو اصلا ندیدم؟! زمان ناکافی و نابلدی مطلق من اونقدری بد بود که نمیخوام به نتیجه عجیبش که هنوز نرسیده فکر کنم. (از صبح تا الان اندازه چندروز طول کشیده. واقعاً فکر میکنم باید نتیجهش برسه!) حالا فردا صبح که یه امتحان سنگین دیگه دارم و باید یه کار سبک و یه کار سنگینتر رو هم تا شبش تحویل بدم! بگذریم از کارهایی که دوهفته از ددلاینشون گذشته و من هنوز وقت نکردم یه اکسل بسازم براشون حتی. بگذریم از کارهای شخصی و دلیم که وقت نکردم بهشون برسم: نه کتابی خوندم، نه اون پادکست شعرخوانی موردعلاقهم رو شنیدم و نه حتی قدم زدن دلخواهم رو دنبال کردم. دورههای آموزشی هم که در انتظار من موندن که قدم رنجه کنم و ببینمشون. دوست دارم به خودم بگم چته خب. چرا داری سر میبری و این چه وضعشه؟ این کارهای ناقصالخلقه به درد هیشکی نمیخوره. آرومتر. آروووومتر! اگه دیر شده که شده دیگه و اینکه خودت رو با ددلاینهایی که نمیرسی خفه کنی، اسمش هیچجوره آدمیزادی نیست.
+ بذارید سرانجامها برسند خودشون. اینقدر مثل من توی ذهنتون، از تکرار و تکرار و تکرار، سلاخیشون نکنید.
+ غمات غلیظترین کام است. هعی.
فقط اون هعی آخر با لحن خود چاوشی :))
هر بار چند تا کارو با هم خواستم جلو ببرم بعدش مثل چی پشیمون شدم :/ از یه طرف احساس میکنم خوبه مثلا دو تا پروژه دستم باشه که از یکنواختی دربیاد کارم، ولی وقتی میفتم تو کار میبینم نمیشه! آدم موازی کار کردن نیستم گویا :/