مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

بایگانی
آخرین مطالب

وقتی از جمعیت دور باشی، یا در جمعیتی که دل‌خواهت نیستند بُر بخوری، نمی‌دانی که اهمیت حضور در یک جمعیت هم‌کیش چقدر زیاد است. شاید حتی فکر کنی که تنهایی قدرت است و از این قدرت خودت به وجد بیایی. اما آن لحظه که یک جمعیت هم‌نوا را از نزدیک ببینی، یک جمعیت دونفره یا ده‌نفره، فرقی ندارد. آن‌لحظه است که می‌فهمی پیدا کردن جمعیت واجب‌ترین کاری است که در حیطه روابط اجتماعی باید به سرانجام برسانی.

همچنان، تنهایی قدرت است برای من. اما فکرم مشغول آن لحظه‌ای است که صمیمت را لمس می‌کردم. آن نگاه‌های راحتی که روی لبخند همدیگر می‌چرخید. حرف‌های ساده و روزمره‌ای که میان‌مان ردوبدل می‌شد. حرف‌هایی در این حد که هوا چقدر گرم شده یا اینکه کارشناسی وقت درس خواندن است یا نه. مسخره‌بازی‌های ساده‌ای که رنگ زندگی داشت. حسرت‌های من همینقدر کوچک و در دسترس‌اند. همینقدر موجود.

تهران پر است از جمعیت. جمعیت‌های مختلف برای هر مدل آدمی که بشناسید. شاید خیلی زمان برده باشد فهمیدن این نکته ساده که من جمعیت می‌خواهم. که انگیزه و امید من لابه‌لای دست‌وپاهای غریبه له می‌شود. من باید از نزدیک، از خیلی نزدیک، نفس هم‌نفس‌هایم را بشنوم تا خیالم راحت باشد که زندگی جریان دارد. همان زندگی، که وعده‌اش را از تو گرفتم و پروردم. حالا جستن این مسیر بدون تو، نمی‌تواند آسان باشد. مسئله این نیست تو که اولین بوده‌ای، آخرین هستی. نه. اما کسی که یک‌بار چنین قدرتی را احساس کرده باشد، حتی یک‌بار با چنین نیرویی راه رفته باشد، دیگر خیلی سخت می‌تواند به فقدان این نیرو، عادت کند. شاید مسخره باشد، حتی راه رفتن و نفس کشیدن هم بدون حضور این نیرو، بدون وجود تو، سخت می‌شود. حالا پیدا کردن راه‌حل زندگی‌ام که جای خود را  دارد و به مراتب سخت‌تر است. با این‌همه، من که چندسالی بود که با هیچ‌کس، و مطلقاً هیچ‌کس احساس قرابتی نمی‌کردم، این قرابت را در جمعیت پیدا کرده‌ام. پیدا کردن قرابت در جمعیت به معنای قرابت با تک به تک اعضای آن جمعیت هم نیست. تنها به این معناست که جمع آن جمعیت به‌مانند من است و این جمع جمعیت چیزی فراتر از فرد به فرد آن‌هاست و این غریب، مسئله‌ای است که یابنده‌اش می‌تواند از پوچی بگریزد و غم‌هایش را تکه‌تکه کند.

بعد از دوسال خو گرفتن به تهران برایم سخت است. روزها و شب‌ها، آلودگی هوا، ناهمسویی با نزدیک‌ها و دور بودن هم‌کیش‌هایم در بیشتر اوقات هفته، تحمل زیادی را می‌طلبد. شب‌هایش مرا پس می‌زنند و راستش دیگر از این شلوغی و هجمه‌ی جمعیت، شگفت‌زده نمی‌شوم. سعی می‌کنم از خیابان‌هایی که صاحب دارند رد نشوم. خیال برم می‌دارد که گاهی از پس برگردم.  برگردم به همان‌جایی که بوده‌ام. اما راه برگشت ندارم. مجبورم به ادامه دادن، به امیدوار بودن. مجبور بودن اگر همه‌جا بد باشد، شاید این یک‌جا خوب باشد و باعث شود یاد بگیرم که بستن هرچیزی به هرچیزی غلط است و باید یک‌سر ماجرا را باز گذاشت که خودش جلوه کند. می‌فهمی که؟

من یک‌سر دیگر زندگی‌ام را آزاد گذاشته‌ام که در باد بچرخد و هرکجا، به هرشاخه‌ای که دلش می‌خواهد، سر زلفش را گره بزند. شاید شبیه این‌هایی باشد که «پیش‌آمد خوش‌آمد» می‌گویند. ولی، سر دیگر زندگی دست من است و من می‌دانم که کدام آسمان برای هوا کردن زندگی‌ام خوب است و کدام آسمان نه. می‌دانید، یک‌جورهایی تو دنیایت را انتخاب می‌کنی و حالا، اجازه می‌دهی که با کمی خوش‌خوشانی، چیزهای بیشتری وارد زندگی‌ات شوند. چیزهای بیشتری که به دنیای تو مربوط‌اند و این‌ها را، بدون شک، دوست داری. دوست دارم‌شان و این عجیب‌ترین احساسی بود که در این سال‌ها داشته‌ام. من هیچگاه جمعیتی نبوده که دوستشان داشته باشم. نهایتاً تک‌نفرهایی پیدا می‌شده‌اند که محبوب من بودند. اینکه یک جمعیت را دوست داشته باشی، تجربه‌ای متفاوت است.

(در پرانتز باید بگویم که یک نصیحت را هیچوقت نفهمیده بودم: باید بتوانی جمعیت را، تک به تک‌شان را، درهم‌تنیده‌شان را، دوست داشته باشی. حالا من رقیق‌شده‌ی این حرف را می‌فهمم و از نزدیک برایم روشن است که چقدر هم اهمیت دارد.)

+ نوشته شده در هفته اول اردیبهشت ۱۴۰۱

محمدعلی ‌‌
۱۳ تیر ۰۱ ، ۰۱:۲۲ ۵ نظر

۱- دوباره به قفسه‌های کتاب توی کتابخونه برگشتم. دیر برگشتم راستش. توانش رو نداشتم اون‌جا رو ببینم و توش راه برم. یه کتاب زبان اصلی برداشتم که بخونم. ده-پونزده صفحه خوندم و فهمیدمش. به نظرم جای چنین‌چیزی توی خودآموزی زبانم خالی بود. دوست دارم تجربه‌ش کنم. اگه بتونم همه‌ش رو بخونم - قاعدتاً در زمان معقول! - خیلی خوشحال می‌شم! فقط خوشحال می‌شم؟ آره چون دیگه چیزی نیست که بخوام به خودم جایزه بدمش. کتاب‌های خوب زیادی دیدم که جدید اضافه شدن. دوست دارم همشون رو بخونم و می‌دونم وقت زیادی ندارم. قفسه‌ها هنوز همون حس رو دارن که داشتن. کتابدار طبقه دوم هنوز همون گیلانی بداخلاقه. خب البته شغل کسل‌کننده‌ای داره، مخصوصاً اینکه به‌نظر نمیاد اهل کتاب باشه. بهش حق می‌دم بی‌حوصلگی کنه. جای درستی قرار نگرفته احتمالاً. کتاب رو که گرفتم گفت نیازی نیست اسمت رو بنویسی. ناراحت شدم. روی کارت کتاب اسم‌های مختلفی هست. از سال‌ها قبل. کسایی که یه روز این کتاب رو گرفتن و خوندن و هرکدوم یه ور دنیان الان. ولی من اسمم رو می‌نویسم روی کارتش و تاریخ هم می‌زنم. دلم می‌خواد اسمم یه‌جا بمونه. دلم می‌خواد یه‌روز برگردم و اسمم رو، خط‌م رو ببینم که این من بودم. از اونجا که کتاب متقاضی زیادی نداره، بعیده که تا اون روز کارت کتاب عوض بشه. تا اون روز منتظر می‌مونم. یه روز خوب میاد :)

۲- ولی من نشونه‌ها رو می‌بینم. دوست ندارم طوری بنویسم که انگار نمی‌فهمم دورم چه خبره. هفته‌های قبلش و هفته‌های بعدش خدا خیلی هوام رو داشت. قبلش مشخص بود خبریه و بعدش مشخص بود که می‌دونه چی شده. یحول بین المرء و قلبه. قبلش به دلم افتاده بود و بعدش می‌دونستم باید چیکار کنم. توی فرارم هوام رو داشت. بدون اینکه اراده‌ای کنم، آدم‌هایی سر راهم قرار می‌گرفتن که می‌تونستم با خیال راحت و ساعت‌ها باهاشون حرف بزنم. حواسم بود که اگه سابق به مسبوق نشونه بوده پس اینم نشونه است و ارزش نشونه‌ها برابر. حواسم بود که هرچیزی بهترینش زمانی داره و نشونه‌ها هم اینطوری‌ان. بهترین‌هاشون در سخت‌ترین زمان‌ها رخ می‌دن و این کم الکی نیست. دلم نمی‌خواد شبیه کسی باشم که لج می‌کنه و پاش رو می‌کوبه زمین هرچند که عمیقاً دلم می‌خواست می‌تونستم لج کنم و پام رو بکوبم زمین! دلم می‌خواد بتونم از این مسئله‌ی دیگه مسخره رد بشم و زندگی خودم رو داشته باشم. شهریور ۹۹ که برای اولین‌بار تصمیم گرفتم میز داشته باشم و پشت میز کارهام رو سامون بدم، ایده تنهازیستی به سرم زد. شاید مبهم باشه که چه ربطی دارن ولی وقتی داشتم فیلم می‌دیدم، یک تصویر ذهنی از آینده به سرم زد که برام عجیب بود. انگار که من پشت یک میزی باشم و همه‌چیز، همه‌چیزِ زندگی‌م از پشت همون میز مدیریت می‌شه. این تصویر به‌غایت هیجان‌انگیز بود. مسخره به‌نظر می‌رسه ولی فعلاً دل‌خوشم که هنوز این تصویر رو دوست دارم و این یعنی هنوز خیلی راه مونده که من نرفتم. ادامه دادن ترجیحم نیست ولی انتخاب من موندن نیست. می‌دونی، نخوای بمونی و رفتن هم ترجیح‌ت نباشه، یک‌جورهایی پا-در-هوا طور می‌شی ولی همین هم به ز هیچی! هوم؟

۳- به این فکر می‌کنم که در آینده چه حسی به شریف خواهم داشت؟ وقتی اسم این دانشگاه بیاد، با خودم چی می‌گم؟ کدوم روزها برجسته‌تره؟ آه که چقدر بده برجسته‌ترین روزهای دانشجویی‌ت توی هفته‌های اولِ ترم‌اول خلاصه بشه. دوست دارم شریف رو با آزمایشگاه و اسید و سالن مطالعه‌هاش به‌خاطر بیارم. دوست دارم خاطره‌های سلف و گعده‌های بیشتری بسازم. دوست دارم جمع و جمعیت دانشجویی خودم رو پیدا کنم. دوست دارم بدونم اگه یک‌روز کلاس نداشته باشم، کجای دانشگاه انتظارم رو می‌کشه. همه این‌ها رو کرونا و دوری ازم گرفت و جاش همون ترم اول رو گذاشت. جای همه‌ی روزهایی که باید ساخته می‌شدن، پرداخته می‌شدن، همون روزهای تکراری ترم اول رو گذاشته و تازه، باید راضی هم باشم چون می‌تونست بدتر هم بشه. آینده که برسه دیگه من برام مهم نیست ترم اول اما شریف گره خورده به همون ترم. کاش جدا بشه همه‌چی از هم و بتونم بفهمم کجای این زمین گِرد جای منه. 

محمدعلی ‌‌
۱۱ تیر ۰۱ ، ۰۱:۲۳

۱- خیلی زیاد به ماشین نیاز دارم. به رانندگی. به گاز دادن. به معکوس کشیدن و اشک ریختن با صدای موتور. به میخ کردن پشت کامیون‌های بزرگراه کرج. به سبقت‌های غیرمجاز جاده‌های دوطرفه قم. به سرعت‌های وحشی توی کمربندیِ تا ته خالیِ سمنان-دامغان. به دیدن تابلوی بینالود. به قلدری توی جاده‌های محلی گیلان. به صدتا رفتن با دنده سه. به دور درجا. به سرعت توی سرپایینی. به راه ندادن به بقیه. به ترمز نگرفتن روی سرعت‌کاه. به بوق ممتد. به چراغ زدنِ بدتر از فحش. به پیچیدن یهویی توی کوچه. به شنیدن صدای جیغ موتور. به دنده عقب یک‌سره. به استرس روزهای بارونی. به آگاهی از مشکل ترمز. به خستگی ده ساعت روندن. به نشنیدن هیچی. به فقط رفتن و رفتن. به رانندگی ناآگاهانه. به مستی بدون مسکر. به نیش‌ترمزهای وسط بزرگراه. به مویرگی رد کردن خطر. به تصور گاردریل وسط سینه‌ام. به چرخوندن فرمون توی سرعت بالا. به وسوسه مُردن. به تنهایی. به عدم قطعیت مرگ. به ترکیدن لاستیک. به شکستن آینه. به رد کردن ایست. به پیچیدن توی فرعی. به ترافیک توی سربالایی. به جوش آوردن. به خالی شدن. به آروم شدن. به رانندگی.

یکی خیلی‌وقت پیش استوری کرده بود که یه پسر دلتنگی‌هاش رو سر دور موتور ماشینش خالی می‌کنه. خیلی درست بود. ماشین دیگه اولویت آخرم نیست.

۲- سر پایانترم کمو، بدجور حالم گرفته شد. می‌دونی، می‌دونستم درس نخوندم. می‌دونستم فقط یک تصویر ذهنی واضح از تحلیل داده و علم داده پیدا کردم در طول ترم و دیگه هیچ‌چیز تئوری رو حفظ نکردم. می‌دونستم حتی پاورها رو تا ته نخوندم. اما صبح شنبه که بیدار شدم، صبحونه خوبی برای خودم درست کردم. فکر کنم بهترین  صبحونه‌ای بود که می‌تونستم درست کنم. بهترین عطرم رو زدم. موهام رو شونه کردم. لباس مرتب پوشیدم و کیفم رو برداشتم و رفتم. خلاصه با خودم مهربون بودم. همون حرف پست قبل. ساعت ۸:۵۰ صبح که سر صندلی الف ۱۸ نشسته بودم به انتظار استاد و ورقه‌هاش، به این فکر کردم که دارم چیکار می‌کنم؟ که این مدت داشتم چیکار می‌کردم که نتونستم کمو رو بخونم؟ که نتونستم خودم دیتا بگیرم؟ – آزمایشگاه داشتم البته اون روز لعنتی که هم‌گروهی‌م گند زد به دولیتر آب‌پرتقال طبیعی :| – که نتونستم خودم مشکل دیتا رو قبل از ددلاین ارائه بفهمم؟ که نتونستم لپ‌تاپ بخرم حتی، که بعدش بتونم خودم با متلب کار کنم بدون اینکه هنگ کنه یا داغ کنه و خاموش بشه؟ جواب تلخ بود اما تمام این مدت، تمام این ماه‌ها، دغدغه‌ام این بود که قدم بعدی چیه؟ پس کِی تموم می‌شه؟ این دل‌شوره و اضطرابم چی میگه؟ همین فکرهای چیپ. همین فکرهای چیپ. تمام این مدت. ورقه‌های کمو که پخش شد، یه نگاه سرسری کافی بود که بفهمم هیچی نمی‌دونم از هیچکدوم از سوال‌ها. بی‌رحمانه اگه نگم، سوال اول رو از جبر خطی ریاضی۲ می‌دونستم. می‌دونستم؟ نه. وقتی شروع کردم به جواب دادن فهمیدم همون رو هم یادم نیست. عملیات سطری مقدماتی. عملیات سطری مقدماتی لعنتی. زمان امتحان دوساعت بود. سر چهل دقیقه یکی پا شد و داد. استاد رفت به امتحان دیگه‌ای سر بزنه. از ۷-۸ تا سوال، فقط برای ۱ و ۶ یک خط جواب نوشته بودم. یک خط! سر جمع یک خط! از فرصت استفاده کردم و ورقه سفید رو گذاشتم و رفتم بیرون. احساس بدی داشتم. ده دقیقه توی راهروی ابنس معطل کردم که استاده بیاد و بهش بگم گند زدم. بگم سفید تحویل دادم. بگم حذف اضطراری می‌کنم درسش رو ولی تقصیر اون نیست. بگم خیلی خوشحالم که با دیتا ساینس آشنا شدم. بگم خیلی خوب بود تجربه کار با ابزارهای آزمایشگاهش. بگم متفاوت‌ترین درسی بود که داشتم. بگم که متاسفم. متاسفم که همه‌چیز رو هدر کردم. می‌خواستم استاده بیاد و ازش به عنوان توی فرضی استفاده کنم. می‌خواستم هرچی مونده رو پس بدم. هرچی که ورم شده سر دلم. گوله شده توی گلوم. بگم اونی که سود کرد من بودم و اونی که باخت هم من بودم و تو این وسط درس‌هاتو دادی و رفتی. تو جواب سوال‌هام رو دادی و رفتی. نیومد. وقتی داشتم می‌رفتم سمت پله‌های ته راهرو، دیدم داره سوال یکی دیگه رو جواب میده و من نگاهم رو دزدیدم و رفتم. وسط پیچ راهرو پام نرفت. از پنجره‌ای که بود، پایین ابنس رو دیدم. چقدر پریدنی بود. چقدر پریدنی بود. و آره، اولین جرقه‌های افکار خودکشی دارن خودشون رو نشون می‌دن و من هنوز باورم نشده که افتادم توی این حفره تاریک. بیرون میام ولی. چون بعدش رفتم کتابخونه و چهار ساعت تمام تجزیه۳ خوندم. اونقدری خوندم که آخرش برای هرسوال یه چیزی نوشتم. درست و غلط رو مخلوط کردم و یک‌چیزی درآوردم ازش توی ۲.۵ ساعت پایانترم.

۳- خیلی حرف می‌زنم. خیلی زیاد. هرجا که برسم حرف می‌زنم. بعد تجزیه۳ به استاده گفتم خودمونیم، این سوال آخریه رو نمی‌شد بدون تجربه جواب داد ها. خندید و گفت بالاخره زاویه دید هم مهمه. گفتم می‌دونی چرا سر سوال ۲، چندبار ازتون راهنمایی خواستم؟ چون صبح یه امتحان رو سفید دادم و دیگه طاقت نداشتم که سر این هم ببازم. پرسید چه درسی؟ گفتم حالا، گفت کمو بود؟ خندیدم و گفتم ای بابا، از کجا می‌دونستی؟ - و آره من اولش ضمیر جمع می‌ذارم و بعد کم‌کم و ترجیحاً نامحسوس حذف می‌کنم!! – حرف می‌زنم. حرف می‌زنم. یه قسمت از فصل اول Black Mirror یه جایی داره که می‌گه:«همیشه همینقدر حرف می‌زنی؟ حرف زدن گاهی نشونه فرار از ترسه.» خیلی حرف می‌زنم این روزها. کامنت می‌ذارم برای هرپستی که ببینم. کامنت‌های پرت‌وپلا. سوال می‌پرسم. اون شب با علی ۲ ساعت حرف زدیم. – البته طبیعی بود. ۲.۵ سال ندیده بودمش.- اون روز امید رو که دیدم، رفتیم نشستیم زیر سایه درختی، توی پارکی که تو رو دیده، و ۲-۲.۵ ساعت حرف زدیم. امروز هم ۵-۶ ساعت با عارفه و امید. برای هیچکدوم برنامه نریخته بودم ولی پیش اومدن. پیش اومدن و من هم زیاد حرف زدم. زیاد خندیدم. این روزها که حتی به ترک دیوار هم می‌خندم یاد روزهای اول ترم اول می‌افتم. مثل همون روزها، برای فرار از ترس‌هام، برای روبه‌رو نشدن باهاشون، برای تنها نشدن باهاشون، خیلی حرف می‌زنم. ولی دلم نیومده توی کانالم چیزی بنویسم دیگه. مثلاً امروز می‌خواستم بنویسم این آب‌گازدارها چقدر زیبان. دیروز می‌خواستم بنویسم چرا صبح که بیدار می‌شم می‌لرزم؟ پریروز می‌خواستم عکس بذارم از غذایی که درست کرده بودم. پس‌پریروز می‌خواستم بنویسم بالاخره آزمایشگاه برداشتم برای ترم تابستون، اونم از دانشکده مهندسی شیمی. پسون‌پریروز می‌خواستم بنویسم می‌دونم همه این‌ها تموم می‌شه و روزهای معمولی هم می‌رسه. من واقعاً منتظرشم. منتظرم که تموم بشه و برای شروع هرکاری از دستم برمی‌اومد کردم. می‌دونی که شیفت‌دیلیت کردن چقدر کار سختیه؟ برای همین نتونستم شیفت‌دیلیت کنم هنوز. همینقدر از دستم برمی‌اومد که بهش فکر کنم. به شیفت‌دیلیت.

۴- قول می‌دم این پست‌ها زود تموم بشن :)) مثلاً یکی-دوماه دیگه. تخمین من که تا حالا غلط از آب درنیومده، اومده؟ جز یه‌بار؟ دوبار؟ سه‌بار؟ اوه. نمی‌دونم کِی تموم می‌شه پسر. نمی‌دونم.

۵- راضی‌ام. خیلی راستش. وبلاگ‌نویس بودن مزیت مهمی داره و اونم اینکه عادت داری به ثبت کردن. ثبت کردن فکرهات. فکرهایی که بعداً نمی‌تونی انکارشون کنی چون یه‌جا هستن. چه منتشر بشن چه نه، روی یه تیکه کاغذ یا فایل ورد. اینطوری حتی اگه حسرتی داشته باشی، می‌دونی چه مسیری رو اومدی و مسیر آسونی نبوده. می‌دونی کار چندان خاصی از دستت برنمی‌اومده. می‌دونی حتی آرزو می‌کردی که تموم شدنش رو از سر بگذرونی، چون می‌دونستی نهایتاً باید بگذرونی. راضی‌ام چون می‌دونم این‌ها رو. حالم طبیعیه. وضعیتم طبیعیه. واکنش‌هام طبیعیه و فعلاً این طبیعی بودن رو دوست دارم. چون تحت کنترله و می‌دونم دارم چیکار می‌کنم. دارم می‌سوزونم. هرچی که جا مونده رو، هرچی که ساختم رو. لازمه پس خوبه. 

محمدعلی ‌‌
۰۶ تیر ۰۱ ، ۲۲:۰۰

امشب وقتی داشتم قاشق می‌زدم توی بستنی، به این فکر کردم که من چقدر با خودم مهربون شدم. از هفته قبل مرور می‌کنم. جمعه‌ی قبل دست خودم رو گرفتم و بردم هرچی دلم خواست براش خریدم. می‌دونستم با این چیزها راضی نمی‌شم. چون همون موقع یه چیپس خوب داشتم خوابگاه که دیگه ذره‌ای دلم نمی‌خواستش. شنبه هیچ کاری نکردم. مطلقاً هیچ کاری. کتاب خوندم. کافه‌ی خیابان گوته. درحالی که دوشنبه ارائه داشتم و شنبه‌ی بعدش دوتا امتحان. چهارشنبه وقتی حالم بد شد، بازم هیچ‌کاری نکردم. گفتم ولش کن. گفتم به‌درک که تجزیه۳ رو نخوندی و کمو هم ارائه‌ت بد شده و تئوریش رو هم ضعیف می‌دونی. توی این هفته کلی بستنی خریدم. از بستنی‌هایی که هیچوقت نمی‌خریدم. یکی. دوتا. سه تا. یه‌بار پنج‌تا با هم. حالم برام مهم بود؟ نه. این‌ها که حالم رو خوب نمی‌کنه. فقط می‌خواستم با خودم مهربون باشم. نمی‌دونید چقدر کار سختیه مهربونی با کسی که ازش بدتون میاد. می‌خواستم به این خودم نشون بدم که من هرکاری کردم و تو نه. من هرچیزی رو خواستی دادم و تو نه. من هرسختی‌ای که گفتی رو کشیدم و تو نه. می‌خواستم شرمنده‌ش کنم. می‌خواستم حسابی باخت‌ش رو به رُخش بکشم. باخت درسی. باخت کاری. باخت... . می‌خواستم بدونه داره به کجا می‌ره. چقدر راهش تاریکه. چقدر تنهاست. چقدر نمی‌دونه باید کجا خودش رو خالی کنه. چقدر نمی‌دونه راه زندگی‌ش رو به کجا باید ببره. چقدر هیچی نمی‌دونه. حالا نشستم دارم نگاه می‌کنم. جمعه است. سوم تیر. دوم تیر ایمیل زدن که از میزبانی شما معذوریم. شبش برای چهارجای دیگه درخواست زدم. دارم نگاه می‌کنم از منِ اول اردیبهشت چقدر باقی مونده؟ از اول خردادم؟ از هفته قبلم؟ از دوهفته قبلم؟ دارم فکر می‌کنم تابستون رو قراره چجوری بگذرونم؟ قراره به کجاها، به کدوم گوشه‌های اشغال‌نشده، پناه ببرم؟ قراره چجوری با واقعیت‌ها روبه‌رو بشم؟ با عکس‌ها؟ با متن‌ها و نامه‌ها؟ با دیوارهای شمالی شریف. با هرچیزی. هرچیزی. فردا چهارم تیرماهه. هفته قبل جمعه بیست‌وهفتم خرداد بود. دو روز بعد از بیست‌وپنجم. چهارشنبه هفته قبل خوب خوابیدم. خوب بیدار شدم. خوب ناهار خوردم. چهارشنبه هفته قبل خیالم راحت بود. وقت زیاد بود. امتحانی نداشتم. آسوده بودم. توی دانشکده کامپیوتر می‌چرخیدم. از سایه‌ها استفاده می‌کردم. فکر می‌کردم فرداش کجا می‌تونم برم قبل اینکه درگیر امتحان‌ها بشم؟ فیلم‌های روی پرده رو مرور می‌کردم. موزه‌ها. قیمت اسنپ تا شمالی‌ترین نقطه تهران. داشتم فکر می‌کردم بالاخره دارم روی غلتک می‌افتم انگار. حالا سوم تیرماهه. فردا چهارم تیرماه. پونزدهم تیرماه آخرین پایانترم رو که بدم نمی‌رم رشت. می‌مونم تهران. می‌مونم تا با این شهر روبه‌رو بشم. با شهری که زنده‌ام کرد و کشت. امیدم داد و ازم گرفت. می‌مونم تا ازش فرار نکنم. تا حسابم رو باهاش تسویه کنم. اگه حالا برگردم تا همیشه دنبالم میاد. تا همیشه فکر می‌کنه ازش می‌ترسم. که راستش می‌ترسم. از این شهر می‌ترسم. از تهران می‌ترسم. از شب می‌ترسم. از آسمون قهوه‌ای می‌ترسم. از ساختمون‌های بلند می‌ترسم. از صندلی‌های انتظار راه‌آهن می‌ترسم. از سردر تهران می‌ترسم. از انقلاب می‌ترسم. از فردوس می‌ترسم. از وصال می‌ترسم. از فلسطین می‌ترسم. از ۱۶ آذر می‌ترسم. از بافت قدیم می‌ترسم. از آزادی و میلادش می‌ترسم. از شمال و جنوبش می‌ترسم. اما باید بمونم. باید بمونم و همه ترس‌هام رو ببینم. باید همین‌جا تموم بشه. همین‌جا بمونه. نباید دنبالم بیاد. نباید. من دیگه دنباله نمی‌خوام. همراه نمی‌خوام. خیلی کار دارم و خیلی عقبم از خودم. باید به خودم برسم. همین‌جا. وسط تهران. 

پ.ن: + و +

محمدعلی ‌‌
۰۳ تیر ۰۱ ، ۲۳:۳۷

دوسال قبل و اوایل کرونا بود. هرجا می‌نشستی حرف از تعطیلی موقت بود و نیاز به استفاده ازش. توصیه‌های عجیب‌وغریب برای اینکه نکنه این تعطیلی از دست بره. مهارت‌های مختلف، پیشنهادهای جذاب و خلاصه هزارویک کار. سر کلاس مثنوی، توصیه این بود که رمان‌های بلند رو بخونید. رمان‌هایی که در حالت عادی و بین سرشلوغی‌ها نمی‌رسید بخونید و هی عقب میندازید رو شروع کنید. مثل جنایت و مکافات. دقیق یادم نیست، ولی یک‌جوری گفته می‌شد که من حس می‌کردم اگه توی همون یه ماه تعطیلی - که بعداً شد دوسال - کل آثار بلند روسی رو مرور نکنم خیلی ضرر کردم. گذشت و من بیشتر چسبیده بودم به فیلم دیدن. فکر می‌کردم روزهای مهمی پیش‌رو دارم و فعلاً نمی‌خوام روی چیزی مثل ادبیات تمرکز کنم. فکر می‌کردم باید از این فرصت استفاده کنم و سعی کنم حرف داشته باشم همیشه. مسخره بود ولی خب. همون روزها انجمن دانشکده یک برنامه آنلاین ترتیب داده بود با استاد ادبیات سابق‌مون و قرار شد درباره رمان حرف بزنیم. درباره رمان‌نویسی، تاریخچه قصه و آثار و خوندن و این‌ها. بعد از حرف‌هاش نوبت پرسش‌وپاسخ بود. بچه‌ها پشت هم سوال می‌پرسیدن: داستایوسکی یا تولستوی؟ کدوم ترجمه رو بخونیم؟ ناشر مهمه؟ فاکنر رو اول بخونیم یا دانته؟ دن کیشوت ترجمه محمد قاضی بهتره یا اون‌یکی؟ جواب استاده یه جرقه بود توی ذهنم. «چه اصراری دارید این‌قدر ترجمه بخونید؟» پشت‌بندش شروع کرد به نام بردن کتاب‌های خوب نویسنده‌های ایرانی. نویسنده‌هایی که اسم‌شون رو هم نمی‌دونستم اون‌موقع. پشت هم می‌گفت و من با خودم می‌گفتم عجب! پس اینقدر اثر فارسی منتظرمونه؟ توضیح داد که از ترجمه شروع نکنید. اگه این و این و این رو نخوندید، اگه اون و اون و اون رو نخوندید، فکر نکنید حالا با جنایت و مکافات قراره معجزه بشه براتون! کمدی الهی دانته رو می‌خواید چیکار کنید وقتی هنوز زبان نمی‌دونید؟ زبان ادبیات رو. می‌گفت شروع خوندن با ترجمه باعث می‌شه قبل از اینکه بدونید ادبیات چطور کار می‌کنه، بیفتید توی لوپ مشکلاتی که ترجمه بودن اثر براتون ایجاد می‌کنه. 

همه این‌حرف‌ها باعث شد که آثار فارسی برام جالب بشه. فارسی خوندن همیشه برام جذاب بوده. منِ او امیرخانی رو سه‌روزه خونده بودم و برام جالب بود که هیچ ترجمه‌ای رو نتونسته بودم اینقدر روان و خوب بخونم؛ با وجود رسم‌الخط عجیب و متفاوت امیرخانی که سرعت رو کم می‌کنه اول کار. فکر کردم و دیدم پیشنهاد خوبیه. می‌تونم شروع کنم و کتاب‌هایی که معرفی کرده رو بخونم. اون روزها کتابخونه‌های عمومی تعطیل بودن و تنها منبع کتاب من، طاقچه بود. یکی دوتا کتاب اول رو که تموم کردم، برام مزه کرد. به روشنی تفاوت قبل و بعد رو حس می‌کردم. انگار که الان بهتر می‌فهمیدم چی دارم می‌خونم. یکی از کتاب‌هایی که خوندم سالمرگی بود. نمی‌تونم بگم چقدر شیفته این کتاب شدم. انگار خودم رو پیدا کرده بودم. انگار خودم نوشته بودمش. (تا چندماه هرچی توی وبلاگ نوشتم تحت تأثیر سالمرگی بود.) خوب پیش می‌رفت. نه که فکر کنید خیلی می‌خوندم یا الان دیگه همه نویسنده‌های خوب فارسی رو یه‌دور خوندم. نه. من که تخصصم خوندن نبود. ولی برای همون مطالعه هرازگاهی خودم، تصمیم جدی گرفتم که حتماً فارسی بخونم. حداقل چندسال فارسی بخونم و این وقت کمی که می‌ذارم رو، با چیزهایی که سخت می‌فهمم هدر ندم. توی راه چیزهای جالبی هم پیدا کردم. اینکه گیتا گرکانی جدای ترجمه، خودش هم یه داستان نوشته و به‌نظرم خوب هم نوشته بود. اینکه رمان‌های نوجوان باحالی داریم و نویسنده‌های واقعاً خوبی پیدا می‌شن اینجا. اینکه می‌شه تاریخ رو به داستان ربط داد و چیز کسل‌کننده ننوشت. اینکه هنوز امیدی هست. 

پ.ن اول: این متن رو قبل هفته آخر خرداد نوشتم. حس کردم این رو باید بنویسم و اگه ننویسم، منِ آینده‌ی نزدیک متعجب می‌شه که چجوری تونستم این رو بنویسم این روزها.

پ.ن دوم: چندروز پیش خورشید پست «باشگاه کتاب‌خوانی تولستوی» رو گذاشت برای دوره کردن داستان معاصر فارسی و به‌نظرم چیز جذابی اومد. من خودم حوصله هدایت رو ندارم ولی بقیه‌ش برام خیلی جذابه و منتظر پست‌هاش می‌مونم. گفتم بگم که با توجه به حرف‌های این پستم، اگه دوست داشتید از دست ندید. فرصت خوبیه.

محمدعلی ‌‌
۰۱ تیر ۰۱ ، ۰۱:۰۸ ۶ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
محمدعلی ‌‌
۲۶ خرداد ۰۱ ، ۱۴:۱۵

دیشب شب دومی بود که تا صبح بیدار موندم. باید هرطور که شده خلاصه‌های فلسفه رو می‌فرستادم. از نوشته‌هام راضی نبودم و طعم تلخ تأخیر رو خریده بودم که شاید بتونم چیز بهتری بنویسم. باید بیدار می‌موندم. هم چون خیلی دیگه دیر بود، و هم چون شب آخر اردیبهشت حساب می‌شد. حالا که فکر می‌کنم، نمی‌تونم بفهمم دیشب چرا بیدار موندم. چون باید خلاصه رو می‌فرستادم یا چون فکر می‌کردم شب آخر اردیبهشت فرصت خوبیه؟ 

امروز شنبه بود و این یعنی از ۹ صبح یک‌سره کلاس داشتم تا ۷ غروب. شنبه یعنی ناهاری که بین سلف و آز می‌خورم. یعنی دیدن بیشتر بچه‌های دانشکده. دیشب تا صبح بیدار بودم. هفت صبح، در حالیکه طاقت پی‌دی‌اف کردن دوفایل ورد رو هم نداشتم، به محض ارسالشون بیهوش شدم. متاسفانه وقتی تنهام، طاقت بی‌خوابی رو ندارم. یعنی دارم، اما فشار زیادی به مغزم میاد انگار. وسط نوشتن از اخلاق کانتی و وجه تمایزش با اخلاق هگلی (واه واه، چه قلمبه‌سلمبه!) گاهی سر می‌زدم به کانال آرشیوم. من هروقت دلم پیام بخواد، میرم کانال آرشیوم. هروقت دلم نامه بخواد، یک ورد باز می‌کنم. البته بعدش حتماً باید پی‌دی‌افش کنم و بفرستمش توی پوشه داکیومنت تا خیالم راحت بشه. دیشب، سه شب دلم پیام می‌خواست. رفتم توی کانال آرشیوم و نوشتم. خط مقدم من کانال آرشیوم نیست. پس کپی کردم و با دکمه آبیِ خوش‌رنگ تلگرام ور رفتم. تازه وقتی با همه‌چیز می‌خوای مواجه بشی، می‌فهمی چقدر سنگینه. به سنگینی دماوند. تلگرام رو بستم و رفتم سراغ خلاصه‌م. خلاصه می‌نوشتم. فایل صوتی کلاس رو 2X گوش می‌دادم به دنبال الهام گرفتن برای چندکلمه که پادرمیونی کنن و منظورم رو برسونن. پنج صبح شده بود. من حتی اگه خونه هم بخرم، حیاطی نداره که بتونم ۵ صبح برم توش، زل بزنم به آسمون. خوابگاه ایدئال نیست ولی ۵ صبح رفتم توی حیاط. زل زدم به ماه که غروبش نزدیک بود. زل زدم به برگ و آسمون و صدای درهم گنجشک‌هایی که طلوع و غروب اتومات روشن می‌شه موتورشون. فکر کردم ۹.۴ کیلومتر اون‌طرف‌تر چه خبره. خبری نبود. خوبی صبح اینه که می‌دونی هیچ‌جا خبری نیست. برگشتم بالا. از پنجره راهروی طبقه دوم، گاراژ کنار خوابگاه رو دید زدم. یه راننده داشت لاستیک‌های ونش رو بررسی می‌کرد. «پسر! ملت ۵ صبح میرن پی یه لقمه نون که اونم حالا بشه یا نشه.» من هیچوقت حال این رو نداشتم ۵ صبح برم سراغ کاری. حتی برای چدونک هم هفت‌ونیم بیدار شدم. (و تأکید می‌کنم هفت دقیقه هم زودتر رسیدم:دی) ولی شب‌ها چرا. می‌تونم تا خود صبح تایپ کنم، حرف بزنم، فکر کنم و خسته نشم حتی. شب اجازه می‌ده به چیزهایی فکر کنم که توی روز سخته فکر بهشون. البته راستش هنوز دوست دارم صبح رو تجربه کنم. صبح زود. صبح خیلی زود. یک تجربه خوب و غیرخسته!

خلاصه صبح خوابیدم و صبح‌تر بیدار شدم. کلاس غیرحضوری رو شرکت نکردم. همون کلاسی که میانترمش رو هم ندادم. (چون عملاً دادن و ندادنش مسخره بود.) به حضور-غیاب معارف رسیدم. ساعت معارف رو اختصاص دادم به بازار. می‌دونی، آشنایی من و بازار یادگار روزهایی بود که اضطراب داشتم. حالا ولی هم معتادش شدم، هم علاقه‌مندش و هم راه بهتری نمی‌شناسم. ولی این ناگزیری باعث نمی‌شه که با هربار دیدن عدد و رقم‌ها یاد چیزی نیفتم. می‌افتم. تابستون ۹۹. زمستون ۹۷. تابستون ۹۶. مثل برق گذشتن. انگار نه انگار که روزی ۱۶-۱۷ ساله بودیم فقط. چه روزهایی که سلاخی شدن. آز شنبه‌ها تبدیل شده به تنها نقطه وصل من به شیمی. دوستش دارم؟ نه همیشه. دستورکار افتضاحه و بعضی وقت‌ها باید «حدس» بزنی که منظورش چیه. البته که از دانشجوی ترم ششم شیمی بیشتر انتظار میره. ولی نه دانشجویی که همش مجازی بوده و امروز نزدیک بود جای بالن، از ارلن استفاده کنه :)) سر آز امروز، سرمون خلوت بود. بخش عمده کارمون طیف گرفتن بود و تماشای دستگاه UV-Vis. تی‌ای آزمایشگاه‌مون دانشجوی تازه‌وارد ارشده که بنده‌خدا خودش نیاز به تی‌ای داره :)) حین انتظار برای داده گرفتن، چندتا کانال جزوه براش فرستادم که بره حسابی درس بخونه :)) آره خلاصه :| مسئول آزمایشگاه اخلاق معقولی داره و در کل با فضا راحتم. امروز که کارم کمتر بود، وقت شد بشینم و ببینم که من چندتا علاقه عجیب دارم؟ مثلاً کشش بی‌نهایتی در درونم برای سرکشیدن آب مقطر حس می‌کنم! این کشش به‌قدری بالاست که حتی فکر بهش هم تشنه‌م می‌کنه. همینطور، متیل رد که شبیه آب‌-زرشک و آب-آلبالو هست رو دوست دارم بچشم! از کربن فعال خوشم میاد و اگه رهام کنن، کربن‌اندود می‌شم. یک علاقه احمقانه هم دارم! اونم اینکه اسید غلیظی که استفاده ازش غیر از زیر هود ممنوعه رو سربکشم :)) البته این‌ها خطرناک نیستن. یادمه روزهای اولی که توی جاد‌ه‌های بین‌شهری رانندگی می‌کردم، توی سرعت ۱۰۰-۱۲۰ علاقه و کشش عجیبی داشتم که فرمون رو بی‌هوا و کامل بچرخونم. اما هیچوقت نچرخوندم. الان هم مطمئنم هیچوقت اون اسید رو سرنمی‌کشم. مثل دیشب که جای کلیک چپ، کلیک راست می‌کردم و زهوار قلبم درمی‌رفت! نمی‌تونم. واسه همین خیالم راحته. هرچقدرم دلم بخواد، چیزی نمی‌شه. 

بعد آز واقعاً بی‌مقصدم. کلاس دارم و باید خودم رو برسونم به یک‌جایی و ساکن بشم. ولی دوست ندارم دوباره برگردم به اتاق. ولی برمی‌گردم. نهایتاً بعد از طالبی-بستنی!! ۳۱ اردی‌بهشت بود امروز و روز آخر نمایشگاه. من تمام بن‌م رو خرید کرده بودم و از طرفی هم، دلم نمی‌اومد برم مصلی. پس نرفتم و برگشتم. گذاشتم ۳۱ اردیبهشت تا قطره آخر تموم بشه. دوباره و دوباره و دوباره. 

امروز اول خرداده و پارسال اول خردادش از هفته آخر اردیبهشت بهتر بود. امشب بیدارم. هم همچنان یک خلاصه فلسفه مونده، هم متن‌هایی که باید تحویل بدم. هم پست‌هایی که باید بسازم و هم پیامی که توی کانال آرشیوم منتظر کلیک‌رنجۀ منه. پس این شد سومین شبی که تا صبح بیدارم. راستی، چرا امشب بیدارم؟ خلاصه فلسفه و متن تحویلی و طراحی پست، یا چون اول خرداد «هم» فرصت خوبیه؟ 

محمدعلی ‌‌
۰۱ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۵۱ ۱۲ نظر

تقریباً یک‌ماهه که به زندگی دانشجویی برگشتم. خوابگاه، برای من زنده‌ترین عنصر یک زندگی دانشجوییه. غربت، سازش‌پذیری و پیدا کردن جسارت کارهایی که قبلش انجام نمی‌دادم. در این یک‌ماه، من پذیرفتم که دیگه آدم دوسال قبل نیستم. دیگه نمی‌تونم با این شهر، با این تهران شلوغ و دودی، ارتباط بگیرم. نمی‌تونم شب‌هاش از کوچه‌هایی بگذرم که تمامش برای من استعاره است. اما فهمیدم از ارتباط‌های جدید استقبال می‌کنم. هنوز روحیه هم‌کاری رو دارم و می‌تونم کارهای مختلف‌تری رو به سرانجام برسونم. فهمیدم اینکه در جمع حرف نمی‌زنم یه شاخه از اضطراب اجتماعیه و تصوراتم همشون توهم‌اند. فهمیدم فرصت‌های آینده رو کسی نشمرده و من لازم نیست غصه دیر شدن چیزی رو داشته باشم. فهمیدم هنوز قوه «به درک» گفتنم خیلی خوب کار می‌کنه، هرچقدر هم که سخت و نشدنی باشه. فهمیدم که شاید هیچوقت نتونم فراموش کنم ولی می‌تونم به فراموش نشدنش کمک نکنم. آره، الکی مثلاً الان دارم به فراموش نشدن کمک نمی‌کنم =)) آخه چه روزیه آخه =))

خلاصه، تصمیم گرفتم حالا که ماه رمضون تموم شده، یک برنامه رو واقعاً اجرا کنم و این برنامه رو اون‌قدر ساده بچینم که نتونم اجرا نکنم اصلاً. دوست دارم مفهوم تدریج رو در تمام بخش‌های زندگی‌م بگسترانم از بس که جذابه این مفهوم. دیگه ضربتی برخورد نمی‌کنم با هیچی و سعی می‌کنم روز به روز آدم بشم :))

هدف‌های دنیوی ساده‌ای دارم به‌نظرم و ناامید نیستم. ولی راستش خسته چرا. خب من بخشی از روزم درگیر عدد و رقمه و وقتی می‌بینم با همین حجم کار در همین ۱۵ سال قبل می‌تونستم اتفاقات بهتری رو رقم بزنم، واقعاً سرم رو می‌کوبم توی دیوار! ولی خب. حالا که چی؟ تلاش بیشتری می‌خواد؟ خب بخواد. چیزی که کم نمی‌شه ازم؛ حالا چارتا موی سپید، سن بالا و حوصله کم و اعصاب خراب و زندگی شلخته و جوانی رفته که چیز خاصی نیست. ها. :)

+ راستی، اگه هنوز نمی‌دونید چدونک چیه، دیگه وقتشه بدونید چدونک چیه. با تشکر :دی

محمدعلی ‌‌
۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۳۲ ۳ نظر

بعد از پست قبلی، اتفاقات بهتری افتاد و باز هم تونستم به خودم امیدوار بشم. دوست دارم الان از ۱۴۰۰ بنویسم ولی چیز زیادی به ذهنم نمیاد. ۱۴۰۰ یک ترکیب عالی بود از امید و ترس و اضطراب. نیمه اول، امید غلبه داشت و نیمه دوم، اضطراب. البته که آخرهای ماه آخر کمی ورق برگشت و دوباره امید توی خون‌م پشتک و اینا می‌زنه. سخت‌ترین بخش امسال، تغییر موضوع امیدواری‌م بود. وابسته کردن امیدواری‌ت به غیر، کار رو سخت و هزینه‌ی بهره‌وری رو بالا می‌بره. طوری شده بود که برای دوساعت کار خالص، باید چندین ساعت به خودم باج می‌دادم تا بتونم یک‌جوری امیدواری‌م رو زنده نگه دارم. خب اصلا به‌صرفه نبود! :)) پس، یوهو! امیدواری‌م رو با سختی و مشقت سوییچ کردم روی خودم. مجبور بودم برای این‌کار مزیت‌های تنها-زیستی رو برای خودم پررنگ کنم، که کار سختی نبود :)) در نهایت امیدوارم که بتونم بازم این مسیر رو ادامه بدم. نظم و ترتیب ضروری‌ترین عنصری هست که در ادامه بهش نیازمندم. من واقعاً دوست دارم بدونم راز کارمندهایی که ۸ ساعت یک‌سره پشت سیستم کار می‌کنن چیه؟ البته فکر کنم رازشون در اینه که کار نمی‌کنن :/ ولی در حال حاضر اگه بتونم ده ساعت پشت هم و یک‌سره کار کنم و درس بخونم، دیگه هیچی نمی‌خوام :)) تمرکز و نظم، و البتههه آزادی و رسیدن به سبکی که دوستش دارم، آرزوهای مهم منن در حال حاضر. و جالب اینکه دقیقاً روز آخر که امروز و البته دیشب باشه، اتفاقی افتاد که باعث شد شک کنم: من واقعاً خواسته‌هام رو می‌خوام؟ و این واقعاً سوال سختیه و اصلاً جوابش ساده نیست. اما هرچی که هست، فعلاً به خودم امیدوارم و برای خودم زندگی و کار می‌کنم و دوست دارم این مسیر رو ادامه بدم؛ چرا که هیچ توفیقی در افسردگی نیست جداً. 

سال نو مبارک باشه اهالی دوست‌داشتنی وبلاگ‌نویس :)

چطورید؟ اوضاع خوبه؟ حال دل‌تون، احوال‌تون خوبه؟‌ چه می‌کنید با زندگی؟ :)

محمدعلی ‌‌
۲۹ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۵۳ ۵ نظر

اون اعتماد به‌نفسی رو که باید، از کارهای چندوقت اخیرم به‌دست نمیارم و این یعنی وارد یک چرخه فرسایشی شدم. یاد سال کنکورم می‌افتم. روز کنکور، دور و دیر بود. ناگزیر بود. اما بالاخره رسید و چندماه افسردگیِ بعدش هم تموم شد. کاش از روزهای کنکورطورم و افسردگیِ ناگزیر بعدش فرار نکنم. 

محمدعلی ‌‌
۱۴ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۴۸