من، زخمیِ قبل از مردن
یکسال دیگه و هرسال سریعتر از سال قبل. یه وقتی برای خودم استدلال میکردم که یکسال برای یک فرد پنجساله بیست درصد کل زندگیشه، اما برای یک فرد بیست ساله، فقط پنج درصده. و پنجدرصد به صورت نسبی از بیست درصد کمتره و برای همین هرسال رو سریعتر از سال قبل حس میکنیم. تجربه بقیه نشون داده که این سرازیری هی بدتر و تندتر هم میشه. قبلاً ازش میترسیدم و حالا تنها چیزی که مایه آرامشم میشه همین زودگذریِ همهچیزه. همین که بالاخره تموم میشه و هرچی نزدیکتر به خط پایان باشم، سریعتر بهش میرسم. فقط از یه چیز نگرانم و اون هم اینکه نتونم خودم رو جمع کنم. گاهی حس میکنم هیچ مهارت ارزشمندی ندارم و هیچ استعدادی حتی که بخوام پیاش بگیرم و میدونم، میدونم که این تصورات نهایتاً از تنبلی مزمنم میاد و واقعیت، خیلی هم بد پیش نمیره. با اینهمه، من ترجیح میدم که ترسم رو جدی بگیرم. اگه واقعاً نتونم خودم رو جمع کنم چی؟ اونم توی این اقتصاد مریض و این شرایط مزخرف؟ چی میشه؟
انتقام گرفتن از ناامیدی رو اولینبار وقتی تجربه کردم که فکر میکردم نمیشه و دیره. شروع کردم و جنگیدم و قوی یا ضعیف، جلو رفتم. اسمش رو گذاشتم انتقام گرفتن از ناامیدی. آخرش با صورت خوردم زمین ولی. ناامیدی بدتر از قبل همهی وجودم رو گرفت. ناامیدی قویتر بود و من امید خوبی رو برای مقابله باهاش انتخاب نکرده بودم. من بازنده بودم و نمیخواستم باور کنم. اما مگه ما چی داریم جز امید به آینده نزدیک؟ من بدون امید به آینده نزدیک نمیتونم زندگی کنم. من این چندماه گیج مطلق بودم بین همهچی. چون آیندهای نداشتم؛ آیندهی نزدیکی که قابل دسترسی باشه. این آخریها گیج شدم که دارم چیکار میکنم. دارم راهی رو امتحان میکنم که جوابش رو توی مدل زندگی من پس داده؟ اونم بارها؟ یعنی تکرار یه تله تکراری و آشنا؟ آره داشتم همینکار رو میکردم. اولش فکر کردم برای اینه که از خودم ناامیدم. ترسیدم که دارم دوباره از ناامیدی انتقام میگیرم. از درگیر شدن با ناامیدی ترسیدم. فکر کردم دوباره میخوام خودم رو به خودم ثابت کنم. ولی این نیست. این نیست. دنبال یه امیدم. یه امید به آینده نزدیک. روزنهای که «واقعی» باشه و دم دست و نیاز نباشه برای دیدنش، گزاره ردیف کنی. آیندهای که بتونی بغلش کنی و بگی آره. همینجاست. کنارم. بتونی کار کنی و بگی آره، من دارم برای این آینده کار میکنم. این همهی چیزی بود که من میخواستم. اما حالا که خودآگاهم شصتش خبردار شده، نمیذاره چیزی جلو بره. انتقام از امیدواری؛ شاید!
ترومای تو برگشته. این کلمه رو درک نمیکنم و دوست ندارم استفادهاش کنم ولی ترومای تو برگشته و نمیدونم باید چهکار کنم. سال قبل این روزها ناراحت بودم که پاک فراموش شدم. امروز دلیلش رو درک میکنم. اما قبول نه. حالا بین گیرودارها، باید پانسمان عوض کنم و من، چقدر سادهام که فکر میکنم این زخم عفونی زندهام میذاره.
+ یادداشتی که باید سی مهر نوشته میشد.