مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

کجای این زمین گِرد جای منه؟

شنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۳ ق.ظ

۱- دوباره به قفسه‌های کتاب توی کتابخونه برگشتم. دیر برگشتم راستش. توانش رو نداشتم اون‌جا رو ببینم و توش راه برم. یه کتاب زبان اصلی برداشتم که بخونم. ده-پونزده صفحه خوندم و فهمیدمش. به نظرم جای چنین‌چیزی توی خودآموزی زبانم خالی بود. دوست دارم تجربه‌ش کنم. اگه بتونم همه‌ش رو بخونم - قاعدتاً در زمان معقول! - خیلی خوشحال می‌شم! فقط خوشحال می‌شم؟ آره چون دیگه چیزی نیست که بخوام به خودم جایزه بدمش. کتاب‌های خوب زیادی دیدم که جدید اضافه شدن. دوست دارم همشون رو بخونم و می‌دونم وقت زیادی ندارم. قفسه‌ها هنوز همون حس رو دارن که داشتن. کتابدار طبقه دوم هنوز همون گیلانی بداخلاقه. خب البته شغل کسل‌کننده‌ای داره، مخصوصاً اینکه به‌نظر نمیاد اهل کتاب باشه. بهش حق می‌دم بی‌حوصلگی کنه. جای درستی قرار نگرفته احتمالاً. کتاب رو که گرفتم گفت نیازی نیست اسمت رو بنویسی. ناراحت شدم. روی کارت کتاب اسم‌های مختلفی هست. از سال‌ها قبل. کسایی که یه روز این کتاب رو گرفتن و خوندن و هرکدوم یه ور دنیان الان. ولی من اسمم رو می‌نویسم روی کارتش و تاریخ هم می‌زنم. دلم می‌خواد اسمم یه‌جا بمونه. دلم می‌خواد یه‌روز برگردم و اسمم رو، خط‌م رو ببینم که این من بودم. از اونجا که کتاب متقاضی زیادی نداره، بعیده که تا اون روز کارت کتاب عوض بشه. تا اون روز منتظر می‌مونم. یه روز خوب میاد :)

۲- ولی من نشونه‌ها رو می‌بینم. دوست ندارم طوری بنویسم که انگار نمی‌فهمم دورم چه خبره. هفته‌های قبلش و هفته‌های بعدش خدا خیلی هوام رو داشت. قبلش مشخص بود خبریه و بعدش مشخص بود که می‌دونه چی شده. یحول بین المرء و قلبه. قبلش به دلم افتاده بود و بعدش می‌دونستم باید چیکار کنم. توی فرارم هوام رو داشت. بدون اینکه اراده‌ای کنم، آدم‌هایی سر راهم قرار می‌گرفتن که می‌تونستم با خیال راحت و ساعت‌ها باهاشون حرف بزنم. حواسم بود که اگه سابق به مسبوق نشونه بوده پس اینم نشونه است و ارزش نشونه‌ها برابر. حواسم بود که هرچیزی بهترینش زمانی داره و نشونه‌ها هم اینطوری‌ان. بهترین‌هاشون در سخت‌ترین زمان‌ها رخ می‌دن و این کم الکی نیست. دلم نمی‌خواد شبیه کسی باشم که لج می‌کنه و پاش رو می‌کوبه زمین هرچند که عمیقاً دلم می‌خواست می‌تونستم لج کنم و پام رو بکوبم زمین! دلم می‌خواد بتونم از این مسئله‌ی دیگه مسخره رد بشم و زندگی خودم رو داشته باشم. شهریور ۹۹ که برای اولین‌بار تصمیم گرفتم میز داشته باشم و پشت میز کارهام رو سامون بدم، ایده تنهازیستی به سرم زد. شاید مبهم باشه که چه ربطی دارن ولی وقتی داشتم فیلم می‌دیدم، یک تصویر ذهنی از آینده به سرم زد که برام عجیب بود. انگار که من پشت یک میزی باشم و همه‌چیز، همه‌چیزِ زندگی‌م از پشت همون میز مدیریت می‌شه. این تصویر به‌غایت هیجان‌انگیز بود. مسخره به‌نظر می‌رسه ولی فعلاً دل‌خوشم که هنوز این تصویر رو دوست دارم و این یعنی هنوز خیلی راه مونده که من نرفتم. ادامه دادن ترجیحم نیست ولی انتخاب من موندن نیست. می‌دونی، نخوای بمونی و رفتن هم ترجیح‌ت نباشه، یک‌جورهایی پا-در-هوا طور می‌شی ولی همین هم به ز هیچی! هوم؟

۳- به این فکر می‌کنم که در آینده چه حسی به شریف خواهم داشت؟ وقتی اسم این دانشگاه بیاد، با خودم چی می‌گم؟ کدوم روزها برجسته‌تره؟ آه که چقدر بده برجسته‌ترین روزهای دانشجویی‌ت توی هفته‌های اولِ ترم‌اول خلاصه بشه. دوست دارم شریف رو با آزمایشگاه و اسید و سالن مطالعه‌هاش به‌خاطر بیارم. دوست دارم خاطره‌های سلف و گعده‌های بیشتری بسازم. دوست دارم جمع و جمعیت دانشجویی خودم رو پیدا کنم. دوست دارم بدونم اگه یک‌روز کلاس نداشته باشم، کجای دانشگاه انتظارم رو می‌کشه. همه این‌ها رو کرونا و دوری ازم گرفت و جاش همون ترم اول رو گذاشت. جای همه‌ی روزهایی که باید ساخته می‌شدن، پرداخته می‌شدن، همون روزهای تکراری ترم اول رو گذاشته و تازه، باید راضی هم باشم چون می‌تونست بدتر هم بشه. آینده که برسه دیگه من برام مهم نیست ترم اول اما شریف گره خورده به همون ترم. کاش جدا بشه همه‌چی از هم و بتونم بفهمم کجای این زمین گِرد جای منه. 

۰۱/۰۴/۱۱
محمدعلی ‌‌