در ستایش جمعیت
وقتی از جمعیت دور باشی، یا در جمعیتی که دلخواهت نیستند بُر بخوری، نمیدانی که اهمیت حضور در یک جمعیت همکیش چقدر زیاد است. شاید حتی فکر کنی که تنهایی قدرت است و از این قدرت خودت به وجد بیایی. اما آن لحظه که یک جمعیت همنوا را از نزدیک ببینی، یک جمعیت دونفره یا دهنفره، فرقی ندارد. آنلحظه است که میفهمی پیدا کردن جمعیت واجبترین کاری است که در حیطه روابط اجتماعی باید به سرانجام برسانی.
همچنان، تنهایی قدرت است برای من. اما فکرم مشغول آن لحظهای است که صمیمت را لمس میکردم. آن نگاههای راحتی که روی لبخند همدیگر میچرخید. حرفهای ساده و روزمرهای که میانمان ردوبدل میشد. حرفهایی در این حد که هوا چقدر گرم شده یا اینکه کارشناسی وقت درس خواندن است یا نه. مسخرهبازیهای سادهای که رنگ زندگی داشت. حسرتهای من همینقدر کوچک و در دسترساند. همینقدر موجود.
تهران پر است از جمعیت. جمعیتهای مختلف برای هر مدل آدمی که بشناسید. شاید خیلی زمان برده باشد فهمیدن این نکته ساده که من جمعیت میخواهم. که انگیزه و امید من لابهلای دستوپاهای غریبه له میشود. من باید از نزدیک، از خیلی نزدیک، نفس همنفسهایم را بشنوم تا خیالم راحت باشد که زندگی جریان دارد. همان زندگی، که وعدهاش را از تو گرفتم و پروردم. حالا جستن این مسیر بدون تو، نمیتواند آسان باشد. مسئله این نیست تو که اولین بودهای، آخرین هستی. نه. اما کسی که یکبار چنین قدرتی را احساس کرده باشد، حتی یکبار با چنین نیرویی راه رفته باشد، دیگر خیلی سخت میتواند به فقدان این نیرو، عادت کند. شاید مسخره باشد، حتی راه رفتن و نفس کشیدن هم بدون حضور این نیرو، بدون وجود تو، سخت میشود. حالا پیدا کردن راهحل زندگیام که جای خود را دارد و به مراتب سختتر است. با اینهمه، من که چندسالی بود که با هیچکس، و مطلقاً هیچکس احساس قرابتی نمیکردم، این قرابت را در جمعیت پیدا کردهام. پیدا کردن قرابت در جمعیت به معنای قرابت با تک به تک اعضای آن جمعیت هم نیست. تنها به این معناست که جمع آن جمعیت بهمانند من است و این جمع جمعیت چیزی فراتر از فرد به فرد آنهاست و این غریب، مسئلهای است که یابندهاش میتواند از پوچی بگریزد و غمهایش را تکهتکه کند.
بعد از دوسال خو گرفتن به تهران برایم سخت است. روزها و شبها، آلودگی هوا، ناهمسویی با نزدیکها و دور بودن همکیشهایم در بیشتر اوقات هفته، تحمل زیادی را میطلبد. شبهایش مرا پس میزنند و راستش دیگر از این شلوغی و هجمهی جمعیت، شگفتزده نمیشوم. سعی میکنم از خیابانهایی که صاحب دارند رد نشوم. خیال برم میدارد که گاهی از پس برگردم. برگردم به همانجایی که بودهام. اما راه برگشت ندارم. مجبورم به ادامه دادن، به امیدوار بودن. مجبور بودن اگر همهجا بد باشد، شاید این یکجا خوب باشد و باعث شود یاد بگیرم که بستن هرچیزی به هرچیزی غلط است و باید یکسر ماجرا را باز گذاشت که خودش جلوه کند. میفهمی که؟
من یکسر دیگر زندگیام را آزاد گذاشتهام که در باد بچرخد و هرکجا، به هرشاخهای که دلش میخواهد، سر زلفش را گره بزند. شاید شبیه اینهایی باشد که «پیشآمد خوشآمد» میگویند. ولی، سر دیگر زندگی دست من است و من میدانم که کدام آسمان برای هوا کردن زندگیام خوب است و کدام آسمان نه. میدانید، یکجورهایی تو دنیایت را انتخاب میکنی و حالا، اجازه میدهی که با کمی خوشخوشانی، چیزهای بیشتری وارد زندگیات شوند. چیزهای بیشتری که به دنیای تو مربوطاند و اینها را، بدون شک، دوست داری. دوست دارمشان و این عجیبترین احساسی بود که در این سالها داشتهام. من هیچگاه جمعیتی نبوده که دوستشان داشته باشم. نهایتاً تکنفرهایی پیدا میشدهاند که محبوب من بودند. اینکه یک جمعیت را دوست داشته باشی، تجربهای متفاوت است.
(در پرانتز باید بگویم که یک نصیحت را هیچوقت نفهمیده بودم: باید بتوانی جمعیت را، تک به تکشان را، درهمتنیدهشان را، دوست داشته باشی. حالا من رقیقشدهی این حرف را میفهمم و از نزدیک برایم روشن است که چقدر هم اهمیت دارد.)
+ نوشته شده در هفته اول اردیبهشت ۱۴۰۱
این چیزی که گفتی رو درک میکنم. منم هیچ وقت جمعیت ها پسسندم نبودن...برای من نبودن، حس تعلق آنچانانی بهشون نداشتم و به قول تو تنهایی رو قدرت میدونستم...الانم میدونم اما اون موقع "فقط" تنهایی رو قدرت میدونستم.
حالا که منم جمع هایی رو تجربه کردم و میکنم که بهشون تعلق دارم، میبینم که چقدر میتونه شگفت انگیز و حال خوب کن باشه... و چقدر فکر فقدان همچین چیزی در زندگیم برام سخته...
من این جمع ها رو تو تهران دارم. و حس میکنم روزی که کارشناسی تموم شه و برگردم شهر و دیار خودم، واقعا آدم تنهایی هستم و دلم تا همیشه پیش حس خوب این جمع ها میمونه (: