مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

۱- از واقعیت‌های خوشایند این روزهام اینه که دارم سطح خیلی کمتری از اضطراب رو تجربه می‌کنم. درسته که بعضی وقت‌ها و به صورت مقطعی، حال بدی دارم اما روتین روزهام بدون هیچ حس و استرسی می‌گذره. نسبت به خیلی چیزها بی‌تفاوت شدم. نمی‌دونم این خوبه یا نه اما برای من که چندسال اخیرم رو با اضطراب گذروندم، این بی‌تفاوتی‌ها و بی‌حسی‌ها و آرام بودن‌ها خوشاینده. می‌دونم این حجم از بی‌حسی می‌تونه آسیب‌زا باشه. اینکه تأخیر و دیرکردها برام مهم نیست و استرسی بابت‌شون نمی‌گیرم. اینکه به چیزی اهمیت نمی‌دم. این‌ها خوب نیست. اما دوستش دارم چون نداشتمش. چون مدت‌ها بود که این روی زندگیِ بدون دغدغه و بدون خواسته و بدون همه‌چی رو ندیده بودم. و البته که این نمی‌تونه پایدار بمونه. هنوز خیلی کار زمین‌مونده هست که باید انجام بشه. «باید» انجام بشه و این اجبار که در این کارها هست، اذیتم می‌کنه. ولی زندگی همینه و به زور که نمی‌شه ازش دست کشید. هوم؟ فقط الان فرقش اینه که چه در نهایت انجام بشه و چه نشه و چه وسطش نیمه‌تموم بمونه، برام هیچ فرقی نداره! عجیبه.

۲- هیچ‌چیز سر جای خودش نیست و این واقعاً آزارنده است. به هرچیزی که می‌رسم می‌بینم باید طرح قبلی رو فراموش کنم. بار قبل که مشهد رفته بودم، امید داشتم. آرزو داشتم. مسیر داشتم. این‌بار ولی هیچکدوم رو نداشتم. نشستم روی بالکنی دارالعزه، ولی دریغ از اینکه هیچ افقی رو بشناسم. به این فکر می‌کردم که حالا چی می‌شه؟ وقتی اون هوا رو نفس می‌کشیدم، وقتی در گوشه موردعلاقه‌ام می‌نشستم، وقتی شب‌های صحن آزادی رو ضبط می‌کردم، فقط و فقط به این فکر می‌کردم که حالا چی می‌شه؟ نکته منفی ماجرا اینه که دیگه نمی‌تونی به خودت، احساساتت، فکرهات و برنامه‌هات اعتماد کنی. از همه‌شون متنفری. از همه‌شون رهیدی. از همه‌شون خودت رو دور کردی و حالا، خودت دور از خودت نشستی و زل زدی به صحن و رواق‌های آشنا. زل زدی به گذشته خودت و می‌خوای بدونی آینده‌ات چی می‌شه؟ خودت رو در قامت آینده‌ات، همین‌جا و همین لحظه تصور می‌کنی. تصور می‌کنی که توی پنجاه ساله میاد و در گوشه موردعلاقه‌ت می‌شینه و چشم‌های اشکی‌ش رو می‌دوزه به گوشه فرش. تصور می‌کنی، بدون اینکه دلت بخواد در این آینده کذایی دخالتی داشته باشی. فقط می‌خوای بگذره و حتی نفهمی که چطوری گذشته.

۳- ترکیب بی‌تفاوتی و بی‌حسی با اعتماد نداشتن به هیچ مشخصه‌ای از خودت، ترکیب کشنده‌ایه. هرلحظه که نفس می‌کشی، نمی‌دونی چرا و برات فرقی نداره هیچ‌چیز با هم. و هرلحظه که می‌خندی، حرف می‌زنی، مسخره‌بازی درمیاری و زندگی می‌کنی، همزمان فکر می‌کنی که چقدر از همه‌چیز فراری هستی. ولی نمی‌دونم چی و کجا، یک‌چیزی اون ته مه های وجودت هست که هنوز میگه نه. این تو نیستی. این موجود خسته‌ی بسته‌ی بی‌کار و بی‌فایده تو نیستی. این ناتوانی از تو نیست. در تو شاید باشه ولی تو این نیستی. دلت می‌خواد و خیال می‌کنی که دلت می‌خواد از این وضعیت خارج بشی. کم‌کم، خیلی کم‌کم، جرأت فکر کردن پیدا می‌کنی. فکر کردن به توانایی‌هایی که داری، محبت‌هایی که داری، ابزارهایی که داری، بایسته‌هایی که داری و خلاصه هرچیز دیگری که بهشون شک داری و بعضاً ازشون متنفری؛ اما داری‌شون. من به این فکرها دل‌خوشم. به این لحظه‌هایی که دوست ندارن همین‌جا تموم بشن. همین. 

۰۱/۰۶/۱۱
محمدعلی ‌‌

نظرات  (۲)

۱۱ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۴۱ خورشید ‌‌‌

چه خوب که نوشتی.

فکرهای توی سر من رو هم فعال کرد. 

پاسخ:
مخلصم :)
چه خوب. 

ناتوانی از تو نیست. در تو شاید باشه ولی تو این نیستی.

همین.

پاسخ:
اوهوم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">