مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

سرتاسر این بحر پراکنده سراب است

پنجشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۳ ق.ظ

۱- اولین‌باری که رفتم توی کوچه صالحی، دوتا خونه ویلایی آخر کوچه که پهلو به پهلوی هم بودن نظرم رو جلب کرد. رفتم جلو. سمت راستی، تم آبی و خالی. سمت چپی، تم نارنجیِ تیره و روشن. قدیمی بودن و طراحی دروپنجره‌هاشون با شیشه‌های رنگی بود. هم‌قدوقواره بودن، ولی مشخص بود سمت چپی کسی رو داشته که بهش برسه. سبز بود و روشن. پر گلدون‌هایی که ستون‌ها رو گرفته بودن. بار اول که رفتم توی صالحی، دم غروب بود. چراغ‌ها روشن. مشخص بود که سمت راستی مدت‌هاست پرده نداشته، نور نداشته، صاحب نداشته. یه قفل کتابی بزرگ هم به در ورودی بود. توی دلم گفتم که آخ. که این خونه چقدر خوبه. که این قل جدا افتاده از بغلی رو یه روزی روشن می‌کنیم. قشنگی اون خونه رو ولی، فقط من می‌دیدم. عبوری‌ها نگاهشون جلب نمی‌شد. کسی از سر کوچه تا تهش نمی‌اومد که اون دوتا رو تماشا کنه. همسایه‌ها هم گعده‌ای برای تماشای خونه خالی نمی‌ذاشتن که اگه چنین چیزهایی بود، کنار قفل کتابی باید یه برگه هم می‌بود که روش نوشته باشه تماشای این خانه قدغن است. ولی نبود و همین نشون می‌داد قشنگی اون خونه رو فقط من می‌بینم. از کوچه که می‌اومدم بیرون با خودم می‌گفتم من نگاه کردن رو با تو یاد گرفتم. من قشنگ دیدن و حتی دیدن قشنگی‌ها رو با تو فهمیدم. می‌دونی؟ من زندگی کردن رو از روی تو کپی کردم. بعد اون هم زیاد رفتم کوچه صالحی. می‌رفتم تا ته کوچه و چند دقیقه روبه‌روی خونه می‌موندم. چندتا عکس می‌گرفتم و برمی‌گشتم. عکس‌هاش هیچ‌وقت اونی نمی‌شدن که می‌خواستم. زیبایی واقعی‌ش رو توی عکس‌ها پیدا نمی‌کردم. آخرین‌باری که گذرم افتاد به صالحی یه ماه قبل بود. خونه سمت راستی رو داشتن خراب می‌کردن. ته دلم گفتم شاید بازسازیه. شاید بازسازیه. شاید بازسازیه. ته دلم خالی شده بود ولی می‌گفتم شاید بازسازیه. بازسازی نبود. خونه سمت‌راستی، خونه تم آبی رو برای همیشه خراب کردن.

 

۲- همه‌چی خیلی عوض شده و من این وسط گیج و منگم. قدرت قدم برداشتن ندارم انگار. خودم رو مشغول کردم. همه‌چی به‌هم ریخته و من نمی‌دونم چطوری می‌شه مرتب‌شون کرد. منِ همیشه‌آنلاین، حوصله ندارم حتی پی‌وی‌ها رو سین بزنم و اون‌قدری ذهنم پراکنده‌ست که نمی‌دونم چطوری می‌شه جواب ملت رو داد. ملت. ملت. ملت. ملت. ملت. ملت. منِ همیشه‌آنلاین، دیروز فقط سه‌بار تلگرام رو چک کردم، اونم برای خوندن پیام‌هایی که اومده بود و من بدون سین زدن فقط خوندمشون. منِ همیشه‌آنلاین، می‌ترسم از آنلاین بودن. کتاب فیزیکی می‌خونم که آنلاین نباشم. جایگاه خیلی چیزها وسط زندگی‌م معلق شده و نمی‌دونم باید توی کدوم بخش بذارمشون. کار، تحصیل، شغل، آینده، اولویت‌هام، فعالیت‌های اقتصادی و حتی آموزش‌هام، همشون بی‌معنی به‌نظر می‌رسن. این‌وسط، خداخدا می‌کنم چیزی شبیه روزهای اول ۱۴۰۱ پیش بیاد. اون چندروز چیز عجیبی بود. انگار که یک‌آن، بدون اینکه همه‌چیز از بین بره، احساس خلاصی داشتم. شاید چون فکر می‌کردم فرصت زیاده؟ شاید چون بی‌خبر بودم؟ نمی‌دونم. ولی اون لحظه‌ها رو خریدارم. اون چندلحظه رو. از این گمی، از این معلق بودن بیزارم و نمی‌دونم تا کی می‌خواد ادامه پیدا کنه. می‌دونم همه‌چی باید تغییر کنه و از این تغییره، می‌ترسم. بدجور به اون یک‌نواختی و یک‌آهنگی زندگی خو کرده بودم. به درد کشیدن و دور بودن و نرسیدن انگار دوخته بودندم! حالا که وصله‌پینه‌ها رو جدا می‌کنم، با اینکه همه‌چی اون‌ور می‌رسه به آزادی و خلاصی و راه‌های بیشتر و ساده‌تر، ولی باز می‌ترسم. باز هربار و هربار بهت‌زده می‌شم و ناباور. هربار و هربار فکر می‌کنم این یه کابوسه و یه جایی بیدار می‌شم. 

۳- من متن‌های معرکه‌ای نوشتم اون مدت. از اون‌جایی که قرار نیست دیگه منتشر بشن، اصلاً بذار تعریف از خود باشه. :)) ولی کلمه به کلمه، دقیق و حساب‌شده بودن. استعاره‌های قوی، اشاره‌های درست. وقتی می‌خونمشون، انگار دوباره و دوباره خودم رو کشف می‌کنم. من بین اون کلمه‌ها جا موندم. دلم برای لذت کشف خودم تنگ شده. برای لذت نوشتن از ژرف‌ترین بخش‌های وجودم، که نه تا به‌حال دیده بودم‌شون و نه به این سادگی‌ها صدایی ازشون درمی‌آد. برای شب‌های تاریکی که نامه می‌نوشتم و روشن می‌شدم. برای دست‌خط خوبی که وقتی ریز می‌نوشتم پیدا می‌کردم. برای هویت «محمدعلی» که ساختمش و پرداختمش و حالا باید دوباره از اول بسازمش و بپردازمش! فکر می‌کنم اگه نبودن اون متن‌ها و نشونه‌ها، چقدر همه‌چیز سخت‌تر می‌شد و می‌ترسم که سخت‌تر از این چقدر سخته و کاش همین سرحد آستانه سختی باشه. توی کتابی نوشته که سوگ ادامه عشقه. - دلم نمی‌خواد به سوگ تشبیه‌ش کنم، اما چاره‌ای هم جز این ندارم. – با اینکه این حرف خیلی به دلم نشست و به‌نظرم خیلی دقیق اومد، اما این ادامه، این دنباله، این سوگ، هیچ شباهتی به خودش نداره. متن خوبی از این سوگ درنیومده. کلمه‌ها از مغزم فراری شدن با اینکه خودم رو بستم بهشون. حالا که نیاز دارم بنویسم، خوب بنویسم، جوری بنویسم که آخرش روشن بشم، کلمه ندارم. کلمه‌ای که بتونه وصف کنه یا از ته دلم بیاد نیست. سوگ دنباله عشقه اما آشفته‌تر، به‌حدی که اجازه نمی‌ده با خودت کنار بیای. و این عذاب اصلی این روزهاست. وقتی فکر می‌کنی همه‌چیز تموم شده، اما باز وقتی صبح بیدار می‌شی با یه برگ جدید روبه‌رویی. با یک تصویر جدید. با یک خط جدید. با یک برخورد جدید. و همه این‌ها نمی‌ذارن که تو، تو باشی و جدای جدا. انگار که حادثه رهات نکرده باشه، هرچقدر هم که ازش دور شده باشی. اما امید چیز عجیبیه. من امیدوارم چون که هنوز یک برگ برنده دارم. سازگارشوندگی؛ تنها ویژگی خود-پسندی که درونم باقی مونده. و امیدوارم دست بجنبونه که منتظرم. خیلی.

۰۱/۰۴/۳۰
محمدعلی ‌‌

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">