نمیدونم چجوری.
یکسال دیگه و هرسال سریعتر از سال قبل. یه وقتی برای خودم استدلال میکردم که یکسال برای یک فرد پنجساله بیست درصد کل زندگیشه، اما برای یک فرد بیست ساله، فقط پنج درصده. و پنجدرصد به صورت نسبی از بیست درصد کمتره و برای همین هرسال رو سریعتر از سال قبل حس میکنیم. تجربه بقیه نشون داده که این سرازیری هی بدتر و تندتر هم میشه. قبلاً ازش میترسیدم و حالا تنها چیزی که مایه آرامشم میشه همین زودگذریِ همهچیزه. همین که بالاخره تموم میشه و هرچی نزدیکتر به خط پایان باشم، سریعتر بهش میرسم. فقط از یه چیز نگرانم و اون هم اینکه نتونم خودم رو جمع کنم. گاهی حس میکنم هیچ مهارت ارزشمندی ندارم و هیچ استعدادی حتی که بخوام پیاش بگیرم و میدونم، میدونم که این تصورات نهایتاً از تنبلی مزمنم میاد و واقعیت، خیلی هم بد پیش نمیره. با اینهمه، من ترجیح میدم که ترسم رو جدی بگیرم. اگه واقعاً نتونم خودم رو جمع کنم چی؟ اونم توی این اقتصاد مریض و این شرایط مزخرف؟ چی میشه؟
انتقام گرفتن از ناامیدی رو اولینبار وقتی تجربه کردم که فکر میکردم نمیشه و دیره. شروع کردم و جنگیدم و قوی یا ضعیف، جلو رفتم. اسمش رو گذاشتم انتقام گرفتن از ناامیدی. آخرش با صورت خوردم زمین ولی. ناامیدی بدتر از قبل همهی وجودم رو گرفت. ناامیدی قویتر بود و من امید خوبی رو برای مقابله باهاش انتخاب نکرده بودم. من بازنده بودم و نمیخواستم باور کنم. اما مگه ما چی داریم جز امید به آینده نزدیک؟ من بدون امید به آینده نزدیک نمیتونم زندگی کنم. من این چندماه گیج مطلق بودم بین همهچی. چون آیندهای نداشتم؛ آیندهی نزدیکی که قابل دسترسی باشه. این آخریها گیج شدم که دارم چیکار میکنم. دارم راهی رو امتحان میکنم که جوابش رو توی مدل زندگی من پس داده؟ اونم بارها؟ یعنی تکرار یه تله تکراری و آشنا؟ آره داشتم همینکار رو میکردم. اولش فکر کردم برای اینه که از خودم ناامیدم. ترسیدم که دارم دوباره از ناامیدی انتقام میگیرم. از درگیر شدن با ناامیدی ترسیدم. فکر کردم دوباره میخوام خودم رو به خودم ثابت کنم. ولی این نیست. این نیست. دنبال یه امیدم. یه امید به آینده نزدیک. روزنهای که «واقعی» باشه و دم دست و نیاز نباشه برای دیدنش، گزاره ردیف کنی. آیندهای که بتونی بغلش کنی و بگی آره. همینجاست. کنارم. بتونی کار کنی و بگی آره، من دارم برای این آینده کار میکنم. این همهی چیزی بود که من میخواستم. اما حالا که خودآگاهم شصتش خبردار شده، نمیذاره چیزی جلو بره. انتقام از امیدواری؛ شاید!
ترومای تو برگشته. این کلمه رو درک نمیکنم و دوست ندارم استفادهاش کنم ولی ترومای تو برگشته و نمیدونم باید چهکار کنم. سال قبل این روزها ناراحت بودم که پاک فراموش شدم. امروز دلیلش رو درک میکنم. اما قبول نه. حالا بین گیرودارها، باید پانسمان عوض کنم و من، چقدر سادهام که فکر میکنم این زخم عفونی زندهام میذاره.
+ یادداشتی که باید سی مهر نوشته میشد.
هیچکس برنده نیست به کنار، همه بازنده هستند. دو سر طیف را که بگیری، باخت است و باخت. هر چه کنی، باخت قطعی است و در میان. دردسر کمین کرده و حال بد، مسری شده. بحثها بازندهاند. دفاعها بازندهاند. حملهها بازندهاند. نفیها بیاثرند و تو در میان یک موج نشستهای. حیران بودنت را مخفی نمیکنی. از تنفر لبریزی، از خشم لبریزی، از آشوب لبریزی. قطرهای آرامش پیدا نمیشود در این دریا. بازندهها امید هم ندارند. امید نیاز به برندگی دارد. نیاز به الگو و قرینه و شکستهای متوالی مقاومتها. امید بدون نیرو خیال است و خیال از سنخ آرزو و آرزو، زیربنای امیدواری. چرخه باطل است فکر کردن. بیشفکری عادیترین اتفاق است. اما تو بازندهای و میدانی که بازندهاند همه. هیچکس نمیتواند برنده شود. کاپ قهرمانی را برداشتهاند. جایش کاپ بازندگی گذاشتهاند؛ به تعداد. به تعداد همه. در روزهای شلوغ. در روزهای میدانداری. «وقت حمله، فکر و خیال جواب نیست. یا باید طرف حملهکننده باشی یا حملهشونده. من طرف حملهشوندهام.» بازندهای باز. باخت در مشت تو لیز میخورد. فریاد ته گلویت خفه شده. دستانت قدرت ماورایی ندارند. گریزگاهی هم نداری. بینیرویی و بانیرو هم بازنده تو بودی. انگار که حکم در دست توست. میخوانیاش. خط به خط. از بری. میدانی محکومی. میدانی. زندگیات را میبازی. این وسط زندگی تو، زندگی همه تباه است. باخت میدهید همه. کنار هم. ترس جان مسخره است. آرزو میکنی صبح بیدار نشوی. اما نمیخواهی حکم باختت را امضا کنی. بلد نیستی. بلد نیستی جوری بمیری که میخواهی. نیرو نداری. باخت تو سنگینتر شده. میدانی همه بازندهاند. از خشم لبریزی. بحث بیفایده است. هردو بازندهاید. مغلطهها، توجیهها، ندیدنها، همه هستند. «هرکی یه روزی میفهمه. خیلیها دیروز فهمیدن.» اما بفهمی یا نفهمی، بازندهای. گوی و میدان دست تو نیست. گوی گم شده. میدان، میدان تو نیست. اما مجبور که بشوی، طرف حملهشوندهای. بیطاقت. بینیرو. غمات اندوه میشود. کار بزرگ را نمیخواهی. نمیدانی. فرار را هم دوست نداری. تشویق میکنی. آرزو میبخشی. «چرا خودت نمیری؟» اما این نسخه تو نیست. نسخه نداری. خرابشده است اینجا، اما جای دیگری نمیشناسی. بر سرت خراب میشود روزهای خوب زندگی. روزهای خوبِ نرسیده. نچشیده. بازندهای دوباره و زندگی نکردهای. آرزو نداری. امید نداری. آینده نداری. نسخه نداری. بازندهتری. از بحثها خستهای. سکوت را تحسین میکنی. آنهایی را که دست طفل آرامش خود را سفت چسبیدهاند، تحسین میکنی. دست طفل آرامشات را میان این دریا ول کردهای. شکم کدام نهنگ خانه اوست؟ کدام موج باید بشکند تا غرق شوی؟ استخری عمیق یا دریایی ژرف، هردو یکیست. مُردن یا مُردن هر دو یکیست. خیالی نداری. آرامشی نداری. باختهای و حتی حکمی نداری. اشتباهی اینجایی. حکمات را امضا نکردهای. ترسیدهای؟ فقط نیرو نداری. بازندهتری. از صندلیات جدا نمیشوی. از تختت پایین نمیپری. روی کاشیهای محوطه زانویت زمین نمیخورد. اشکهایت قفلاند. باختهای و دل نداری. طغیان درِ قلبات را میکوبد اما نمیشکند. متنفری. یک نقطه روشن در تاریکی؛ میبینی؟ شریک کتکخوری میشوند. همدلی. تن میسایند بر زمین. همدلی. جا میدهند به هم. همدلی. سرازیر میشوند به آزادی. همدلی. داد میزنند «بیشرف». همدلی. اساماس. همدلی. اشک. همدلی. ضعف. همدلی. ترس. همدلی. شورش. همدلی. هیچ شبی را درخشش ستاره روشنش نکرده ولی. ستارهای دور، بزرگتر از خورشید. نقطهای روشن، میان تاریکی. میان تاریکیِ شبهای تصمیم. شبهای تصمیم. شب. تصمیم. همدلی.
بعضی وقتها هم توی زندگی آدم هست که میشه نقطه عطف. نقطه چرخش ابر کوموی زندگی. میشه لحظه بهیادموندنی. فصل تابستون سال ۱۴۰۱ سعی کرد چنین نقشی داشته باشه. اینکه موفق شده یا نه رو نمیدونم. همونطور که خرداد ۹۵ و پاییز ۹۸ نمیدونستم. این نقطهها در همون لحظه خودشون رو نشون نمیدن. کمی که بگذره، حسش میکنی. میفهمیش. شاید گاهی انکارش کنی. شاید درد داشته باشه. شاید نخوای باور کنی. ولی بعدش زندگیت میشه دوقسمت؛ قبل و بعد اون نقطه. حالا گفتم نقطه و یاد نقطه امیدواریم افتادم. سال قبل شهریور، یازده صبح بود که رفته بودم قدم بزنم. مثل خیلی وقتها سر از پارک محتشم درآوردم. اما یهکم فرق میکرد. دنبال امید میگشتم. همونروز بود که این عکس رو گرفتم. چند قدم جلوتر روی صندلی نشستم. نمیدونم تجربه کردید یا نه: یک لحظه آدم زنده میشه. امیدوار میشه. روشن میشه. روبهروم درخت بود و زمین بازی و یک نورافکن بلند. اسم اون صندلی رو گذاشتم نقطه امیدواری. از شهریور پارسال تا هر وقت که رشت بودم، وقتی خسته میشدم و کم میآوردم و اضطراب همهی وجودم رو پر میکرد، میرفتم سراغ اون صندلی. شهریور امسال که از کنار اون نقطه گذشتم، فهمیدم از امیدواری متنفرم. – میدونم دارم آرزومندی و امیدواری رو خلط میکنم – فهمیدم دیگه هیچ رؤیایی ندارم. هیچ تصویری از آینده ندارم. و نمیخوام که داشته باشم. از اینکه چیزی رو بخوام حتی، بدم اومد. نقطه امیدواری زندگی امیدوارانه من رو دونیم کرد و حالا اون بخش امیدوار از بین رفته. چی میخوام بگم؟ شهریور پارسال میخواست نقطه عطف باشه اما نتونست. ۹ ماه زمان برد تا مشخص شد که نمیتونه. ۹ ماه بعد معلوم شد که نقطه امیدواری من قدرت کافی برای تبدیل شدن به نقطه عطف رو نداشته. پس من الان درباره این تابستونی که گذشت، که باید میگذشت، نمیتونم بگم که نقطه عطف هست یا نیست.
اول تابستون باید تصمیم میگرفتم که نوشتن روزمرگی رو ادامه بدم یا ندم. دو-سه هفته بدون هیچ تلاشی، حرفی برای گفتن نداشتم. نهایت حرفهام میشدن پست توی وبلاگ؛ بدون روزمرگی و جزئیات زیاد. اصلاً سراغ گوشی هم نمیرفتم چندان. بعدش ولی سختتر بود. اون موقع با هر دلیلی که بود تصمیم گرفتم بنویسم. انباشت اونهمه کلمه، اونهمه فکر توی سر من کار سختی بود. اما نمیخواستم و نمیتونستم مستقیم از دردم بنویسم. که درد من، حتی برای خودم، گفتنی نبود. یهجایی از «پاییز فصل آخر سال است»، نسیم مرعشی مینویسه: «رفتنات واقعی میشد اگر زبانم در دهان میچرخید و صدا از درونم بیرون میآمد و میگفتم که رفتهای.» میترسیدم و میترسم هنوز از تکرار کلمههای ردیفشدهای که واقعیت رو به روم میارن. همین منتج میشد به استعاره و کنایه و البته مسخرهبازی. عمده کاری که بلد بودم و از دستم برمیاومد برای چندلحظه استراحت، همین بود. – تا همیشه اونایی که مسخرهبازیهای این مدتم رو تحمل کردن بهخاطر میسپارم.:) – کار آسونی نبود. ممکن بود بعضی ناراحت بشن، ممکن بود به پرحرفی منتج بشه، ممکن بود تنها سلاحم از دستم بره که رفت. نقطهای که دیگه مسخرهبازی هم حواسم رو پرت نمیکرد رسید و من سعی کردم باز هم با سرشلوغی با همهچیز کنار بیام. دردم کمتر بود و میتونستم با خودم باشم. سعی میکردم جاهایی رو که جور دیگری ضبط کرده بودم مجدد تجربه کنم. قدمگاههای مقدس رو لگدمال کنم و جای پای قبلی رو از بین ببرم. کار آسونی نبود تغییر نگاه به تمامی ابژههای زندگی. به تکتک ابزارها و رابطهایی که داریم. به مکانها، عنصرها، چیزها. همین بود که تابستون من بیشتر در راه رفتن گذشت. وقت زیادی نداشتم اما بسیار بسیار جا بود که باید میرفتم. بسیار بسیار «چیز» بود که باید درهم میشکست و از نو، از نوی نو، تصویر میشد. کمکم ولی به آزادی میرسید. همهچیز به «آزادی» میرسید. کارها و عملهای هرچند کوچکی که برام آزارنده بود، حتی در حد استفاده از کلمات انگلیسی یا توجه زیاد به جزئیات، بندهاشون رو از دستهام برمیداشتن و میرفتن. حالا راحتتر میتونم از «ابژه» استفاده کنم و راحتتر میتونم به برج میلاد خیره بشم. حالا من آزادتر سبقت میگیرم و نگران چیزی نیستم. دیگه از دور موتور ۴ و ۵ نمیترسم. البته کشف خوبی نبود که من واقعاً حتی به قیمت آزار دیدنم، از رعایت بعضی موردها دست نمیکشیدم. – در حد همون استفاده از کلمات انگلیسی – انگار که این من، من نبوده باشم، در حالیکه به یقین منترین من بودم. و این دوستداشتنیترین پارادوکسی هست که میشناسم. حالا اما باید دوباره همهچیز رو میدیدم: من واقعاً نمیخوام از ابژه استفاده کنم؟ من واقعاً نمیخوام سیگار بکشم؟ میدونم چقدر این سوالات ابتدایی و ساده هستند. بعضیشون اونقدر شخصی و «وا؟!»گونهاند که حتی پرسیدنشون هم سخته. اما بعدش، وقتی به جواب خودت میرسی و برای تمامشون دلیل درونی پیدا میکنی، دلیلی که وابسته و بایسته نیست، به وجد میای. راحت میشی و با خوشحالی به مسیرت ادامه میدی. مسیر جدیدی که خودت ساختی: من ترجیح میدم از بعضی کلمات انگلیسی استفاده کنم. من از سیگار بدم میاد. رسیدن به تمام اینها سخته و سخت. وقتگیره و وقتگیر. تابستون سعی کرد جوابی برای اینها باشه. و کار سختتر بعدی چیدن اولویتهاست. من چی میخوام و چی رو اول میخوام و چی واجبتره؟ کاری که به سکوت بیشتری نیاز داره و من، منِ عادتزده به نوشتن روزمرگی باید به سمت نظمی برم که هیچوقت بهش نرسیدم.
کتابی که کل تابستون خوندنش زمان برد، «عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست» بود. یک کتاب خودیاری برای مواجهه با سوگ و فقدان؛ هرچند که نمیخوام چنین تشبیهی بهکار ببرم. اما واقعاً خوشم اومد. اینکه متنی به این مهربونی توی دنیا وجود داره، نکته مثبتیه. متنی که هیچجا بهت حمله نمیکنه: چیزی که بهش نیاز داری رو بهت میده و تنهات میذاره. همین. و این جمله درخشانش که «سوگ امتداد طبیعی عشق است.» و اینکه «سوگ همانقدر نیاز به راهحل دارد که عشق.» نکته عملی دیگهای که این کتاب برام عادیترش کرد این بود که: «سوگ دفترچه تلفن شما را از نو مرتب میکند.» - آه خدایا. چقدر از این استفاده مکرر از کلمه سوگ خشمگینم. – نقطههای عطف، همهچی رو زیرورو میکنن و یکیشون هم ارتباط اجتماعی ماست. قرار نیست همه بتونن ما رو تحمل کنن و قرار نیست ما هم بتونیم همه رو تحمل کنیم. مترهامون عقبوجلو میشه و مهم، در این لحظه، فقط و فقط همینه که چی کمی این درد رو سبکتر میکنه. همین و نباید سخت گرفت. نباید به این فکر کرد که من چقدر مقصرم این وسط. هرچند تا همیشه مِهر تحملکردگان رو به دل دارم، اما ترک شدن و ترک کردن در این مدت طبیعی و رواله. – و راستش نه فقط در این مدت، که در کل زندگی؛ بهشکلی که زیادهروی و خود-خواهیِ صرف نباشه. –
اسفند سال قبل یکجایی از پست اینستام نوشتم که سال ۱۴۰۰، شش ماه عالی و شش ماه پر از اضطراب داشته. واقعیت این بود که نیمه اول ۱۴۰۰، فراتر از تصورم بود. مفید، خوشایند، جلورونده. دست به هرچی میزدم طلا میشد. اما نیمهدوم، لبریز از اضطراب بود. اضطرابی که حالا میفهمم چرا بوده و از کجا میاومده. ولی هیچچی جلو نمیرفت. دست به هرچی میزدم خراب میشد. لپتاپم رو چندبار بازوبسته کردم و هنوز هم مشکل تهویه داره. تأخیرهای مسخره داشتم و سابقه شخصیم رو ترکوندم. نمرههای افتضاح گرفتم. اون نیمه دوم، بابت همین استرسی که میکشیدم، عجله داشتم. سر همهچی عجله داشتم و به هیچچی نمیرسیدم. وقت کم میاوردم، ایده نداشتم، جسارت نداشتم، حتی جرأت نداشتم. عجلهای که چندسال داشتم، در نیمه دوم ۱۴۰۰ چندبرابر شده بود. عجله داشتم اما میترسیدم خرابتر بشه. مینوشتم و پاک میکردم. وقتی سر امیکرون خوابگاه رو کنسل کردن، عقب کشیدم و گفتم تا دانشگاه حضوری نشه دیگه دست به هیچی نمیزنم. تابستون ولی برعکس شد. دیگه چیزی برای رسیدن نبود که عجلهای در کار باشه. دیگه ۲۲ سن زیادی به نظرم نمیرسید. حس میکردم خیلی وقت دارم، حتی برای شروع کار جدید. حتی برای برنامهریزی روی کاری که شاید دوسال هیچ سودی نده. حتی برای خوشگذرونی و قدم زدن بدون هدف. حتی برای سفر رفتن. حتی برای ذخیره نکردن ریال به ریال. دیگه برای هیچی دیر نبود. آرامش و یکنواختی دوباره بهم برگشته بود. – و البته خیلی چیزها رو هم ازم گرفته بود؛ مثل امید، مثل تصویر آینده، مثل خواستن، مثل تلاش معنادار. – همین باعث میشد که به خودم آسون بگیرم. زیاد بگردم، زیاد خرج کنم، زیاد نوشیدنی و خوراکی مصرف کنم. این حس رهایی و به هیچجا وصل نبودن، از یک طرف با آرامش و طمأنینهای که بهم هدیه میداد، دستم رو برای کار کردن و زندگی کردن باز کرده بود. و از طرف دیگه، نرمی زیاد من در برابر هر خواستهای، باعث میشد که این آزادی به توفیق اصلی خودش، و هدایت این زندگی به مسیری که متکی به خودش باشه، نرسه. دلم میخواد یک سختی حسابشده رو به خودم تحمیل کنم. مثل یک نظم و روتین که حداقلِ ماجرا این باشه که وقت کم نیارم. دلم میخواد از این آزادی و دردی که بابتش دارم، یک نتیجهای حاصل بشه که ارزشش رو داشته باشه؛ که نرسیده و نرفته نمیتونم بگم هیچی ارزشش رو نداره. شاید هم داشت. همین.
+ شنیدنی
من از خیلی وقت پیش یک عکسی گرفته بودم که روز وبلاگنویسی بذارم اینستا. البته نه همینجوری. میخواستم بلاگرها رو بذارم توی کلوز و این عکس رو رونمایی کنم! :))
ولی حالا و توی این شش ماه خیلی چیزها عوض شده و من هم دیگه حوصله چندانی برای اینکار ندارم. اما دوست دارم درباره امروز بنویسم. درباره وبلاگ بنویسم. درباره این هفتسال مستمری که به این صفحه و به بلاگ سر زدم.
خلاصه همه حرفها اینه که اگه وبلاگ نبود، من خیلی با چیزی که هستم فرق میکردم. نمیگم بهتر یا بدتر بودم ولی قطعاً اینی نبودم که باید. من خیلی از خوبیهای ورژن فعلیم رو مدیون وبلاگ و آدمهاشم. اینجا کلمهبازی کردم، دوست پیدا کردم، یارکشی کردم، بزرگ شدم، آداب و معاشرت یاد گرفتم، هدیه دادم و هدیه گرفتم، محبت کردم و محبت دیدم، من اینجا به خودم امیدوار شدم. وبلاگ تسهیلگر زندگی واقعی من بود. بدون وبلاگ همهچیز خیلی سختتر میگذشت. اگه وبلاگ نبود، احتمالاً تا همین الان هم یک دوست صمیمیِ دلخواه پیدا نمیکردم. هنوز توی جمعها وارد نمیشدم. بلد نبودم درخواستی بفرستم. خیلی دیرتر شغل پیدا میکردم. نوشتنم خیلی ضعیفتر میبود. کتابهای خوب رو نمیشناختم. تعداد آدمهایی که از سراسر ایران میشناختم، هم کمیت و هم تنوعشون خیلی خیلی کمتر میشد. اینهمه داستان زندگی رو نمیخوندم و به تبع کمتر لذت میبردم. و اینکه جایی رو نداشتم که روزهای تماماً تاریک بهش پناهنده بشم. منِ محمدعلی رو بدون وبلاگ نمیتونم تصور کنم که چی بود و چی میشد. کجا بود و کجا میرفت. هویت من با اینجا تعریف گرفت و از این موضوع خیلی هم خوشحالم. که همه میدونیم وبلاگ چه فضای خوبی بهمون داده و چقدر دوستش داریم. حتی اگه روزی ترکش کنیم. حتی اگه براش وقت کم بیاریم. اما مطمئنم که ته دلمون دوستش داریم.
این هم اون عکسی بود که گفته بودم :)) خیلی عشقولانه است، نه؟ :)) نگاه من به وبلاگ و وبلاگنویسی و وبلاگنویسها، دقیقاً و دقیقاً همینقدر تمنا و محبت داره.
۱- از واقعیتهای خوشایند این روزهام اینه که دارم سطح خیلی کمتری از اضطراب رو تجربه میکنم. درسته که بعضی وقتها و به صورت مقطعی، حال بدی دارم اما روتین روزهام بدون هیچ حس و استرسی میگذره. نسبت به خیلی چیزها بیتفاوت شدم. نمیدونم این خوبه یا نه اما برای من که چندسال اخیرم رو با اضطراب گذروندم، این بیتفاوتیها و بیحسیها و آرام بودنها خوشاینده. میدونم این حجم از بیحسی میتونه آسیبزا باشه. اینکه تأخیر و دیرکردها برام مهم نیست و استرسی بابتشون نمیگیرم. اینکه به چیزی اهمیت نمیدم. اینها خوب نیست. اما دوستش دارم چون نداشتمش. چون مدتها بود که این روی زندگیِ بدون دغدغه و بدون خواسته و بدون همهچی رو ندیده بودم. و البته که این نمیتونه پایدار بمونه. هنوز خیلی کار زمینمونده هست که باید انجام بشه. «باید» انجام بشه و این اجبار که در این کارها هست، اذیتم میکنه. ولی زندگی همینه و به زور که نمیشه ازش دست کشید. هوم؟ فقط الان فرقش اینه که چه در نهایت انجام بشه و چه نشه و چه وسطش نیمهتموم بمونه، برام هیچ فرقی نداره! عجیبه.
۲- هیچچیز سر جای خودش نیست و این واقعاً آزارنده است. به هرچیزی که میرسم میبینم باید طرح قبلی رو فراموش کنم. بار قبل که مشهد رفته بودم، امید داشتم. آرزو داشتم. مسیر داشتم. اینبار ولی هیچکدوم رو نداشتم. نشستم روی بالکنی دارالعزه، ولی دریغ از اینکه هیچ افقی رو بشناسم. به این فکر میکردم که حالا چی میشه؟ وقتی اون هوا رو نفس میکشیدم، وقتی در گوشه موردعلاقهام مینشستم، وقتی شبهای صحن آزادی رو ضبط میکردم، فقط و فقط به این فکر میکردم که حالا چی میشه؟ نکته منفی ماجرا اینه که دیگه نمیتونی به خودت، احساساتت، فکرهات و برنامههات اعتماد کنی. از همهشون متنفری. از همهشون رهیدی. از همهشون خودت رو دور کردی و حالا، خودت دور از خودت نشستی و زل زدی به صحن و رواقهای آشنا. زل زدی به گذشته خودت و میخوای بدونی آیندهات چی میشه؟ خودت رو در قامت آیندهات، همینجا و همین لحظه تصور میکنی. تصور میکنی که توی پنجاه ساله میاد و در گوشه موردعلاقهت میشینه و چشمهای اشکیش رو میدوزه به گوشه فرش. تصور میکنی، بدون اینکه دلت بخواد در این آینده کذایی دخالتی داشته باشی. فقط میخوای بگذره و حتی نفهمی که چطوری گذشته.
۳- ترکیب بیتفاوتی و بیحسی با اعتماد نداشتن به هیچ مشخصهای از خودت، ترکیب کشندهایه. هرلحظه که نفس میکشی، نمیدونی چرا و برات فرقی نداره هیچچیز با هم. و هرلحظه که میخندی، حرف میزنی، مسخرهبازی درمیاری و زندگی میکنی، همزمان فکر میکنی که چقدر از همهچیز فراری هستی. ولی نمیدونم چی و کجا، یکچیزی اون ته مه های وجودت هست که هنوز میگه نه. این تو نیستی. این موجود خستهی بستهی بیکار و بیفایده تو نیستی. این ناتوانی از تو نیست. در تو شاید باشه ولی تو این نیستی. دلت میخواد و خیال میکنی که دلت میخواد از این وضعیت خارج بشی. کمکم، خیلی کمکم، جرأت فکر کردن پیدا میکنی. فکر کردن به تواناییهایی که داری، محبتهایی که داری، ابزارهایی که داری، بایستههایی که داری و خلاصه هرچیز دیگری که بهشون شک داری و بعضاً ازشون متنفری؛ اما داریشون. من به این فکرها دلخوشم. به این لحظههایی که دوست ندارن همینجا تموم بشن. همین.
اینکه همه با هم تفاوتهایی دارن، یک گزاره ساده است که برای همهمون روشنه. اما ما هرکدوممون، احتمالاً، تفاوتهایی با بقیه داریم که برامون عجیبه. اینکه چرا توی این مسئله من فرق دارم؟ و این فرق رو احساس میکنم؟ و این فرق و تفاوت اینقدر برام بزرگه و همهجا همراهم میاد؟ تفاوتهایی که آزارمون میدن. اذیتمون میکنن. اما ما مجبوریم قبولشون کنیم. مجبوریم باهاشون کنار بیایم و همونجوری جلو بریم. مجبوریم بپذیریم که این تفاوت هست و من باهاش کنار اومدم. تفاوتهای خاصی هم شاید نباشن. مثلاً من همیشه ساعتم رو دست راستم میبندم. از بچگی. بهم هم میگفتن که همه دست چپ میبندن اما من دست راست راحتتر بودم. خب؟ این تفاوتی هست که من قبولش کردم. هزاری هم بهم بگن باز من دست راست راحتترم. یا من بیشتر دوست دارم بنویسم و به خودی خود آدم حرفزنی محسوب نمیشم. نه که حالا هیچ حرف نزنم. گاهی هم پرحرف میشم حتی. ولی ترجیحم حرف نزدنه. حالا که چی؟ بقیه برعکسن و همش با حرف زدن راحتترن؟ به من چه؟ یا بقیه حواسشون به خودشون بیشتر هست. ناخنهاشون همیشهی خدا زخمی نیست. اما من وضعیت حالم رو از وضعیت ناخنهام میفهمم. خیلی وقتها وضعیتشون خرابه و من میدونم که اینجوریه و راحتم باهاش. قبولش کردم. میدونی؟ بعضی وقتها که نگاهم بهشون میفته، وقتی نگاهم روی ناخن انگشت اشارهام خیره میشه، دلم – یهکم – برای خودم میسوزه. این بیشتر از چیزیه که باید. اینهمه بیشتر از چیزیه که باید. بعضی وقتها به خودم میگم من اینقدرها هم نباید نارس و ناقص میموندم. میگم شاید یکجای این تفاوتها و پذیرششون میلنگه. دلم میخواد بگردم و بگردم و به «نتیجه» برسم. خسته شدم از اکتفا کردن به «مسیر». دلم نتیجه میخواد. دلم نتیجه میخواد. باید از اینهمه مسیر یکچیزی دربیاد دیگه. از اینهمه ناخن زخمیِ بیفایده خسته شدم. باید به یککاری میاومدن اینهمه رنج و خستگی. اینهمه تفاوت ریزودرشتِ عجیبوغریب. هوم؟
پ.ن: آشفتهترین و بیسروتهترین متنی هست که توی عمرم نوشتم! ایموجی زدن دست بر پیشانی!
هفته قبل رو میتونم به عنوان یکی از معمولیترین هفتههای زندگیم نام ببرم. هفتهای که خیلی عادی بود، همهچیز آروم. همهچیز روال عادی خودش رو طی کرد. نه تنشی و چالشی، نه کوششی و شکستی. کتاب میخوندم، مینوشتم، به وقتش میرفتم نون میخریدم و غذا رو بار میذاشتم. ظرف میشستم و قدم میزدم و باز هم کتاب میخوندم. میز رو مرتب میکردم و برای آخر هفته برنامه استراحت میچیدم. این آرومترین هفته زندگی رو دوست داشتم؟ نمیدونم. ولی بهش نیاز داشتم. بعد از این دوسال و چندماه تنش مدامی که همراهم بوده، این یک هفته آرامش رو نشونه خوبی میبینم. یک هفتهی روتین و ساده. میدونی، میگن که بعضیوقتها روتینهای خیلی عادی رو بههم بزنید و ببینید چی میشه. بذارید شرایطی رو تجربه کنید که هیچکس تجربه نمیکنه. یکی از مثالهاش اینه که عجیبوغریب بشید. چه میدونم، جوراب و کفش لنگهبهلنگه بپوشید، کلاه عجیبی بذارید که قبلاً نمیذاشتید یا یه چیزی دستتون بگیرید که همه نمیگیرن. دیروز که چندساعت با سه تا خیار داشتم میچرخیدم چنینچیزی رو تجربه کردم. حرکت عجیبی که انجامش نمیدیم. بقیه هم. همراهی شش-هفت ساعتهام با خیارها، بههم زدن روتین هفته قبل بود. خارج شدن از مدار عادی شدن زندگی. بهیاد آوردن ریسکهایی که کردم. جدا شدن از تکرار هرروزه. این یکماه تکرار و روتین ضرر سنگینی هم به من زد. یک ماه هیچ به سبدم سر نزدم. سبدی که نصفش نوسان بود و خب. نتیجه پیداست. دارم دوباره به زندگی واقعی، به چالش و تنش و کوشش و شکست برمیگردم. میشه اینبار یهکم ادویه پیروزی هم چاشنیش بشه؟ امیدوارم؛ در حالیکه از امیدواری متنفرم.
برمیگردم، چون فرار کردن چاره خوبی نیست. باید قبولش کرد و رد شد. تا قبولش نکنی رد نمیشی. یکی بود که سهماه میخواستیم قرار هماهنگ کنیم و نمیشد. هردوتامون سرمون شلوغ بود ولی من همیشه بلدم وقت خالی کنم. خلاصه وقتی چندهفته قبل قرارمون جور شد حکمتِ بههم خوردن قرارهامون رو فهمیدم. دقیقاً چنین وقتی نیازش داشتم. وسطش بحث کشیده شد سمت خاکی. ازش پرسیدم اسم این وضعیت چیه که نمیتونی از ماگ موردعلاقهت استفاده کنی؟ گفت بشکن بره. گفتم یادگاریه، یادگار یکی دیگه از دوستام که نمیدونست داره چه یادگاری خفنی بهم میده. بازم گفت بشکن بره. گفتم اسم این یکی وضعیت چیه که نمیتونی از خیابون رد بشی؟ نمیتونی لوگوی ویندوز رو ببینی؟ نمیتونی میم رو بکشی؟ نمیتونی به آزادی نگاه کنی؟ نمیتونی از چمران رد بشی؟ نمیتونی تا انقلاب بری؟ نمیتونی توی بیستون قدم بزنی؟ نمیتونی برگردی مترو منیریه؟ نمیتونی آهنگ گوش بدی؟ نمیتونی عطر بزنی؟ نمیتونی بهار رو دوست داشته باشی؟ نمیتونی به فکر خونه باشی؟ نمیتونی... همهچی رو نمیتونی بشکنی بره پسر. نمیتونی. نمیتونی و فقط باید قبول کنی و رد شی. و تا قبول نکنی رد نمیشی و تا رد نشی نمیتونی جلو بری. میفهمی که. من از وقتی که تصمیم گرفتم آزادی رو نبینم، هرروز آزادیام. دوبار مجبور شدم از چمران رد بشم و مترو منیریه رو هم گذری دیدم. دهبار کارم افتاد انقلاب و مجبور شدم برای چندتا قرار کاری عطر هم بزنم. میفهمی؟ زندگی ادامه داره و گذشته تو از زندگی فعلی تو منفک نیست و منفک نمیشه. نمیتونی بشکنی بره. نمیتونی فرار کنی. دیگه-نمیتونی-فرار-کنی!
۱- اولینباری که رفتم توی کوچه صالحی، دوتا خونه ویلایی آخر کوچه که پهلو به پهلوی هم بودن نظرم رو جلب کرد. رفتم جلو. سمت راستی، تم آبی و خالی. سمت چپی، تم نارنجیِ تیره و روشن. قدیمی بودن و طراحی دروپنجرههاشون با شیشههای رنگی بود. همقدوقواره بودن، ولی مشخص بود سمت چپی کسی رو داشته که بهش برسه. سبز بود و روشن. پر گلدونهایی که ستونها رو گرفته بودن. بار اول که رفتم توی صالحی، دم غروب بود. چراغها روشن. مشخص بود که سمت راستی مدتهاست پرده نداشته، نور نداشته، صاحب نداشته. یه قفل کتابی بزرگ هم به در ورودی بود. توی دلم گفتم که آخ. که این خونه چقدر خوبه. که این قل جدا افتاده از بغلی رو یه روزی روشن میکنیم. قشنگی اون خونه رو ولی، فقط من میدیدم. عبوریها نگاهشون جلب نمیشد. کسی از سر کوچه تا تهش نمیاومد که اون دوتا رو تماشا کنه. همسایهها هم گعدهای برای تماشای خونه خالی نمیذاشتن که اگه چنین چیزهایی بود، کنار قفل کتابی باید یه برگه هم میبود که روش نوشته باشه تماشای این خانه قدغن است. ولی نبود و همین نشون میداد قشنگی اون خونه رو فقط من میبینم. از کوچه که میاومدم بیرون با خودم میگفتم من نگاه کردن رو با تو یاد گرفتم. من قشنگ دیدن و حتی دیدن قشنگیها رو با تو فهمیدم. میدونی؟ من زندگی کردن رو از روی تو کپی کردم. بعد اون هم زیاد رفتم کوچه صالحی. میرفتم تا ته کوچه و چند دقیقه روبهروی خونه میموندم. چندتا عکس میگرفتم و برمیگشتم. عکسهاش هیچوقت اونی نمیشدن که میخواستم. زیبایی واقعیش رو توی عکسها پیدا نمیکردم. آخرینباری که گذرم افتاد به صالحی یه ماه قبل بود. خونه سمت راستی رو داشتن خراب میکردن. ته دلم گفتم شاید بازسازیه. شاید بازسازیه. شاید بازسازیه. ته دلم خالی شده بود ولی میگفتم شاید بازسازیه. بازسازی نبود. خونه سمتراستی، خونه تم آبی رو برای همیشه خراب کردن.
۲- همهچی خیلی عوض شده و من این وسط گیج و منگم. قدرت قدم برداشتن ندارم انگار. خودم رو مشغول کردم. همهچی بههم ریخته و من نمیدونم چطوری میشه مرتبشون کرد. منِ همیشهآنلاین، حوصله ندارم حتی پیویها رو سین بزنم و اونقدری ذهنم پراکندهست که نمیدونم چطوری میشه جواب ملت رو داد. ملت. ملت. ملت. ملت. ملت. ملت. منِ همیشهآنلاین، دیروز فقط سهبار تلگرام رو چک کردم، اونم برای خوندن پیامهایی که اومده بود و من بدون سین زدن فقط خوندمشون. منِ همیشهآنلاین، میترسم از آنلاین بودن. کتاب فیزیکی میخونم که آنلاین نباشم. جایگاه خیلی چیزها وسط زندگیم معلق شده و نمیدونم باید توی کدوم بخش بذارمشون. کار، تحصیل، شغل، آینده، اولویتهام، فعالیتهای اقتصادی و حتی آموزشهام، همشون بیمعنی بهنظر میرسن. اینوسط، خداخدا میکنم چیزی شبیه روزهای اول ۱۴۰۱ پیش بیاد. اون چندروز چیز عجیبی بود. انگار که یکآن، بدون اینکه همهچیز از بین بره، احساس خلاصی داشتم. شاید چون فکر میکردم فرصت زیاده؟ شاید چون بیخبر بودم؟ نمیدونم. ولی اون لحظهها رو خریدارم. اون چندلحظه رو. از این گمی، از این معلق بودن بیزارم و نمیدونم تا کی میخواد ادامه پیدا کنه. میدونم همهچی باید تغییر کنه و از این تغییره، میترسم. بدجور به اون یکنواختی و یکآهنگی زندگی خو کرده بودم. به درد کشیدن و دور بودن و نرسیدن انگار دوخته بودندم! حالا که وصلهپینهها رو جدا میکنم، با اینکه همهچی اونور میرسه به آزادی و خلاصی و راههای بیشتر و سادهتر، ولی باز میترسم. باز هربار و هربار بهتزده میشم و ناباور. هربار و هربار فکر میکنم این یه کابوسه و یه جایی بیدار میشم.
۳- من متنهای معرکهای نوشتم اون مدت. از اونجایی که قرار نیست دیگه منتشر بشن، اصلاً بذار تعریف از خود باشه. :)) ولی کلمه به کلمه، دقیق و حسابشده بودن. استعارههای قوی، اشارههای درست. وقتی میخونمشون، انگار دوباره و دوباره خودم رو کشف میکنم. من بین اون کلمهها جا موندم. دلم برای لذت کشف خودم تنگ شده. برای لذت نوشتن از ژرفترین بخشهای وجودم، که نه تا بهحال دیده بودمشون و نه به این سادگیها صدایی ازشون درمیآد. برای شبهای تاریکی که نامه مینوشتم و روشن میشدم. برای دستخط خوبی که وقتی ریز مینوشتم پیدا میکردم. برای هویت «محمدعلی» که ساختمش و پرداختمش و حالا باید دوباره از اول بسازمش و بپردازمش! فکر میکنم اگه نبودن اون متنها و نشونهها، چقدر همهچیز سختتر میشد و میترسم که سختتر از این چقدر سخته و کاش همین سرحد آستانه سختی باشه. توی کتابی نوشته که سوگ ادامه عشقه. - دلم نمیخواد به سوگ تشبیهش کنم، اما چارهای هم جز این ندارم. – با اینکه این حرف خیلی به دلم نشست و بهنظرم خیلی دقیق اومد، اما این ادامه، این دنباله، این سوگ، هیچ شباهتی به خودش نداره. متن خوبی از این سوگ درنیومده. کلمهها از مغزم فراری شدن با اینکه خودم رو بستم بهشون. حالا که نیاز دارم بنویسم، خوب بنویسم، جوری بنویسم که آخرش روشن بشم، کلمه ندارم. کلمهای که بتونه وصف کنه یا از ته دلم بیاد نیست. سوگ دنباله عشقه اما آشفتهتر، بهحدی که اجازه نمیده با خودت کنار بیای. و این عذاب اصلی این روزهاست. وقتی فکر میکنی همهچیز تموم شده، اما باز وقتی صبح بیدار میشی با یه برگ جدید روبهرویی. با یک تصویر جدید. با یک خط جدید. با یک برخورد جدید. و همه اینها نمیذارن که تو، تو باشی و جدای جدا. انگار که حادثه رهات نکرده باشه، هرچقدر هم که ازش دور شده باشی. اما امید چیز عجیبیه. من امیدوارم چون که هنوز یک برگ برنده دارم. سازگارشوندگی؛ تنها ویژگی خود-پسندی که درونم باقی مونده. و امیدوارم دست بجنبونه که منتظرم. خیلی.
وقتی از جمعیت دور باشی، یا در جمعیتی که دلخواهت نیستند بُر بخوری، نمیدانی که اهمیت حضور در یک جمعیت همکیش چقدر زیاد است. شاید حتی فکر کنی که تنهایی قدرت است و از این قدرت خودت به وجد بیایی. اما آن لحظه که یک جمعیت همنوا را از نزدیک ببینی، یک جمعیت دونفره یا دهنفره، فرقی ندارد. آنلحظه است که میفهمی پیدا کردن جمعیت واجبترین کاری است که در حیطه روابط اجتماعی باید به سرانجام برسانی.
همچنان، تنهایی قدرت است برای من. اما فکرم مشغول آن لحظهای است که صمیمت را لمس میکردم. آن نگاههای راحتی که روی لبخند همدیگر میچرخید. حرفهای ساده و روزمرهای که میانمان ردوبدل میشد. حرفهایی در این حد که هوا چقدر گرم شده یا اینکه کارشناسی وقت درس خواندن است یا نه. مسخرهبازیهای سادهای که رنگ زندگی داشت. حسرتهای من همینقدر کوچک و در دسترساند. همینقدر موجود.
تهران پر است از جمعیت. جمعیتهای مختلف برای هر مدل آدمی که بشناسید. شاید خیلی زمان برده باشد فهمیدن این نکته ساده که من جمعیت میخواهم. که انگیزه و امید من لابهلای دستوپاهای غریبه له میشود. من باید از نزدیک، از خیلی نزدیک، نفس همنفسهایم را بشنوم تا خیالم راحت باشد که زندگی جریان دارد. همان زندگی، که وعدهاش را از تو گرفتم و پروردم. حالا جستن این مسیر بدون تو، نمیتواند آسان باشد. مسئله این نیست تو که اولین بودهای، آخرین هستی. نه. اما کسی که یکبار چنین قدرتی را احساس کرده باشد، حتی یکبار با چنین نیرویی راه رفته باشد، دیگر خیلی سخت میتواند به فقدان این نیرو، عادت کند. شاید مسخره باشد، حتی راه رفتن و نفس کشیدن هم بدون حضور این نیرو، بدون وجود تو، سخت میشود. حالا پیدا کردن راهحل زندگیام که جای خود را دارد و به مراتب سختتر است. با اینهمه، من که چندسالی بود که با هیچکس، و مطلقاً هیچکس احساس قرابتی نمیکردم، این قرابت را در جمعیت پیدا کردهام. پیدا کردن قرابت در جمعیت به معنای قرابت با تک به تک اعضای آن جمعیت هم نیست. تنها به این معناست که جمع آن جمعیت بهمانند من است و این جمع جمعیت چیزی فراتر از فرد به فرد آنهاست و این غریب، مسئلهای است که یابندهاش میتواند از پوچی بگریزد و غمهایش را تکهتکه کند.
بعد از دوسال خو گرفتن به تهران برایم سخت است. روزها و شبها، آلودگی هوا، ناهمسویی با نزدیکها و دور بودن همکیشهایم در بیشتر اوقات هفته، تحمل زیادی را میطلبد. شبهایش مرا پس میزنند و راستش دیگر از این شلوغی و هجمهی جمعیت، شگفتزده نمیشوم. سعی میکنم از خیابانهایی که صاحب دارند رد نشوم. خیال برم میدارد که گاهی از پس برگردم. برگردم به همانجایی که بودهام. اما راه برگشت ندارم. مجبورم به ادامه دادن، به امیدوار بودن. مجبور بودن اگر همهجا بد باشد، شاید این یکجا خوب باشد و باعث شود یاد بگیرم که بستن هرچیزی به هرچیزی غلط است و باید یکسر ماجرا را باز گذاشت که خودش جلوه کند. میفهمی که؟
من یکسر دیگر زندگیام را آزاد گذاشتهام که در باد بچرخد و هرکجا، به هرشاخهای که دلش میخواهد، سر زلفش را گره بزند. شاید شبیه اینهایی باشد که «پیشآمد خوشآمد» میگویند. ولی، سر دیگر زندگی دست من است و من میدانم که کدام آسمان برای هوا کردن زندگیام خوب است و کدام آسمان نه. میدانید، یکجورهایی تو دنیایت را انتخاب میکنی و حالا، اجازه میدهی که با کمی خوشخوشانی، چیزهای بیشتری وارد زندگیات شوند. چیزهای بیشتری که به دنیای تو مربوطاند و اینها را، بدون شک، دوست داری. دوست دارمشان و این عجیبترین احساسی بود که در این سالها داشتهام. من هیچگاه جمعیتی نبوده که دوستشان داشته باشم. نهایتاً تکنفرهایی پیدا میشدهاند که محبوب من بودند. اینکه یک جمعیت را دوست داشته باشی، تجربهای متفاوت است.
(در پرانتز باید بگویم که یک نصیحت را هیچوقت نفهمیده بودم: باید بتوانی جمعیت را، تک به تکشان را، درهمتنیدهشان را، دوست داشته باشی. حالا من رقیقشدهی این حرف را میفهمم و از نزدیک برایم روشن است که چقدر هم اهمیت دارد.)
+ نوشته شده در هفته اول اردیبهشت ۱۴۰۱