بعضی وقتها هم توی زندگی آدم هست که میشه نقطه عطف. نقطه چرخش ابر کوموی زندگی. میشه لحظه بهیادموندنی. فصل تابستون سال ۱۴۰۱ سعی کرد چنین نقشی داشته باشه. اینکه موفق شده یا نه رو نمیدونم. همونطور که خرداد ۹۵ و پاییز ۹۸ نمیدونستم. این نقطهها در همون لحظه خودشون رو نشون نمیدن. کمی که بگذره، حسش میکنی. میفهمیش. شاید گاهی انکارش کنی. شاید درد داشته باشه. شاید نخوای باور کنی. ولی بعدش زندگیت میشه دوقسمت؛ قبل و بعد اون نقطه. حالا گفتم نقطه و یاد نقطه امیدواریم افتادم. سال قبل شهریور، یازده صبح بود که رفته بودم قدم بزنم. مثل خیلی وقتها سر از پارک محتشم درآوردم. اما یهکم فرق میکرد. دنبال امید میگشتم. همونروز بود که این عکس رو گرفتم. چند قدم جلوتر روی صندلی نشستم. نمیدونم تجربه کردید یا نه: یک لحظه آدم زنده میشه. امیدوار میشه. روشن میشه. روبهروم درخت بود و زمین بازی و یک نورافکن بلند. اسم اون صندلی رو گذاشتم نقطه امیدواری. از شهریور پارسال تا هر وقت که رشت بودم، وقتی خسته میشدم و کم میآوردم و اضطراب همهی وجودم رو پر میکرد، میرفتم سراغ اون صندلی. شهریور امسال که از کنار اون نقطه گذشتم، فهمیدم از امیدواری متنفرم. – میدونم دارم آرزومندی و امیدواری رو خلط میکنم – فهمیدم دیگه هیچ رؤیایی ندارم. هیچ تصویری از آینده ندارم. و نمیخوام که داشته باشم. از اینکه چیزی رو بخوام حتی، بدم اومد. نقطه امیدواری زندگی امیدوارانه من رو دونیم کرد و حالا اون بخش امیدوار از بین رفته. چی میخوام بگم؟ شهریور پارسال میخواست نقطه عطف باشه اما نتونست. ۹ ماه زمان برد تا مشخص شد که نمیتونه. ۹ ماه بعد معلوم شد که نقطه امیدواری من قدرت کافی برای تبدیل شدن به نقطه عطف رو نداشته. پس من الان درباره این تابستونی که گذشت، که باید میگذشت، نمیتونم بگم که نقطه عطف هست یا نیست.
اول تابستون باید تصمیم میگرفتم که نوشتن روزمرگی رو ادامه بدم یا ندم. دو-سه هفته بدون هیچ تلاشی، حرفی برای گفتن نداشتم. نهایت حرفهام میشدن پست توی وبلاگ؛ بدون روزمرگی و جزئیات زیاد. اصلاً سراغ گوشی هم نمیرفتم چندان. بعدش ولی سختتر بود. اون موقع با هر دلیلی که بود تصمیم گرفتم بنویسم. انباشت اونهمه کلمه، اونهمه فکر توی سر من کار سختی بود. اما نمیخواستم و نمیتونستم مستقیم از دردم بنویسم. که درد من، حتی برای خودم، گفتنی نبود. یهجایی از «پاییز فصل آخر سال است»، نسیم مرعشی مینویسه: «رفتنات واقعی میشد اگر زبانم در دهان میچرخید و صدا از درونم بیرون میآمد و میگفتم که رفتهای.» میترسیدم و میترسم هنوز از تکرار کلمههای ردیفشدهای که واقعیت رو به روم میارن. همین منتج میشد به استعاره و کنایه و البته مسخرهبازی. عمده کاری که بلد بودم و از دستم برمیاومد برای چندلحظه استراحت، همین بود. – تا همیشه اونایی که مسخرهبازیهای این مدتم رو تحمل کردن بهخاطر میسپارم.:) – کار آسونی نبود. ممکن بود بعضی ناراحت بشن، ممکن بود به پرحرفی منتج بشه، ممکن بود تنها سلاحم از دستم بره که رفت. نقطهای که دیگه مسخرهبازی هم حواسم رو پرت نمیکرد رسید و من سعی کردم باز هم با سرشلوغی با همهچیز کنار بیام. دردم کمتر بود و میتونستم با خودم باشم. سعی میکردم جاهایی رو که جور دیگری ضبط کرده بودم مجدد تجربه کنم. قدمگاههای مقدس رو لگدمال کنم و جای پای قبلی رو از بین ببرم. کار آسونی نبود تغییر نگاه به تمامی ابژههای زندگی. به تکتک ابزارها و رابطهایی که داریم. به مکانها، عنصرها، چیزها. همین بود که تابستون من بیشتر در راه رفتن گذشت. وقت زیادی نداشتم اما بسیار بسیار جا بود که باید میرفتم. بسیار بسیار «چیز» بود که باید درهم میشکست و از نو، از نوی نو، تصویر میشد. کمکم ولی به آزادی میرسید. همهچیز به «آزادی» میرسید. کارها و عملهای هرچند کوچکی که برام آزارنده بود، حتی در حد استفاده از کلمات انگلیسی یا توجه زیاد به جزئیات، بندهاشون رو از دستهام برمیداشتن و میرفتن. حالا راحتتر میتونم از «ابژه» استفاده کنم و راحتتر میتونم به برج میلاد خیره بشم. حالا من آزادتر سبقت میگیرم و نگران چیزی نیستم. دیگه از دور موتور ۴ و ۵ نمیترسم. البته کشف خوبی نبود که من واقعاً حتی به قیمت آزار دیدنم، از رعایت بعضی موردها دست نمیکشیدم. – در حد همون استفاده از کلمات انگلیسی – انگار که این من، من نبوده باشم، در حالیکه به یقین منترین من بودم. و این دوستداشتنیترین پارادوکسی هست که میشناسم. حالا اما باید دوباره همهچیز رو میدیدم: من واقعاً نمیخوام از ابژه استفاده کنم؟ من واقعاً نمیخوام سیگار بکشم؟ میدونم چقدر این سوالات ابتدایی و ساده هستند. بعضیشون اونقدر شخصی و «وا؟!»گونهاند که حتی پرسیدنشون هم سخته. اما بعدش، وقتی به جواب خودت میرسی و برای تمامشون دلیل درونی پیدا میکنی، دلیلی که وابسته و بایسته نیست، به وجد میای. راحت میشی و با خوشحالی به مسیرت ادامه میدی. مسیر جدیدی که خودت ساختی: من ترجیح میدم از بعضی کلمات انگلیسی استفاده کنم. من از سیگار بدم میاد. رسیدن به تمام اینها سخته و سخت. وقتگیره و وقتگیر. تابستون سعی کرد جوابی برای اینها باشه. و کار سختتر بعدی چیدن اولویتهاست. من چی میخوام و چی رو اول میخوام و چی واجبتره؟ کاری که به سکوت بیشتری نیاز داره و من، منِ عادتزده به نوشتن روزمرگی باید به سمت نظمی برم که هیچوقت بهش نرسیدم.
کتابی که کل تابستون خوندنش زمان برد، «عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست» بود. یک کتاب خودیاری برای مواجهه با سوگ و فقدان؛ هرچند که نمیخوام چنین تشبیهی بهکار ببرم. اما واقعاً خوشم اومد. اینکه متنی به این مهربونی توی دنیا وجود داره، نکته مثبتیه. متنی که هیچجا بهت حمله نمیکنه: چیزی که بهش نیاز داری رو بهت میده و تنهات میذاره. همین. و این جمله درخشانش که «سوگ امتداد طبیعی عشق است.» و اینکه «سوگ همانقدر نیاز به راهحل دارد که عشق.» نکته عملی دیگهای که این کتاب برام عادیترش کرد این بود که: «سوگ دفترچه تلفن شما را از نو مرتب میکند.» - آه خدایا. چقدر از این استفاده مکرر از کلمه سوگ خشمگینم. – نقطههای عطف، همهچی رو زیرورو میکنن و یکیشون هم ارتباط اجتماعی ماست. قرار نیست همه بتونن ما رو تحمل کنن و قرار نیست ما هم بتونیم همه رو تحمل کنیم. مترهامون عقبوجلو میشه و مهم، در این لحظه، فقط و فقط همینه که چی کمی این درد رو سبکتر میکنه. همین و نباید سخت گرفت. نباید به این فکر کرد که من چقدر مقصرم این وسط. هرچند تا همیشه مِهر تحملکردگان رو به دل دارم، اما ترک شدن و ترک کردن در این مدت طبیعی و رواله. – و راستش نه فقط در این مدت، که در کل زندگی؛ بهشکلی که زیادهروی و خود-خواهیِ صرف نباشه. –
اسفند سال قبل یکجایی از پست اینستام نوشتم که سال ۱۴۰۰، شش ماه عالی و شش ماه پر از اضطراب داشته. واقعیت این بود که نیمه اول ۱۴۰۰، فراتر از تصورم بود. مفید، خوشایند، جلورونده. دست به هرچی میزدم طلا میشد. اما نیمهدوم، لبریز از اضطراب بود. اضطرابی که حالا میفهمم چرا بوده و از کجا میاومده. ولی هیچچی جلو نمیرفت. دست به هرچی میزدم خراب میشد. لپتاپم رو چندبار بازوبسته کردم و هنوز هم مشکل تهویه داره. تأخیرهای مسخره داشتم و سابقه شخصیم رو ترکوندم. نمرههای افتضاح گرفتم. اون نیمه دوم، بابت همین استرسی که میکشیدم، عجله داشتم. سر همهچی عجله داشتم و به هیچچی نمیرسیدم. وقت کم میاوردم، ایده نداشتم، جسارت نداشتم، حتی جرأت نداشتم. عجلهای که چندسال داشتم، در نیمه دوم ۱۴۰۰ چندبرابر شده بود. عجله داشتم اما میترسیدم خرابتر بشه. مینوشتم و پاک میکردم. وقتی سر امیکرون خوابگاه رو کنسل کردن، عقب کشیدم و گفتم تا دانشگاه حضوری نشه دیگه دست به هیچی نمیزنم. تابستون ولی برعکس شد. دیگه چیزی برای رسیدن نبود که عجلهای در کار باشه. دیگه ۲۲ سن زیادی به نظرم نمیرسید. حس میکردم خیلی وقت دارم، حتی برای شروع کار جدید. حتی برای برنامهریزی روی کاری که شاید دوسال هیچ سودی نده. حتی برای خوشگذرونی و قدم زدن بدون هدف. حتی برای سفر رفتن. حتی برای ذخیره نکردن ریال به ریال. دیگه برای هیچی دیر نبود. آرامش و یکنواختی دوباره بهم برگشته بود. – و البته خیلی چیزها رو هم ازم گرفته بود؛ مثل امید، مثل تصویر آینده، مثل خواستن، مثل تلاش معنادار. – همین باعث میشد که به خودم آسون بگیرم. زیاد بگردم، زیاد خرج کنم، زیاد نوشیدنی و خوراکی مصرف کنم. این حس رهایی و به هیچجا وصل نبودن، از یک طرف با آرامش و طمأنینهای که بهم هدیه میداد، دستم رو برای کار کردن و زندگی کردن باز کرده بود. و از طرف دیگه، نرمی زیاد من در برابر هر خواستهای، باعث میشد که این آزادی به توفیق اصلی خودش، و هدایت این زندگی به مسیری که متکی به خودش باشه، نرسه. دلم میخواد یک سختی حسابشده رو به خودم تحمیل کنم. مثل یک نظم و روتین که حداقلِ ماجرا این باشه که وقت کم نیارم. دلم میخواد از این آزادی و دردی که بابتش دارم، یک نتیجهای حاصل بشه که ارزشش رو داشته باشه؛ که نرسیده و نرفته نمیتونم بگم هیچی ارزشش رو نداره. شاید هم داشت. همین.
+ شنیدنی