سال قبل که بالاخره فهمیدم نباید برم سراغ سالنامهی کاغذی، دنبال راهحلی برای نسخههای دیجیتال موردعلاقهام بودم. بعد گشتن و تجربه یکی دو مورد، واننوت و To Do مایکروسافت به دلم نشست. توی کامنتهای اون پست پیشنهاد شد که سال بعدش از تجربه کار باهاشون بنویسم. خب. حالا سال بعده و من اینجام و هنوز این دو برنامه، دستیارهای محبوب منن.
برنامه To Do کاربری خیلی سادهای داره. من از برنامه مایکروسافت استفاده میکنم اما استفاده از To Do هر شرکت دیگهای هم همین کار رو میکنه به گمانم. تازگیها – یعنی از همون سال قبل تا حالا - از برنامههای مایکروسافت زیادی خوشم اومده و خلاصه من رو این یکی راحتترم.
توی To Do میتونید گروههای مختلفی بسازید. گروه -بهنظرم- باید یکچیز کلی باشه تا بعدش براش لیستهای مختلفی بسازید. مثلاً من یک لیست Daily's life دارم که لیستهای Keep going، Checklist و Shopping رو داره. اینطوری میتونید تا ریزترین جزئیات رو هم برنامهریزی کنید. البته که قرار نیست برنامه طوری باشه که حتماً در روز و ساعت مشخصی انجام بشه. برای مثال یک کارکرد لیست Keep going من برای اینه که اگه جای زیبایی رو در جستجوها و گفتگوها نشون کردم، بتونم بذارمش توی صف برای وقتهایی که دنبال جایی برای رفتن و گشتن میگردم.
یکی از قابلیتهایی که میتونه توی زندگی روزمره کمک کنه، قابلیت تکرار خودکار تسکهاست. اگه بخواید یه کاری رو هر هفته انجام بدید، قاعدتاً سخته که بخواید اول هر هفته اون تسک رو وارد کنید. از طرفی اگه جلوی چشمتون نباشه ممکنه تنبلی بهتون غلبه کنه. خب شما میتونید قابلیت تکرار رو تعریف کنید تا یک تسکی که تعریف کردید هر هفته یا هر ماه تکرار بشه و اتومات وارد لیست بشه. تاریخ انجام (ددلاین) و هشدار و اینا هم میتونید تنظیم کنید. برای هر تسک هم میتونید یادداشت بذارید یا فایلهای مربوط بهش رو پیوست کنید.
قابلیت جالب دیگهای که هنوز نیازی به امتحانش نداشتم، امکان به اشتراک گذاشتن تسکهاست. میتونید یه تسکی رو به یه نفر دیگه (مثلاً همکارتون) Assign کنید تا هماهنگ پیش برید. حس میکنم خیلی جالبه ولی خب همکارم کجا بود؟ البته که فقط برای کار نیست و برای یهسری چیزای دیگه هم بهنظرم کاربردیه. برای مثال، هر هفته با دوستتون قرار کوه دارید؟ اوکی! یه تسک تعریف کنید که هفتگی تکرار شه و دوستتون هم Assign کنید. حالا مجبوره که هر هفته نگاهش به کوه بیفته و با عذاب اومدن و نیومدنش کنار بیاد =)
ولی To Do نهایتش یه لیسته که میتونه کمی مرتبتون کنه. برای ایدهپردازی و نوشتن چیزایی که در لحظه باید بنویسید، برای وقتهایی که نیاز به برنامهریزی مفصل دارید، برای وقتهایی که باید فایده/هزینه بچینید و تصمیم بگیرید، کمکی از دست To Do برنمیاد. پس بریم سراغ OneNote. توی این یکسال اونقدری که باید از واننوت کار نکشیدم. شاید چون خیلی نشد برنامه مفصل بریزم یا روی چیزهایی که دلم میخواسته کار کنم. با اینهمه نباید سخت بگیرم دیگه. همینایی که توی یکسال گذشته رو میگم.
من سه تا استفاده کلی از واننوت کردم. اولی با ایده جزوه نوشتن بود. اون اولش که بعضی کلاسها مجازی بودن، یا ویدئوهای آموزشی که داشتم رو به صورت خلاصه و چیزایی که در لحظه میشنیدم، مینوشتم. برای کلاسهای فرمولدار خیلی خوب پیش نمیرفت اما مثلاً برای کلاسهای فلسفه، یه خلاصه خوب از نیگل جمع شد. یعنی نتیجه داد.
استفاده بعدی برنامهریزی نوشتن بود. مطالبی که دلم میخواست بنویسم رو برای خودم توضیح میدادم و یک مسیر تعریف میکردم. زیرتیتر میزدم و خلاصه الان کلی مطلب با ایده و مسیر و تیترهای آماده دارم که ننوشتم ولی یادمه خیلی شفاف شده بود برام که چی باید بنویسم و چجوری!
استفاده آخرم (که البته آخری بودنش از مهم بودنش کم نمیکنه :دی) برنامهریزیه. برای پیج اینستام، برای تخمین زمانی که هر کاری در روز لازم داره، برای اینکه کدوم کار مهمه و چرا اولویتش بیشتره، برای ترتیب دادن به خوندن کتابهام، برای هرچیزی که بشه دربارهاش نوشت، نمودار زد، دستهبندی کرد و نتیجه گرفت. حتی برای تخمین اینکه برای هر کاری در آینده چه میزان سرمایهای لازمه و چقدر ممکنه همهچی گرونتر بشه. خوبیاش اینه که همهشون یکجان و گم نمیشن و همیشه هستن. زمان دارن و همیشه میدونید کِی درباره چی چجوری فکر میکردید. مثلاً اینجا، آبان ۴۰۰ درباره قیمت دلار تخمینم رو نوشتم و... هعی.
راستش رو اگه بگم بهرهوری من با این دو برنامه بیشتر نشده. یعنی اینطور نیست که تفاوت زیادی با پارسال کرده باشه. بهرهوری و Productivity یا هرچی که اسمش رو بذارید، تا حد بیشتری بسته به همت و اراده و این حرفاست. بعضی وقتها یه اتفاقی میافته که هزارتا برنامه هم بریزی و بنویسی، به یکیاش هم نمیرسی. بعضی وقتها اما فقط تنبلی نمیذاره. امسال تنبلی نذاشت بنویسم. دلم نوشتن میخواست شدیداً و چندین تیتر داشتم که دلم میخواست متن مفصل بنویسم و نشد. متن جدی بنویسم، و نشد. شایدم فقط تنبلی نبود. حسام وقتی ورد رو باز میکنم جوریه که انگاری نوشتن یادم رفته باشه. انگاری که نوشتن رو با خودش برده باشه. نمیدونم.
با اینهمه من همچنان از ایندوتا برای سال ۴۰۲ استفاده میکنم. اگه زنده باشم. این تشخیصم کاملاً درست بود که من با نسخه دیجیتال راحتترم تا نسخه کاغذی، و با اینکه از نسخه کاغذی (سالنامه) بیشتر خوشم میاد ولی کارایی کمتری برام داره.
چهارصدویک شروع خوبی نبود. نه که حالا شروع قرن و سال و هفته، برام معنادار باشه یا چی. اما بحرانهای عاطفی و مالیی که از سر گذروندم، تنهایی عمیقی که بود و بیشتر شده حالا، ولانگاریای که در روابط اجتماعیام۱ دارم، همه و همه چیزهایی نبودن که اسفند قبلی، حتی بتونم تصورشون کنم. میتونم بگم که ۴۰۱، کاملاً یک Collaps در زندگی من بود. همهچیز از بین رفت و در نو-سازی، باید اعتراف کنم که چندان موفق عمل نکردم. موفق، یا در واقع دلخواه. گذاشتم آجرها روی هم سوار شن تا حداقل توی سرمای زمستون یه دیواری داشته باشم. فقط همین و این بنا، حالا که میبینمش، نمیدونم از کجا اومده.
از اینجا به بعد هم خوشبین نیستم. در آینده هم، حتی آینده دور، چه برسه به آینده نزدیک، هیچ نقطه روشنی نمیبینم و همین هم هست که به همین ولانگاری ادامه میدم. جدیتر کار میکنم، جدیتر کتاب میخونم، جدیتر آموزش میبینم، اما هیچ مرزی ندارم. هیچ توقفگاهی ندارم. هیچ توجیهی برای هیچکدوم از کنشهام ندارم. اگه وارد ورود ممنوع میشم، اگه سیگار میکشم، اگه چراغ رو الکی روشن میذارم یا اگه توی مصرف و اسراف دستی بر آتش پیدا کردم، قصد قبلی پشتش نیست. توجیهی ندارند هیچکدوم. فقط جلو میرم و نفس میکشم و در موقعیتهای مختلف، تصمیمهای مختلفی که حتی گاهی متضادن، میگیرم. و این بده. خیلی زیاد؛ چون آزارم میده.
چهارصدویک به هدفهای خودش نرسید. شاید هم رسید. نمیدونم چه انتظاری داشتم ازش. حتی اگه انتظاری هم فراتر از همینی که هست بوده، شرایط اولیه اونقدری متفاوت شده که انتظار با جاش از بین رفته. پس چهارصدویک به هدف خودش، که حداقل داشتن خود انتظار بود، نرسید. ۴۰۱ سال نشدن بود. کمتر چیزی امسال پا گرفت. ازش بدم میاد. بیشتر از ۴۰۱ که یک عدده و بیمعنا، از سازنده ۴۰۱ که خودم باشم دلگیرم.
پ.ن: براساس اسناد بهجا مونده از استوریها، چهارصدویک قرار بود سال انتخابهای درست باشه، که نبود. چهارصدویک قرار بود سال سکوت باشه، که نبود.
پ.ن۲: زیاد پست گلوبلبلی نیست دم عیدی :)) راستش الان هم نوشته نشده. چیکارش کنم دیگه، چهارصدویک بود و ناراحتیهاش :/
سال نو مبارک :)
۱: وقتی از ولانگاری در روابط اجتماعیام حرف میزنم، واقعاً وضعیت نامناسبتر از تصوراتیه که از این عبارت برمیآد. یکجورهایی همهچیز از دستم دررفته و من اجازه دادم که در بره، فقط چون دیگه نمیخواستم چیزی رو تحمل کنم. چیزی رو حتی به اندازه سر سوزن برخلاف زیست درلحظهام. این، حتی «من واقعی» نیست که بخوام از ابرازش احساس رضایت کنم. این، فقط یک واکنش دفاعی مسخره، به نشدنهای مستمره. نشدنهایی که با وجود همهی تحملها، اتفاق افتاد و باعث Collaps و از دست رفتن همهی سازههام شد.
دارم با این روزها و وضعیتی که قراره ادامه داشته باشه کنار میام. میدونم که راه فراری ندارم و باید همین رو ادامه بدم. اما دلگیرم که از همهچی، به کناری رفتم. انگار که همیشه و همهجا، یک گوشهام و بدتر اینکه در این گوشه بودن رو حق خودم میدونم. و شاید حقم باشه که حرف نمیزنم و توقع دارم سکوتم هم شنیده بشه.
اگه از من بپرسن عمیقترین نیاز؟ میگم که شنیده شدن بدون حرف زدن. بدون تلاش برای شنیده شدن حتی. بدون پیدا کردن گوش، حتیتر. اینقدر خستهام.
دارم یکی یکی از مرزهام عقبنشینی میکنم. قرار بود پست بعدی درباره زندگی واقعی و روزهای واقعی باشه ولی حالا این زودتر پیش اومده و بیشتر هم عجله داره که کلمه بشه. من مثل کسی بودم که به یک تیکه طناب، که هزاری پوسیده و فقط یه نخ ازش مونده، بند کرده بودم. حالا که همون نخ هم از بین رفته، دارم یکی یکی مرزهام رو میارم عقبتر. میذارم تجربههای جدید به زندگیام وارد بشه. منظرههای متفاوت رو تماشا میکنم. از زل زدن به خورشیدِ درحال غروب ابایی ندارم. «پرسونال برندینگ»ای که براش تلاش کردم، حالا داره تبدیل به شوخی روزمرهی من با دوستهام میشه. همهی اینها برام مهم نیست. تفاوتی نمیکنه انگار. یکجورهایی، انجام هیچکدوم نیاز به ریسک جدید نداره. بهنظر میاد هزینهی همه رو، یکجا دادم یکبار. اما خودِ این «مهم نبودن» برام مهم شده. برام آزاردهنده است که چرا دیگه چیزی نیست که برام مهم باشه؟ و این مهم نبودنه تهش کجاست؟
راستش رو بگم. پرسونال برندینگ من خیلی بایاس داشت. یکجاهایی برخلاف میل درونیام بود. اصلاً یکی از شاخصههای اصلیاش، حذف میل درونی و شخصی بود انگار. پازل بود بیشتر، که من فقط قطعاتش رو میچیدم کنار هم. اما تصویر از قبل مشخص بود. حالا ولی تصویری ندارم از خودم. ترسناک نیست؟ تصویری از خودت نداشته باشی و بخوای پازل شخصیتی که نمایش میدی، پرسونال برندینگت رو بچینی کنار هم؟ شاید، پرسونال برندینگ اصلاً شبیه یک پازل نباشه. میدونی؟ ولی اگه پازل نیست، پس چیه؟ تو اگه ندونی چی میخوای باشی، چجوری میخوای باشی؟ سخت شد.
زیاد شنیدیم درباره «خود بودن». که خودت باش. خود خودت. اصلاً تمرین کن که همیشه خودت باشی. من همیشه دشواری داشتم با این موضوع. که خود بودن یعنی چی؟ مگه ما خودمون نیستیم؟ همیشه این خود بودن، برام کنار تغییر نکردن و پافشاری روی خود بودنهای غلط، گستاخیهای بیجا، اخلاقهای ناجور و غیره قرار میگرفت. حالا ولی همزمان، هم بهتر میفهمم خود بودن یعنی چی؟ و هم سختتر در چالشم که پس چطور باید تصمیم به تغییر گرفت؟ حالا هم خودمترم، هم دلم میخواد یک تضمین درونی داشته باشم که هرجا واقعاً حس اشتباهی بودن گرفتم، بتونم پروسهی دشوار تغییر رو بپذیرم. دلم میخواد به خودم، و تواناییام برای تغییر از این خودی که الان باهاش راحتم اطمینان داشته باشم. و چقدر سخته این روزها. و فرایند تصمیمگیریها. و مرحلههایی که برای تصمیمسازی طی میشه. چی بگم. اما لازمهی این توانایی مگه این نیست که حداقل، چیزهایی برام مهم باشه؟ مرزهایی داشته باشم؟ ارزشهایی برام پررنگ باشن؟ وقتی هیچچی به هیچنحوی نمیتونه در افق من بدرخشه، احساس اشتباهی بودن چطور میخواد خودش رو نشون بده؟ در این حالت، هیچ اشتباهی وجود نداره. و این چالش اصلی منه. چی برام مهمه؟ واقعاً چی دیگه برام مهمه؟
چهارشنبه که برای آلودگی هوا تعطیل شد، بار سنگینی از دوش هماتاقیام برداشته شد. چون ۱۲ ساعت آزمایشگاه جبرانی داشت، با یکی از سختگیرترین مسئول آزهای دنیا. گفت بریم بیرون؟ گفتم بریم. گفت بریم توچال؟ گفتم هان؟ و واقعاً رفتیم که بریم توچال. بدون هیچی، حتی گوشیهامون هم باتریش نصفه بود. رفتیم بالا و اونقدری که دیگه تاریکِ تاریک شد. از گذرهایی گذشتیم که واقعاً جایی ندیده بودم مثالش رو. خیالانگیزترین گذرها. اون هم توی تاریکی و وهم و ترس و هیجان. برای منِ تازهوارد که تا حالا این مسیر رو نرفته بودم، حس عجیبی داشت. یکجایی هم یک سیاهی بزرگ روبهرومون بود. ناشناختهها ترسناکن. نور انداختیم و کندهی درخت بود! باز رفتیم و رسیدیم به جایی که صدای یکی از داخل یه مکان بسته میومد، که رگباری فحش میداد. مشخصاً مست بود. همراهم، تندتر از من رفته بود بالا و من دیگه نمیدیدمش. وقتی شنیدم «تا سه میشمارم...» توقع صدای شلیکی، دادی، جیغی، چیزی داشتم. ولی هیچی. فکر کنم تنها بود مردک:/ خلاصه زنگ زدم و با نور گوشی به هم سیگنال دادیم و از این پیچ هم گذشتیم. صدای پاهامون روی برف رو به کمینهترین حالت رسوندیم، هرچند که سخت بود و اعتراف میکنم اینجا، واقعاً ترس برم داشته بود که این مستِ لایعقل نیاد بیرون. هیچ آمادگیای برای دفاع نداشتیم خب. بالاتر و بالاتر، مسیر برفیتر میشد. برف نمیبارید ولی برف خوبی نشسته بود. رسیدیم به جایی که دوستم یک موجود سیاه متحرک دید. من تحرکش رو ندیدم. هیچ علامت حیاتی مثل صدا نشون نمیداد. گفتم نور بنداز، میترسید! منم خودم رو آماده کرده بودم چشمهاش توی نور برق بزنه، که نزد. من نترسیده بودم چندان، چون تحرکی ندیده بودم ازش. ولی این دوستم که مصر بود به بالا رفتن، گفت برگردیم. من که از خدام بود، یک لحظه اومدم بگم نترس چیزی نیست، که جلوی زبونم رو گرفتم و گفتم اوکی برگردیم :)) موقع برگشت سر اون پیچ هیچ صدایی نبود. سختی مسیر رفع شده بود. حرف انداختیم وسط. سر بالا رفتن، نفس حرف زدن نداشتم. ولی حالا، هم شب بود، هم سرد بود، هم وقت بود، هم دلم داشت میترکید. زیاد گفتیم. زیاد گفتم. چیزهایی که هیچجا و هیچوقت نمیگم رو گفتم. سخت بود؟ اون لحظه نه، ولی حالا از اینهمه حرفی که زدم، میترسم. واقعاً شبها نباید حرف بزنم من. حتی وقتی رسیدیم اتاق، تا ۵ صبح حرف زدیم. اینجا دوباره و دوباره به بیقاعدگی دلبستگیها رسیدم. دوباره دیدم استقلال مالی، حتی اندک، چقدر خوب و مهمه. دوباره فهمیدم راهی جز خود-خواهی ندارم. فهمیدم حرف زدن از ن. چه شکلیه و وقتی کلماتم رو ردیف میکنم، با تمام آگاهیای که از نامتوازنی و دیوونگی نهفته در این مسئله دارم، چقدر اشتیاق پشت هرکلمه وجود داره. نظرم درباره حالتمندی ذهن و عشقش به وضعیتهای بهخصوص تقویت شد. دوباره به این رسیدم که چقدر حالت ذهنی مهمه و چقدر ما بیچارهایم که برای رسیدن به یک وضعیت بهخصوص ذهنی، اینقدر سختیِ بیهوده میکشیم. تصمیم گرفتم اسیر وضعیتهای ذهنی نشم. نیفتم توی دام مسخرهشون و فقط به مسیری که خودم طراحیش کردم دل خوش کنم. حتی اگه تهش بنبست باشه و وسطش حس کنم چه کوچههایی، چه تحفههایی از دستم رفته. جهنم و ضرر. اینبار دلم نمیخواد که دلم چیزی بخواد. زور که نیست. یعنی، کاش زور نباشه.
یکسال دیگه و هرسال سریعتر از سال قبل. یه وقتی برای خودم استدلال میکردم که یکسال برای یک فرد پنجساله بیست درصد کل زندگیشه، اما برای یک فرد بیست ساله، فقط پنج درصده. و پنجدرصد به صورت نسبی از بیست درصد کمتره و برای همین هرسال رو سریعتر از سال قبل حس میکنیم. تجربه بقیه نشون داده که این سرازیری هی بدتر و تندتر هم میشه. قبلاً ازش میترسیدم و حالا تنها چیزی که مایه آرامشم میشه همین زودگذریِ همهچیزه. همین که بالاخره تموم میشه و هرچی نزدیکتر به خط پایان باشم، سریعتر بهش میرسم. فقط از یه چیز نگرانم و اون هم اینکه نتونم خودم رو جمع کنم. گاهی حس میکنم هیچ مهارت ارزشمندی ندارم و هیچ استعدادی حتی که بخوام پیاش بگیرم و میدونم، میدونم که این تصورات نهایتاً از تنبلی مزمنم میاد و واقعیت، خیلی هم بد پیش نمیره. با اینهمه، من ترجیح میدم که ترسم رو جدی بگیرم. اگه واقعاً نتونم خودم رو جمع کنم چی؟ اونم توی این اقتصاد مریض و این شرایط مزخرف؟ چی میشه؟
انتقام گرفتن از ناامیدی رو اولینبار وقتی تجربه کردم که فکر میکردم نمیشه و دیره. شروع کردم و جنگیدم و قوی یا ضعیف، جلو رفتم. اسمش رو گذاشتم انتقام گرفتن از ناامیدی. آخرش با صورت خوردم زمین ولی. ناامیدی بدتر از قبل همهی وجودم رو گرفت. ناامیدی قویتر بود و من امید خوبی رو برای مقابله باهاش انتخاب نکرده بودم. من بازنده بودم و نمیخواستم باور کنم. اما مگه ما چی داریم جز امید به آینده نزدیک؟ من بدون امید به آینده نزدیک نمیتونم زندگی کنم. من این چندماه گیج مطلق بودم بین همهچی. چون آیندهای نداشتم؛ آیندهی نزدیکی که قابل دسترسی باشه. این آخریها گیج شدم که دارم چیکار میکنم. دارم راهی رو امتحان میکنم که جوابش رو توی مدل زندگی من پس داده؟ اونم بارها؟ یعنی تکرار یه تله تکراری و آشنا؟ آره داشتم همینکار رو میکردم. اولش فکر کردم برای اینه که از خودم ناامیدم. ترسیدم که دارم دوباره از ناامیدی انتقام میگیرم. از درگیر شدن با ناامیدی ترسیدم. فکر کردم دوباره میخوام خودم رو به خودم ثابت کنم. ولی این نیست. این نیست. دنبال یه امیدم. یه امید به آینده نزدیک. روزنهای که «واقعی» باشه و دم دست و نیاز نباشه برای دیدنش، گزاره ردیف کنی. آیندهای که بتونی بغلش کنی و بگی آره. همینجاست. کنارم. بتونی کار کنی و بگی آره، من دارم برای این آینده کار میکنم. این همهی چیزی بود که من میخواستم. اما حالا که خودآگاهم شصتش خبردار شده، نمیذاره چیزی جلو بره. انتقام از امیدواری؛ شاید!
ترومای تو برگشته. این کلمه رو درک نمیکنم و دوست ندارم استفادهاش کنم ولی ترومای تو برگشته و نمیدونم باید چهکار کنم. سال قبل این روزها ناراحت بودم که پاک فراموش شدم. امروز دلیلش رو درک میکنم. اما قبول نه. حالا بین گیرودارها، باید پانسمان عوض کنم و من، چقدر سادهام که فکر میکنم این زخم عفونی زندهام میذاره.
+ یادداشتی که باید سی مهر نوشته میشد.
هیچکس برنده نیست به کنار، همه بازنده هستند. دو سر طیف را که بگیری، باخت است و باخت. هر چه کنی، باخت قطعی است و در میان. دردسر کمین کرده و حال بد، مسری شده. بحثها بازندهاند. دفاعها بازندهاند. حملهها بازندهاند. نفیها بیاثرند و تو در میان یک موج نشستهای. حیران بودنت را مخفی نمیکنی. از تنفر لبریزی، از خشم لبریزی، از آشوب لبریزی. قطرهای آرامش پیدا نمیشود در این دریا. بازندهها امید هم ندارند. امید نیاز به برندگی دارد. نیاز به الگو و قرینه و شکستهای متوالی مقاومتها. امید بدون نیرو خیال است و خیال از سنخ آرزو و آرزو، زیربنای امیدواری. چرخه باطل است فکر کردن. بیشفکری عادیترین اتفاق است. اما تو بازندهای و میدانی که بازندهاند همه. هیچکس نمیتواند برنده شود. کاپ قهرمانی را برداشتهاند. جایش کاپ بازندگی گذاشتهاند؛ به تعداد. به تعداد همه. در روزهای شلوغ. در روزهای میدانداری. «وقت حمله، فکر و خیال جواب نیست. یا باید طرف حملهکننده باشی یا حملهشونده. من طرف حملهشوندهام.» بازندهای باز. باخت در مشت تو لیز میخورد. فریاد ته گلویت خفه شده. دستانت قدرت ماورایی ندارند. گریزگاهی هم نداری. بینیرویی و بانیرو هم بازنده تو بودی. انگار که حکم در دست توست. میخوانیاش. خط به خط. از بری. میدانی محکومی. میدانی. زندگیات را میبازی. این وسط زندگی تو، زندگی همه تباه است. باخت میدهید همه. کنار هم. ترس جان مسخره است. آرزو میکنی صبح بیدار نشوی. اما نمیخواهی حکم باختت را امضا کنی. بلد نیستی. بلد نیستی جوری بمیری که میخواهی. نیرو نداری. باخت تو سنگینتر شده. میدانی همه بازندهاند. از خشم لبریزی. بحث بیفایده است. هردو بازندهاید. مغلطهها، توجیهها، ندیدنها، همه هستند. «هرکی یه روزی میفهمه. خیلیها دیروز فهمیدن.» اما بفهمی یا نفهمی، بازندهای. گوی و میدان دست تو نیست. گوی گم شده. میدان، میدان تو نیست. اما مجبور که بشوی، طرف حملهشوندهای. بیطاقت. بینیرو. غمات اندوه میشود. کار بزرگ را نمیخواهی. نمیدانی. فرار را هم دوست نداری. تشویق میکنی. آرزو میبخشی. «چرا خودت نمیری؟» اما این نسخه تو نیست. نسخه نداری. خرابشده است اینجا، اما جای دیگری نمیشناسی. بر سرت خراب میشود روزهای خوب زندگی. روزهای خوبِ نرسیده. نچشیده. بازندهای دوباره و زندگی نکردهای. آرزو نداری. امید نداری. آینده نداری. نسخه نداری. بازندهتری. از بحثها خستهای. سکوت را تحسین میکنی. آنهایی را که دست طفل آرامش خود را سفت چسبیدهاند، تحسین میکنی. دست طفل آرامشات را میان این دریا ول کردهای. شکم کدام نهنگ خانه اوست؟ کدام موج باید بشکند تا غرق شوی؟ استخری عمیق یا دریایی ژرف، هردو یکیست. مُردن یا مُردن هر دو یکیست. خیالی نداری. آرامشی نداری. باختهای و حتی حکمی نداری. اشتباهی اینجایی. حکمات را امضا نکردهای. ترسیدهای؟ فقط نیرو نداری. بازندهتری. از صندلیات جدا نمیشوی. از تختت پایین نمیپری. روی کاشیهای محوطه زانویت زمین نمیخورد. اشکهایت قفلاند. باختهای و دل نداری. طغیان درِ قلبات را میکوبد اما نمیشکند. متنفری. یک نقطه روشن در تاریکی؛ میبینی؟ شریک کتکخوری میشوند. همدلی. تن میسایند بر زمین. همدلی. جا میدهند به هم. همدلی. سرازیر میشوند به آزادی. همدلی. داد میزنند «بیشرف». همدلی. اساماس. همدلی. اشک. همدلی. ضعف. همدلی. ترس. همدلی. شورش. همدلی. هیچ شبی را درخشش ستاره روشنش نکرده ولی. ستارهای دور، بزرگتر از خورشید. نقطهای روشن، میان تاریکی. میان تاریکیِ شبهای تصمیم. شبهای تصمیم. شب. تصمیم. همدلی.
بعضی وقتها هم توی زندگی آدم هست که میشه نقطه عطف. نقطه چرخش ابر کوموی زندگی. میشه لحظه بهیادموندنی. فصل تابستون سال ۱۴۰۱ سعی کرد چنین نقشی داشته باشه. اینکه موفق شده یا نه رو نمیدونم. همونطور که خرداد ۹۵ و پاییز ۹۸ نمیدونستم. این نقطهها در همون لحظه خودشون رو نشون نمیدن. کمی که بگذره، حسش میکنی. میفهمیش. شاید گاهی انکارش کنی. شاید درد داشته باشه. شاید نخوای باور کنی. ولی بعدش زندگیت میشه دوقسمت؛ قبل و بعد اون نقطه. حالا گفتم نقطه و یاد نقطه امیدواریم افتادم. سال قبل شهریور، یازده صبح بود که رفته بودم قدم بزنم. مثل خیلی وقتها سر از پارک محتشم درآوردم. اما یهکم فرق میکرد. دنبال امید میگشتم. همونروز بود که این عکس رو گرفتم. چند قدم جلوتر روی صندلی نشستم. نمیدونم تجربه کردید یا نه: یک لحظه آدم زنده میشه. امیدوار میشه. روشن میشه. روبهروم درخت بود و زمین بازی و یک نورافکن بلند. اسم اون صندلی رو گذاشتم نقطه امیدواری. از شهریور پارسال تا هر وقت که رشت بودم، وقتی خسته میشدم و کم میآوردم و اضطراب همهی وجودم رو پر میکرد، میرفتم سراغ اون صندلی. شهریور امسال که از کنار اون نقطه گذشتم، فهمیدم از امیدواری متنفرم. – میدونم دارم آرزومندی و امیدواری رو خلط میکنم – فهمیدم دیگه هیچ رؤیایی ندارم. هیچ تصویری از آینده ندارم. و نمیخوام که داشته باشم. از اینکه چیزی رو بخوام حتی، بدم اومد. نقطه امیدواری زندگی امیدوارانه من رو دونیم کرد و حالا اون بخش امیدوار از بین رفته. چی میخوام بگم؟ شهریور پارسال میخواست نقطه عطف باشه اما نتونست. ۹ ماه زمان برد تا مشخص شد که نمیتونه. ۹ ماه بعد معلوم شد که نقطه امیدواری من قدرت کافی برای تبدیل شدن به نقطه عطف رو نداشته. پس من الان درباره این تابستونی که گذشت، که باید میگذشت، نمیتونم بگم که نقطه عطف هست یا نیست.
اول تابستون باید تصمیم میگرفتم که نوشتن روزمرگی رو ادامه بدم یا ندم. دو-سه هفته بدون هیچ تلاشی، حرفی برای گفتن نداشتم. نهایت حرفهام میشدن پست توی وبلاگ؛ بدون روزمرگی و جزئیات زیاد. اصلاً سراغ گوشی هم نمیرفتم چندان. بعدش ولی سختتر بود. اون موقع با هر دلیلی که بود تصمیم گرفتم بنویسم. انباشت اونهمه کلمه، اونهمه فکر توی سر من کار سختی بود. اما نمیخواستم و نمیتونستم مستقیم از دردم بنویسم. که درد من، حتی برای خودم، گفتنی نبود. یهجایی از «پاییز فصل آخر سال است»، نسیم مرعشی مینویسه: «رفتنات واقعی میشد اگر زبانم در دهان میچرخید و صدا از درونم بیرون میآمد و میگفتم که رفتهای.» میترسیدم و میترسم هنوز از تکرار کلمههای ردیفشدهای که واقعیت رو به روم میارن. همین منتج میشد به استعاره و کنایه و البته مسخرهبازی. عمده کاری که بلد بودم و از دستم برمیاومد برای چندلحظه استراحت، همین بود. – تا همیشه اونایی که مسخرهبازیهای این مدتم رو تحمل کردن بهخاطر میسپارم.:) – کار آسونی نبود. ممکن بود بعضی ناراحت بشن، ممکن بود به پرحرفی منتج بشه، ممکن بود تنها سلاحم از دستم بره که رفت. نقطهای که دیگه مسخرهبازی هم حواسم رو پرت نمیکرد رسید و من سعی کردم باز هم با سرشلوغی با همهچیز کنار بیام. دردم کمتر بود و میتونستم با خودم باشم. سعی میکردم جاهایی رو که جور دیگری ضبط کرده بودم مجدد تجربه کنم. قدمگاههای مقدس رو لگدمال کنم و جای پای قبلی رو از بین ببرم. کار آسونی نبود تغییر نگاه به تمامی ابژههای زندگی. به تکتک ابزارها و رابطهایی که داریم. به مکانها، عنصرها، چیزها. همین بود که تابستون من بیشتر در راه رفتن گذشت. وقت زیادی نداشتم اما بسیار بسیار جا بود که باید میرفتم. بسیار بسیار «چیز» بود که باید درهم میشکست و از نو، از نوی نو، تصویر میشد. کمکم ولی به آزادی میرسید. همهچیز به «آزادی» میرسید. کارها و عملهای هرچند کوچکی که برام آزارنده بود، حتی در حد استفاده از کلمات انگلیسی یا توجه زیاد به جزئیات، بندهاشون رو از دستهام برمیداشتن و میرفتن. حالا راحتتر میتونم از «ابژه» استفاده کنم و راحتتر میتونم به برج میلاد خیره بشم. حالا من آزادتر سبقت میگیرم و نگران چیزی نیستم. دیگه از دور موتور ۴ و ۵ نمیترسم. البته کشف خوبی نبود که من واقعاً حتی به قیمت آزار دیدنم، از رعایت بعضی موردها دست نمیکشیدم. – در حد همون استفاده از کلمات انگلیسی – انگار که این من، من نبوده باشم، در حالیکه به یقین منترین من بودم. و این دوستداشتنیترین پارادوکسی هست که میشناسم. حالا اما باید دوباره همهچیز رو میدیدم: من واقعاً نمیخوام از ابژه استفاده کنم؟ من واقعاً نمیخوام سیگار بکشم؟ میدونم چقدر این سوالات ابتدایی و ساده هستند. بعضیشون اونقدر شخصی و «وا؟!»گونهاند که حتی پرسیدنشون هم سخته. اما بعدش، وقتی به جواب خودت میرسی و برای تمامشون دلیل درونی پیدا میکنی، دلیلی که وابسته و بایسته نیست، به وجد میای. راحت میشی و با خوشحالی به مسیرت ادامه میدی. مسیر جدیدی که خودت ساختی: من ترجیح میدم از بعضی کلمات انگلیسی استفاده کنم. من از سیگار بدم میاد. رسیدن به تمام اینها سخته و سخت. وقتگیره و وقتگیر. تابستون سعی کرد جوابی برای اینها باشه. و کار سختتر بعدی چیدن اولویتهاست. من چی میخوام و چی رو اول میخوام و چی واجبتره؟ کاری که به سکوت بیشتری نیاز داره و من، منِ عادتزده به نوشتن روزمرگی باید به سمت نظمی برم که هیچوقت بهش نرسیدم.
کتابی که کل تابستون خوندنش زمان برد، «عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست» بود. یک کتاب خودیاری برای مواجهه با سوگ و فقدان؛ هرچند که نمیخوام چنین تشبیهی بهکار ببرم. اما واقعاً خوشم اومد. اینکه متنی به این مهربونی توی دنیا وجود داره، نکته مثبتیه. متنی که هیچجا بهت حمله نمیکنه: چیزی که بهش نیاز داری رو بهت میده و تنهات میذاره. همین. و این جمله درخشانش که «سوگ امتداد طبیعی عشق است.» و اینکه «سوگ همانقدر نیاز به راهحل دارد که عشق.» نکته عملی دیگهای که این کتاب برام عادیترش کرد این بود که: «سوگ دفترچه تلفن شما را از نو مرتب میکند.» - آه خدایا. چقدر از این استفاده مکرر از کلمه سوگ خشمگینم. – نقطههای عطف، همهچی رو زیرورو میکنن و یکیشون هم ارتباط اجتماعی ماست. قرار نیست همه بتونن ما رو تحمل کنن و قرار نیست ما هم بتونیم همه رو تحمل کنیم. مترهامون عقبوجلو میشه و مهم، در این لحظه، فقط و فقط همینه که چی کمی این درد رو سبکتر میکنه. همین و نباید سخت گرفت. نباید به این فکر کرد که من چقدر مقصرم این وسط. هرچند تا همیشه مِهر تحملکردگان رو به دل دارم، اما ترک شدن و ترک کردن در این مدت طبیعی و رواله. – و راستش نه فقط در این مدت، که در کل زندگی؛ بهشکلی که زیادهروی و خود-خواهیِ صرف نباشه. –
اسفند سال قبل یکجایی از پست اینستام نوشتم که سال ۱۴۰۰، شش ماه عالی و شش ماه پر از اضطراب داشته. واقعیت این بود که نیمه اول ۱۴۰۰، فراتر از تصورم بود. مفید، خوشایند، جلورونده. دست به هرچی میزدم طلا میشد. اما نیمهدوم، لبریز از اضطراب بود. اضطرابی که حالا میفهمم چرا بوده و از کجا میاومده. ولی هیچچی جلو نمیرفت. دست به هرچی میزدم خراب میشد. لپتاپم رو چندبار بازوبسته کردم و هنوز هم مشکل تهویه داره. تأخیرهای مسخره داشتم و سابقه شخصیم رو ترکوندم. نمرههای افتضاح گرفتم. اون نیمه دوم، بابت همین استرسی که میکشیدم، عجله داشتم. سر همهچی عجله داشتم و به هیچچی نمیرسیدم. وقت کم میاوردم، ایده نداشتم، جسارت نداشتم، حتی جرأت نداشتم. عجلهای که چندسال داشتم، در نیمه دوم ۱۴۰۰ چندبرابر شده بود. عجله داشتم اما میترسیدم خرابتر بشه. مینوشتم و پاک میکردم. وقتی سر امیکرون خوابگاه رو کنسل کردن، عقب کشیدم و گفتم تا دانشگاه حضوری نشه دیگه دست به هیچی نمیزنم. تابستون ولی برعکس شد. دیگه چیزی برای رسیدن نبود که عجلهای در کار باشه. دیگه ۲۲ سن زیادی به نظرم نمیرسید. حس میکردم خیلی وقت دارم، حتی برای شروع کار جدید. حتی برای برنامهریزی روی کاری که شاید دوسال هیچ سودی نده. حتی برای خوشگذرونی و قدم زدن بدون هدف. حتی برای سفر رفتن. حتی برای ذخیره نکردن ریال به ریال. دیگه برای هیچی دیر نبود. آرامش و یکنواختی دوباره بهم برگشته بود. – و البته خیلی چیزها رو هم ازم گرفته بود؛ مثل امید، مثل تصویر آینده، مثل خواستن، مثل تلاش معنادار. – همین باعث میشد که به خودم آسون بگیرم. زیاد بگردم، زیاد خرج کنم، زیاد نوشیدنی و خوراکی مصرف کنم. این حس رهایی و به هیچجا وصل نبودن، از یک طرف با آرامش و طمأنینهای که بهم هدیه میداد، دستم رو برای کار کردن و زندگی کردن باز کرده بود. و از طرف دیگه، نرمی زیاد من در برابر هر خواستهای، باعث میشد که این آزادی به توفیق اصلی خودش، و هدایت این زندگی به مسیری که متکی به خودش باشه، نرسه. دلم میخواد یک سختی حسابشده رو به خودم تحمیل کنم. مثل یک نظم و روتین که حداقلِ ماجرا این باشه که وقت کم نیارم. دلم میخواد از این آزادی و دردی که بابتش دارم، یک نتیجهای حاصل بشه که ارزشش رو داشته باشه؛ که نرسیده و نرفته نمیتونم بگم هیچی ارزشش رو نداره. شاید هم داشت. همین.
+ شنیدنی