شب بود و تاریکی و سرما، زمین برفی و موجود سیاه!
چهارشنبه که برای آلودگی هوا تعطیل شد، بار سنگینی از دوش هماتاقیام برداشته شد. چون ۱۲ ساعت آزمایشگاه جبرانی داشت، با یکی از سختگیرترین مسئول آزهای دنیا. گفت بریم بیرون؟ گفتم بریم. گفت بریم توچال؟ گفتم هان؟ و واقعاً رفتیم که بریم توچال. بدون هیچی، حتی گوشیهامون هم باتریش نصفه بود. رفتیم بالا و اونقدری که دیگه تاریکِ تاریک شد. از گذرهایی گذشتیم که واقعاً جایی ندیده بودم مثالش رو. خیالانگیزترین گذرها. اون هم توی تاریکی و وهم و ترس و هیجان. برای منِ تازهوارد که تا حالا این مسیر رو نرفته بودم، حس عجیبی داشت. یکجایی هم یک سیاهی بزرگ روبهرومون بود. ناشناختهها ترسناکن. نور انداختیم و کندهی درخت بود! باز رفتیم و رسیدیم به جایی که صدای یکی از داخل یه مکان بسته میومد، که رگباری فحش میداد. مشخصاً مست بود. همراهم، تندتر از من رفته بود بالا و من دیگه نمیدیدمش. وقتی شنیدم «تا سه میشمارم...» توقع صدای شلیکی، دادی، جیغی، چیزی داشتم. ولی هیچی. فکر کنم تنها بود مردک:/ خلاصه زنگ زدم و با نور گوشی به هم سیگنال دادیم و از این پیچ هم گذشتیم. صدای پاهامون روی برف رو به کمینهترین حالت رسوندیم، هرچند که سخت بود و اعتراف میکنم اینجا، واقعاً ترس برم داشته بود که این مستِ لایعقل نیاد بیرون. هیچ آمادگیای برای دفاع نداشتیم خب. بالاتر و بالاتر، مسیر برفیتر میشد. برف نمیبارید ولی برف خوبی نشسته بود. رسیدیم به جایی که دوستم یک موجود سیاه متحرک دید. من تحرکش رو ندیدم. هیچ علامت حیاتی مثل صدا نشون نمیداد. گفتم نور بنداز، میترسید! منم خودم رو آماده کرده بودم چشمهاش توی نور برق بزنه، که نزد. من نترسیده بودم چندان، چون تحرکی ندیده بودم ازش. ولی این دوستم که مصر بود به بالا رفتن، گفت برگردیم. من که از خدام بود، یک لحظه اومدم بگم نترس چیزی نیست، که جلوی زبونم رو گرفتم و گفتم اوکی برگردیم :)) موقع برگشت سر اون پیچ هیچ صدایی نبود. سختی مسیر رفع شده بود. حرف انداختیم وسط. سر بالا رفتن، نفس حرف زدن نداشتم. ولی حالا، هم شب بود، هم سرد بود، هم وقت بود، هم دلم داشت میترکید. زیاد گفتیم. زیاد گفتم. چیزهایی که هیچجا و هیچوقت نمیگم رو گفتم. سخت بود؟ اون لحظه نه، ولی حالا از اینهمه حرفی که زدم، میترسم. واقعاً شبها نباید حرف بزنم من. حتی وقتی رسیدیم اتاق، تا ۵ صبح حرف زدیم. اینجا دوباره و دوباره به بیقاعدگی دلبستگیها رسیدم. دوباره دیدم استقلال مالی، حتی اندک، چقدر خوب و مهمه. دوباره فهمیدم راهی جز خود-خواهی ندارم. فهمیدم حرف زدن از ن. چه شکلیه و وقتی کلماتم رو ردیف میکنم، با تمام آگاهیای که از نامتوازنی و دیوونگی نهفته در این مسئله دارم، چقدر اشتیاق پشت هرکلمه وجود داره. نظرم درباره حالتمندی ذهن و عشقش به وضعیتهای بهخصوص تقویت شد. دوباره به این رسیدم که چقدر حالت ذهنی مهمه و چقدر ما بیچارهایم که برای رسیدن به یک وضعیت بهخصوص ذهنی، اینقدر سختیِ بیهوده میکشیم. تصمیم گرفتم اسیر وضعیتهای ذهنی نشم. نیفتم توی دام مسخرهشون و فقط به مسیری که خودم طراحیش کردم دل خوش کنم. حتی اگه تهش بنبست باشه و وسطش حس کنم چه کوچههایی، چه تحفههایی از دستم رفته. جهنم و ضرر. اینبار دلم نمیخواد که دلم چیزی بخواد. زور که نیست. یعنی، کاش زور نباشه.
چه تجربه جالب و نقطهعطفطوری بوده به نظر...
اونجایی که یک طبیعتگردی به یه تجربه روانشناختی و فعال شدن جریان خودآگاهی منجر میشه رو خیلی دوست دارم و برای من از جمله کارکردهای طبیعته.