خسته بودن شماره ندارد که زنگ بزنی و بگویی چه مرگش شده که برنمیگردد سر خانه و زندگیاش. فقط میدانی جایی داخل تنات تنیده به تو و حضورت را سنگین کرده است. دیروز در جواب سوال نادری گفتم بزرگترین آرزوی کاری من این است که بفهمم دقیقاً چهکار میخواهم بکنم. اما دیگر نگفتم که دلم نمیخواهد هیچ کاری را. نگفتم که واقعاً حوصلهام نمیکشد چهل سال دیگر این پا را روی این زمین بکشم. نگفتم که دلم میخواهد همینجا نقطه پایان داستان مسخرهام باشد. گفتنی هم نبود. آرزوی کاری من همان بود که گفتم. واقعاً میخواهم چه کنم؟ نمیدانم. دست روی هرچه میگذارم، کمی که تخصصی میشود حوصلهام سرمیرود. این هم ارمغان زندگی اسکرولمحور است که حوصله ندارد روی یک صفحه از هزاران، از ترس نرسیدن به همهشان، تمرکز کند؟ یا اینکه واقعاً همان خستگی است که تهنشین شده و بیخیالم نمیشود. زندگی کردن اصلاً ساده نیست و من هم دلم نمیخواهدش. راستش بزرگترین آرزوی کاری من ساده است: هیچ کاری نکنم. فقط تمام شود.
نمیدونم امروز چندمین امتحانی بود که هیچی ننوشتم. اولیش رو ولی یادم نمیره. کمو رو پارسال هیچی ننوشتم. سفیدِ خالی تحویل دادم. بعد کمو همهچی آسونتر شد. ننوشتن شد مثل نوشتن. انگار که دیدن کلمات ردیفشده روی ورقه و ننوشتن هیچی خیلی عادی باشه. ۲ ساعت زل زدم به ورقه امروز. استاده چندباری اومد بالا سرم و گفت چرا نمینویسی؟ چون هیچی نمیدونم. از این درس هیچی نمیفهمم. دیگه نگفتم که فقط این درس نیست. از قبلیها هم هیچی نفهمیدم. از بعدیها هم نگذرونده میدونم که هیچی نمیفهمم. خستهتر از اونم که بخوام چیزی بفهمم اصلاً. حس رقابت هم که ندارم. همهچیزم خلاصه میشه توی گذروندن. فقط بگذره. هرچی دیرتر هم که بهتر! ولی باز هم هرچقدر براش آماده باشم، هرچقدر با خودم بگم من که میدونستم اینطوری میشه، باز برام عادی نیست. همیشه بار دلگیریاش بیشتر از چیزیه که توقعش رو داشته باشم از قبل. بعضیوقتها اینجوریه دیگه. هرچقدر هم برای یه موضوعی آماده باشی و هرچقدر هم بگی که من منتظرشم، وقتی برسه حسابوکتابهات میریزه بههم. میدونستی بههم میریزی ولی باز بیشترتر بههم میریزی. کمو رو که خالی دادم به خودم حق دادم که هیچی ننویسم. که دیگه هیچی ندونم. که دیگه هیچی برام مهم نباشه. امروز که طیف رو هم خالی تحویل دادم، حس خاصی نداشتم باز. این رو دوست ندارم که هنوز بعد یکسال هیچی برام مهم نیست. زوری که نمیشه. هنوز برام مهم نیست. دروغ بگم به خودم که برام مهمه؟ خب نیست. واقعاً نیست.
«شبهای روشن» را نتوانسته بودم تا آخر ببینم. دی ۹۹ بار اول اسمش را شنیدم و دیدم. همان شبی که این پست را نوشتم. یادم نیست قبلش بود یا بعدش. نوشتن پست را میگویم. این را هم نمیدانم که پی چه بودم که به این فیلم رسیدم. تکههای دلخواه زیادی داشت تا همانجایی که جلو رفتم. بعدها، یک تیکه از آن، وقتی سعدی میخواند، در پیج زهرا کشاورز بود و من هروقت که دلم میگرفت به سراغش میرفتم. مانند یک تکه دیگر از فیلم «یه حبه قند» که سوا کرده بود و سراغ آن هم میرفتم. که نمیدانم چه شد زهرا را آنفالو کردم یا هرچه و این پیج هم مثل همگان پرایوت است و من هم اهل ریکوئست دادن نیستم، نه در فضای واقع و نه در فضای دیجیتال. شنبه دلم کشید که ببینماش دوباره. «شبهای روشن» را میگویم. فهمیدم در فیلیمو هست. بار قبل، یعنی همان دی ۹۹ در یوتوب دیده بودم. حالا در فیلیمو بود و من هم با اینترنت ایرانسل پخشاش کردم. اینبار تا به آخر دیدم. نشستهام در راهروی فلسفه علم و اینها را مینویسم. گاهی هم اینطور است. یکهو هوای نوشتن به سراغم میآید و من هم صبرم تمام میشود و باید یک گوشه باشد که بنویسم. الان میدانم که چرا نمیتوانستم تا آخر ببینماش. آن زمان نمیخواستم و نمیتوانستم تلخی نرسیدن و نشدن و نخواستن را شاهد باشم. هنوز جوانکی بودم که امیدوار بود و خیالهای زیادی برای خودش داشت. هنوز گامِ احتیاط را برنداشته بود حتی. حالا که اردیبهشت ۴۰۲ رسیده، هنوز هم از دیدن این صحنه قلبم فشرده میشود. اما دیگر جلو نمیزنم. عقب هم نمیزنم. اجازه هم نمیدهم که فیلم متوقف شود. اگر هم ترافیکم تمام میشد، فیالفور میخریدم تا ادامهاش را ببینم. میگویم وقتی که ادامهاش واقع شده، باید دیده هم بشود. پنج دقیقه مانده به کلاس معرفتشناسی. ۶ صبح که چشمهایم را باز کردم، با ایمیل اتوماتیک سامانه درسافزار مواجه شدم که میگفت تا ۱۰:۵۹ امشب فرصت دارم تا مقاله اولش را آپلود کنم. در همان خوابوبیداری جا خوردم. قرار بود تمدید شود. هرچه فکر کردم دیدم هیچچیز نمیدانم که تا ۱۰ ساعت بعد بتواند تبدیل به ۴ هزار کلمه مقاله شود. نه سوالی دارم و نه دغدغهای. پنج دقیقه دیگر کلاس شروع میشود و احتمالاً بحث تمدید به میان میآید و یک هفته دیگر فرصت میگیریم و من فکر نمیکنم در این یک هفته هم دغدغهای در معرفتشناسی برایم ایجاد شود. اما هیچچیز نباید متوقف باشد. شنبه هم فیلم را متوقف نکردم وقتی امیر صدا زد «رؤیا». حتی وقتی که پیامک آمد شما ۸۰ درصد بسته اینترنتیتان را مصرف کردهاید هم. هوا بادی بود و هوای موردعلاقه من. بیرون رفتن ناگزیر بود. نباید متوقف بود. من اما جایی همان حوالی جا ماندهام. در همان دی ۹۹ و وقتی که فیلم را متوقف کردم و رفتم بیرون. انگار کن که شنبه. اینجا. فیلم. توقف. باد. شب. بیرون. زمان به عقب برنمیگردد. «من برات از نرسیدن میگم، تو از رسیدن بگو.» جملهای از آینده.
سال قبل که بالاخره فهمیدم نباید برم سراغ سالنامهی کاغذی، دنبال راهحلی برای نسخههای دیجیتال موردعلاقهام بودم. بعد گشتن و تجربه یکی دو مورد، واننوت و To Do مایکروسافت به دلم نشست. توی کامنتهای اون پست پیشنهاد شد که سال بعدش از تجربه کار باهاشون بنویسم. خب. حالا سال بعده و من اینجام و هنوز این دو برنامه، دستیارهای محبوب منن.
برنامه To Do کاربری خیلی سادهای داره. من از برنامه مایکروسافت استفاده میکنم اما استفاده از To Do هر شرکت دیگهای هم همین کار رو میکنه به گمانم. تازگیها – یعنی از همون سال قبل تا حالا - از برنامههای مایکروسافت زیادی خوشم اومده و خلاصه من رو این یکی راحتترم.
توی To Do میتونید گروههای مختلفی بسازید. گروه -بهنظرم- باید یکچیز کلی باشه تا بعدش براش لیستهای مختلفی بسازید. مثلاً من یک لیست Daily's life دارم که لیستهای Keep going، Checklist و Shopping رو داره. اینطوری میتونید تا ریزترین جزئیات رو هم برنامهریزی کنید. البته که قرار نیست برنامه طوری باشه که حتماً در روز و ساعت مشخصی انجام بشه. برای مثال یک کارکرد لیست Keep going من برای اینه که اگه جای زیبایی رو در جستجوها و گفتگوها نشون کردم، بتونم بذارمش توی صف برای وقتهایی که دنبال جایی برای رفتن و گشتن میگردم.
یکی از قابلیتهایی که میتونه توی زندگی روزمره کمک کنه، قابلیت تکرار خودکار تسکهاست. اگه بخواید یه کاری رو هر هفته انجام بدید، قاعدتاً سخته که بخواید اول هر هفته اون تسک رو وارد کنید. از طرفی اگه جلوی چشمتون نباشه ممکنه تنبلی بهتون غلبه کنه. خب شما میتونید قابلیت تکرار رو تعریف کنید تا یک تسکی که تعریف کردید هر هفته یا هر ماه تکرار بشه و اتومات وارد لیست بشه. تاریخ انجام (ددلاین) و هشدار و اینا هم میتونید تنظیم کنید. برای هر تسک هم میتونید یادداشت بذارید یا فایلهای مربوط بهش رو پیوست کنید.
قابلیت جالب دیگهای که هنوز نیازی به امتحانش نداشتم، امکان به اشتراک گذاشتن تسکهاست. میتونید یه تسکی رو به یه نفر دیگه (مثلاً همکارتون) Assign کنید تا هماهنگ پیش برید. حس میکنم خیلی جالبه ولی خب همکارم کجا بود؟ البته که فقط برای کار نیست و برای یهسری چیزای دیگه هم بهنظرم کاربردیه. برای مثال، هر هفته با دوستتون قرار کوه دارید؟ اوکی! یه تسک تعریف کنید که هفتگی تکرار شه و دوستتون هم Assign کنید. حالا مجبوره که هر هفته نگاهش به کوه بیفته و با عذاب اومدن و نیومدنش کنار بیاد =)
ولی To Do نهایتش یه لیسته که میتونه کمی مرتبتون کنه. برای ایدهپردازی و نوشتن چیزایی که در لحظه باید بنویسید، برای وقتهایی که نیاز به برنامهریزی مفصل دارید، برای وقتهایی که باید فایده/هزینه بچینید و تصمیم بگیرید، کمکی از دست To Do برنمیاد. پس بریم سراغ OneNote. توی این یکسال اونقدری که باید از واننوت کار نکشیدم. شاید چون خیلی نشد برنامه مفصل بریزم یا روی چیزهایی که دلم میخواسته کار کنم. با اینهمه نباید سخت بگیرم دیگه. همینایی که توی یکسال گذشته رو میگم.
من سه تا استفاده کلی از واننوت کردم. اولی با ایده جزوه نوشتن بود. اون اولش که بعضی کلاسها مجازی بودن، یا ویدئوهای آموزشی که داشتم رو به صورت خلاصه و چیزایی که در لحظه میشنیدم، مینوشتم. برای کلاسهای فرمولدار خیلی خوب پیش نمیرفت اما مثلاً برای کلاسهای فلسفه، یه خلاصه خوب از نیگل جمع شد. یعنی نتیجه داد.
استفاده بعدی برنامهریزی نوشتن بود. مطالبی که دلم میخواست بنویسم رو برای خودم توضیح میدادم و یک مسیر تعریف میکردم. زیرتیتر میزدم و خلاصه الان کلی مطلب با ایده و مسیر و تیترهای آماده دارم که ننوشتم ولی یادمه خیلی شفاف شده بود برام که چی باید بنویسم و چجوری!
استفاده آخرم (که البته آخری بودنش از مهم بودنش کم نمیکنه :دی) برنامهریزیه. برای پیج اینستام، برای تخمین زمانی که هر کاری در روز لازم داره، برای اینکه کدوم کار مهمه و چرا اولویتش بیشتره، برای ترتیب دادن به خوندن کتابهام، برای هرچیزی که بشه دربارهاش نوشت، نمودار زد، دستهبندی کرد و نتیجه گرفت. حتی برای تخمین اینکه برای هر کاری در آینده چه میزان سرمایهای لازمه و چقدر ممکنه همهچی گرونتر بشه. خوبیاش اینه که همهشون یکجان و گم نمیشن و همیشه هستن. زمان دارن و همیشه میدونید کِی درباره چی چجوری فکر میکردید. مثلاً اینجا، آبان ۴۰۰ درباره قیمت دلار تخمینم رو نوشتم و... هعی.
راستش رو اگه بگم بهرهوری من با این دو برنامه بیشتر نشده. یعنی اینطور نیست که تفاوت زیادی با پارسال کرده باشه. بهرهوری و Productivity یا هرچی که اسمش رو بذارید، تا حد بیشتری بسته به همت و اراده و این حرفاست. بعضی وقتها یه اتفاقی میافته که هزارتا برنامه هم بریزی و بنویسی، به یکیاش هم نمیرسی. بعضی وقتها اما فقط تنبلی نمیذاره. امسال تنبلی نذاشت بنویسم. دلم نوشتن میخواست شدیداً و چندین تیتر داشتم که دلم میخواست متن مفصل بنویسم و نشد. متن جدی بنویسم، و نشد. شایدم فقط تنبلی نبود. حسام وقتی ورد رو باز میکنم جوریه که انگاری نوشتن یادم رفته باشه. انگاری که نوشتن رو با خودش برده باشه. نمیدونم.
با اینهمه من همچنان از ایندوتا برای سال ۴۰۲ استفاده میکنم. اگه زنده باشم. این تشخیصم کاملاً درست بود که من با نسخه دیجیتال راحتترم تا نسخه کاغذی، و با اینکه از نسخه کاغذی (سالنامه) بیشتر خوشم میاد ولی کارایی کمتری برام داره.
چهارصدویک شروع خوبی نبود. نه که حالا شروع قرن و سال و هفته، برام معنادار باشه یا چی. اما بحرانهای عاطفی و مالیی که از سر گذروندم، تنهایی عمیقی که بود و بیشتر شده حالا، ولانگاریای که در روابط اجتماعیام۱ دارم، همه و همه چیزهایی نبودن که اسفند قبلی، حتی بتونم تصورشون کنم. میتونم بگم که ۴۰۱، کاملاً یک Collaps در زندگی من بود. همهچیز از بین رفت و در نو-سازی، باید اعتراف کنم که چندان موفق عمل نکردم. موفق، یا در واقع دلخواه. گذاشتم آجرها روی هم سوار شن تا حداقل توی سرمای زمستون یه دیواری داشته باشم. فقط همین و این بنا، حالا که میبینمش، نمیدونم از کجا اومده.
از اینجا به بعد هم خوشبین نیستم. در آینده هم، حتی آینده دور، چه برسه به آینده نزدیک، هیچ نقطه روشنی نمیبینم و همین هم هست که به همین ولانگاری ادامه میدم. جدیتر کار میکنم، جدیتر کتاب میخونم، جدیتر آموزش میبینم، اما هیچ مرزی ندارم. هیچ توقفگاهی ندارم. هیچ توجیهی برای هیچکدوم از کنشهام ندارم. اگه وارد ورود ممنوع میشم، اگه سیگار میکشم، اگه چراغ رو الکی روشن میذارم یا اگه توی مصرف و اسراف دستی بر آتش پیدا کردم، قصد قبلی پشتش نیست. توجیهی ندارند هیچکدوم. فقط جلو میرم و نفس میکشم و در موقعیتهای مختلف، تصمیمهای مختلفی که حتی گاهی متضادن، میگیرم. و این بده. خیلی زیاد؛ چون آزارم میده.
چهارصدویک به هدفهای خودش نرسید. شاید هم رسید. نمیدونم چه انتظاری داشتم ازش. حتی اگه انتظاری هم فراتر از همینی که هست بوده، شرایط اولیه اونقدری متفاوت شده که انتظار با جاش از بین رفته. پس چهارصدویک به هدف خودش، که حداقل داشتن خود انتظار بود، نرسید. ۴۰۱ سال نشدن بود. کمتر چیزی امسال پا گرفت. ازش بدم میاد. بیشتر از ۴۰۱ که یک عدده و بیمعنا، از سازنده ۴۰۱ که خودم باشم دلگیرم.
پ.ن: براساس اسناد بهجا مونده از استوریها، چهارصدویک قرار بود سال انتخابهای درست باشه، که نبود. چهارصدویک قرار بود سال سکوت باشه، که نبود.
پ.ن۲: زیاد پست گلوبلبلی نیست دم عیدی :)) راستش الان هم نوشته نشده. چیکارش کنم دیگه، چهارصدویک بود و ناراحتیهاش :/
سال نو مبارک :)
۱: وقتی از ولانگاری در روابط اجتماعیام حرف میزنم، واقعاً وضعیت نامناسبتر از تصوراتیه که از این عبارت برمیآد. یکجورهایی همهچیز از دستم دررفته و من اجازه دادم که در بره، فقط چون دیگه نمیخواستم چیزی رو تحمل کنم. چیزی رو حتی به اندازه سر سوزن برخلاف زیست درلحظهام. این، حتی «من واقعی» نیست که بخوام از ابرازش احساس رضایت کنم. این، فقط یک واکنش دفاعی مسخره، به نشدنهای مستمره. نشدنهایی که با وجود همهی تحملها، اتفاق افتاد و باعث Collaps و از دست رفتن همهی سازههام شد.
دارم با این روزها و وضعیتی که قراره ادامه داشته باشه کنار میام. میدونم که راه فراری ندارم و باید همین رو ادامه بدم. اما دلگیرم که از همهچی، به کناری رفتم. انگار که همیشه و همهجا، یک گوشهام و بدتر اینکه در این گوشه بودن رو حق خودم میدونم. و شاید حقم باشه که حرف نمیزنم و توقع دارم سکوتم هم شنیده بشه.
اگه از من بپرسن عمیقترین نیاز؟ میگم که شنیده شدن بدون حرف زدن. بدون تلاش برای شنیده شدن حتی. بدون پیدا کردن گوش، حتیتر. اینقدر خستهام.
دارم یکی یکی از مرزهام عقبنشینی میکنم. قرار بود پست بعدی درباره زندگی واقعی و روزهای واقعی باشه ولی حالا این زودتر پیش اومده و بیشتر هم عجله داره که کلمه بشه. من مثل کسی بودم که به یک تیکه طناب، که هزاری پوسیده و فقط یه نخ ازش مونده، بند کرده بودم. حالا که همون نخ هم از بین رفته، دارم یکی یکی مرزهام رو میارم عقبتر. میذارم تجربههای جدید به زندگیام وارد بشه. منظرههای متفاوت رو تماشا میکنم. از زل زدن به خورشیدِ درحال غروب ابایی ندارم. «پرسونال برندینگ»ای که براش تلاش کردم، حالا داره تبدیل به شوخی روزمرهی من با دوستهام میشه. همهی اینها برام مهم نیست. تفاوتی نمیکنه انگار. یکجورهایی، انجام هیچکدوم نیاز به ریسک جدید نداره. بهنظر میاد هزینهی همه رو، یکجا دادم یکبار. اما خودِ این «مهم نبودن» برام مهم شده. برام آزاردهنده است که چرا دیگه چیزی نیست که برام مهم باشه؟ و این مهم نبودنه تهش کجاست؟
راستش رو بگم. پرسونال برندینگ من خیلی بایاس داشت. یکجاهایی برخلاف میل درونیام بود. اصلاً یکی از شاخصههای اصلیاش، حذف میل درونی و شخصی بود انگار. پازل بود بیشتر، که من فقط قطعاتش رو میچیدم کنار هم. اما تصویر از قبل مشخص بود. حالا ولی تصویری ندارم از خودم. ترسناک نیست؟ تصویری از خودت نداشته باشی و بخوای پازل شخصیتی که نمایش میدی، پرسونال برندینگت رو بچینی کنار هم؟ شاید، پرسونال برندینگ اصلاً شبیه یک پازل نباشه. میدونی؟ ولی اگه پازل نیست، پس چیه؟ تو اگه ندونی چی میخوای باشی، چجوری میخوای باشی؟ سخت شد.
زیاد شنیدیم درباره «خود بودن». که خودت باش. خود خودت. اصلاً تمرین کن که همیشه خودت باشی. من همیشه دشواری داشتم با این موضوع. که خود بودن یعنی چی؟ مگه ما خودمون نیستیم؟ همیشه این خود بودن، برام کنار تغییر نکردن و پافشاری روی خود بودنهای غلط، گستاخیهای بیجا، اخلاقهای ناجور و غیره قرار میگرفت. حالا ولی همزمان، هم بهتر میفهمم خود بودن یعنی چی؟ و هم سختتر در چالشم که پس چطور باید تصمیم به تغییر گرفت؟ حالا هم خودمترم، هم دلم میخواد یک تضمین درونی داشته باشم که هرجا واقعاً حس اشتباهی بودن گرفتم، بتونم پروسهی دشوار تغییر رو بپذیرم. دلم میخواد به خودم، و تواناییام برای تغییر از این خودی که الان باهاش راحتم اطمینان داشته باشم. و چقدر سخته این روزها. و فرایند تصمیمگیریها. و مرحلههایی که برای تصمیمسازی طی میشه. چی بگم. اما لازمهی این توانایی مگه این نیست که حداقل، چیزهایی برام مهم باشه؟ مرزهایی داشته باشم؟ ارزشهایی برام پررنگ باشن؟ وقتی هیچچی به هیچنحوی نمیتونه در افق من بدرخشه، احساس اشتباهی بودن چطور میخواد خودش رو نشون بده؟ در این حالت، هیچ اشتباهی وجود نداره. و این چالش اصلی منه. چی برام مهمه؟ واقعاً چی دیگه برام مهمه؟
چهارشنبه که برای آلودگی هوا تعطیل شد، بار سنگینی از دوش هماتاقیام برداشته شد. چون ۱۲ ساعت آزمایشگاه جبرانی داشت، با یکی از سختگیرترین مسئول آزهای دنیا. گفت بریم بیرون؟ گفتم بریم. گفت بریم توچال؟ گفتم هان؟ و واقعاً رفتیم که بریم توچال. بدون هیچی، حتی گوشیهامون هم باتریش نصفه بود. رفتیم بالا و اونقدری که دیگه تاریکِ تاریک شد. از گذرهایی گذشتیم که واقعاً جایی ندیده بودم مثالش رو. خیالانگیزترین گذرها. اون هم توی تاریکی و وهم و ترس و هیجان. برای منِ تازهوارد که تا حالا این مسیر رو نرفته بودم، حس عجیبی داشت. یکجایی هم یک سیاهی بزرگ روبهرومون بود. ناشناختهها ترسناکن. نور انداختیم و کندهی درخت بود! باز رفتیم و رسیدیم به جایی که صدای یکی از داخل یه مکان بسته میومد، که رگباری فحش میداد. مشخصاً مست بود. همراهم، تندتر از من رفته بود بالا و من دیگه نمیدیدمش. وقتی شنیدم «تا سه میشمارم...» توقع صدای شلیکی، دادی، جیغی، چیزی داشتم. ولی هیچی. فکر کنم تنها بود مردک:/ خلاصه زنگ زدم و با نور گوشی به هم سیگنال دادیم و از این پیچ هم گذشتیم. صدای پاهامون روی برف رو به کمینهترین حالت رسوندیم، هرچند که سخت بود و اعتراف میکنم اینجا، واقعاً ترس برم داشته بود که این مستِ لایعقل نیاد بیرون. هیچ آمادگیای برای دفاع نداشتیم خب. بالاتر و بالاتر، مسیر برفیتر میشد. برف نمیبارید ولی برف خوبی نشسته بود. رسیدیم به جایی که دوستم یک موجود سیاه متحرک دید. من تحرکش رو ندیدم. هیچ علامت حیاتی مثل صدا نشون نمیداد. گفتم نور بنداز، میترسید! منم خودم رو آماده کرده بودم چشمهاش توی نور برق بزنه، که نزد. من نترسیده بودم چندان، چون تحرکی ندیده بودم ازش. ولی این دوستم که مصر بود به بالا رفتن، گفت برگردیم. من که از خدام بود، یک لحظه اومدم بگم نترس چیزی نیست، که جلوی زبونم رو گرفتم و گفتم اوکی برگردیم :)) موقع برگشت سر اون پیچ هیچ صدایی نبود. سختی مسیر رفع شده بود. حرف انداختیم وسط. سر بالا رفتن، نفس حرف زدن نداشتم. ولی حالا، هم شب بود، هم سرد بود، هم وقت بود، هم دلم داشت میترکید. زیاد گفتیم. زیاد گفتم. چیزهایی که هیچجا و هیچوقت نمیگم رو گفتم. سخت بود؟ اون لحظه نه، ولی حالا از اینهمه حرفی که زدم، میترسم. واقعاً شبها نباید حرف بزنم من. حتی وقتی رسیدیم اتاق، تا ۵ صبح حرف زدیم. اینجا دوباره و دوباره به بیقاعدگی دلبستگیها رسیدم. دوباره دیدم استقلال مالی، حتی اندک، چقدر خوب و مهمه. دوباره فهمیدم راهی جز خود-خواهی ندارم. فهمیدم حرف زدن از ن. چه شکلیه و وقتی کلماتم رو ردیف میکنم، با تمام آگاهیای که از نامتوازنی و دیوونگی نهفته در این مسئله دارم، چقدر اشتیاق پشت هرکلمه وجود داره. نظرم درباره حالتمندی ذهن و عشقش به وضعیتهای بهخصوص تقویت شد. دوباره به این رسیدم که چقدر حالت ذهنی مهمه و چقدر ما بیچارهایم که برای رسیدن به یک وضعیت بهخصوص ذهنی، اینقدر سختیِ بیهوده میکشیم. تصمیم گرفتم اسیر وضعیتهای ذهنی نشم. نیفتم توی دام مسخرهشون و فقط به مسیری که خودم طراحیش کردم دل خوش کنم. حتی اگه تهش بنبست باشه و وسطش حس کنم چه کوچههایی، چه تحفههایی از دستم رفته. جهنم و ضرر. اینبار دلم نمیخواد که دلم چیزی بخواد. زور که نیست. یعنی، کاش زور نباشه.