مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

بعضی وقت‌ها هم توی زندگی آدم هست که می‌شه نقطه عطف. نقطه چرخش ابر کوموی زندگی. می‌شه لحظه به‌یادموندنی. فصل تابستون سال ۱۴۰۱ سعی کرد چنین نقشی داشته باشه. اینکه موفق شده یا نه رو نمی‌دونم. همون‌طور که خرداد ۹۵ و پاییز ۹۸ نمی‌دونستم. این نقطه‌ها در همون لحظه خودشون رو نشون نمی‌دن. کمی که بگذره، حسش می‌کنی. می‌فهمی‌ش. شاید گاهی انکارش کنی. شاید درد داشته باشه. شاید نخوای باور کنی. ولی بعدش زندگی‌ت می‌شه دوقسمت؛ قبل و بعد اون نقطه. حالا گفتم نقطه و یاد نقطه امیدواری‌م افتادم. سال قبل شهریور، یازده صبح بود که رفته بودم قدم بزنم. مثل خیلی وقت‌ها سر از پارک محتشم درآوردم. اما یه‌کم فرق می‌کرد. دنبال امید می‌گشتم. همون‌روز بود که این عکس رو گرفتم. چند قدم جلوتر روی صندلی نشستم. نمی‌دونم تجربه کردید یا نه: یک لحظه آدم زنده می‌شه. امیدوار می‌شه. روشن می‌شه. روبه‌روم درخت بود و زمین بازی و یک نورافکن بلند. اسم اون صندلی رو گذاشتم نقطه امیدواری. از شهریور پارسال تا هر وقت که رشت بودم، وقتی خسته می‌شدم و کم می‌آوردم و اضطراب همه‌ی وجودم رو پر می‌کرد، می‌رفتم سراغ اون صندلی. شهریور امسال که از کنار اون نقطه گذشتم، فهمیدم از امیدواری متنفرم. – می‌دونم دارم آرزومندی و امیدواری رو خلط می‌کنم – فهمیدم دیگه هیچ رؤیایی ندارم. هیچ تصویری از آینده ندارم. و نمی‌خوام که داشته باشم. از اینکه چیزی رو بخوام حتی، بدم اومد. نقطه امیدواری زندگی امیدوارانه من رو دونیم کرد و حالا اون بخش امیدوار از بین رفته. چی می‌خوام بگم؟ شهریور پارسال می‌خواست نقطه عطف باشه اما نتونست. ۹ ماه زمان برد تا مشخص شد که نمی‌تونه. ۹ ماه بعد معلوم شد که نقطه امیدواری من قدرت کافی برای تبدیل شدن به نقطه عطف رو نداشته. پس من الان درباره این تابستونی که گذشت، که باید می‌گذشت، نمی‌تونم بگم که نقطه عطف هست یا نیست.

اول تابستون باید تصمیم می‌گرفتم که نوشتن روزمرگی رو ادامه بدم یا ندم. دو-سه هفته بدون هیچ تلاشی، حرفی برای گفتن نداشتم. نهایت حرف‌هام می‌شدن پست توی وبلاگ؛ بدون روزمرگی و جزئیات زیاد. اصلاً سراغ گوشی هم نمی‌رفتم چندان. بعدش ولی سخت‌تر بود. اون موقع با هر دلیلی که بود تصمیم گرفتم بنویسم. انباشت اون‌همه کلمه، اون‌همه فکر توی سر من کار سختی بود. اما نمی‌خواستم و نمی‌تونستم مستقیم از دردم بنویسم. که درد من، حتی برای خودم، گفتنی نبود. یه‌جایی از «پاییز فصل آخر سال است»، نسیم مرعشی می‌نویسه: «رفتن‌ات واقعی می‌شد اگر زبانم در دهان می‌چرخید و صدا از درونم بیرون می‌آمد و می‌گفتم که رفته‌ای.» می‌ترسیدم و می‌ترسم هنوز از تکرار کلمه‌های ردیف‌شده‌ای که واقعیت رو به روم میارن. همین منتج می‌شد به استعاره و کنایه و البته مسخره‌بازی. عمده کاری که بلد بودم و از دستم برمی‌اومد برای چندلحظه استراحت، همین بود. – تا همیشه اونایی که مسخره‌بازی‌های این مدتم رو تحمل کردن به‌خاطر می‌سپارم.:) – کار آسونی نبود. ممکن بود بعضی ناراحت بشن، ممکن بود به پرحرفی منتج بشه، ممکن بود تنها سلاحم از دستم بره که رفت. نقطه‌ای که دیگه مسخره‌بازی هم حواسم رو پرت نمی‌کرد رسید و من سعی کردم باز هم با سرشلوغی با همه‌چیز کنار بیام. دردم کمتر بود و می‌تونستم با خودم باشم. سعی می‌کردم جاهایی رو که جور دیگری ضبط کرده بودم مجدد تجربه کنم. قدم‌گاه‌های مقدس رو لگدمال کنم و جای پای قبلی رو از بین ببرم. کار آسونی نبود تغییر نگاه به تمامی ابژه‌های زندگی. به تک‌تک ابزارها و رابط‌هایی که داریم. به مکان‌ها، عنصرها، چیزها. همین بود که تابستون من بیشتر در راه رفتن گذشت. وقت زیادی نداشتم اما بسیار بسیار جا بود که باید می‌رفتم. بسیار بسیار «چیز» بود که باید درهم می‌شکست و از نو، از نوی نو، تصویر می‌شد. کم‌کم ولی به آزادی می‌رسید. همه‌چیز به «آزادی» می‌رسید. کارها و عمل‌های هرچند کوچکی که برام آزارنده بود، حتی در حد استفاده از کلمات انگلیسی یا توجه زیاد به جزئیات، بندهاشون رو از دست‌هام برمی‌داشتن و می‌رفتن. حالا راحت‌تر می‌تونم از «ابژه» استفاده کنم و راحت‌تر می‌تونم به برج میلاد خیره بشم. حالا من آزادتر سبقت می‌گیرم و نگران چیزی نیستم. دیگه از دور موتور ۴ و ۵ نمی‌ترسم. البته کشف خوبی نبود که من واقعاً حتی به قیمت آزار دیدنم، از رعایت بعضی موردها دست نمی‌کشیدم. – در حد همون استفاده از کلمات انگلیسی – انگار که این من، من نبوده باشم، در حالی‌که به یقین من‌ترین من بودم. و این دوست‌داشتنی‌ترین پارادوکسی هست که می‌شناسم. حالا اما باید دوباره همه‌چیز رو می‌دیدم: من واقعاً نمی‌خوام از ابژه استفاده کنم؟ من واقعاً نمی‌خوام سیگار بکشم؟ می‌دونم چقدر این سوالات ابتدایی و ساده هستند. بعضی‌شون اون‌قدر شخصی و «وا؟!»گونه‌اند که حتی پرسیدن‌شون هم سخته. اما بعدش، وقتی به جواب خودت می‌رسی و برای تمام‌شون دلیل درونی پیدا می‌کنی، دلیلی که وابسته و بایسته نیست، به وجد میای. راحت می‌شی و با خوش‌حالی به مسیرت ادامه می‌دی. مسیر جدیدی که خودت ساختی: من ترجیح می‌دم از بعضی کلمات انگلیسی استفاده کنم. من از سیگار بدم میاد. رسیدن به تمام این‌ها سخته و سخت. وقت‌گیره و وقت‌گیر. تابستون سعی کرد جوابی برای این‌ها باشه. و کار سخت‌تر بعدی چیدن اولویت‌هاست. من چی می‌خوام و چی رو اول می‌خوام و چی واجب‌تره؟ کاری که به سکوت بیشتری نیاز داره و من، منِ عادت‌زده به نوشتن روزمرگی باید به سمت نظمی برم که هیچوقت بهش نرسیدم.

کتابی که کل تابستون خوندنش زمان برد، «عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست» بود. یک کتاب خودیاری برای مواجهه با سوگ و فقدان؛ هرچند که نمی‌خوام چنین تشبیهی به‌کار ببرم. اما واقعاً خوشم اومد. اینکه متنی به این مهربونی توی دنیا وجود داره، نکته مثبتیه. متنی که هیچ‌جا بهت حمله نمی‌کنه: چیزی که بهش نیاز داری رو بهت میده و تنهات می‌ذاره. همین. و این جمله درخشانش که «سوگ امتداد طبیعی عشق است.» و اینکه «سوگ همان‌قدر نیاز به راه‌حل دارد که عشق.‌» نکته عملی دیگه‌ای که این کتاب برام عادی‌ترش کرد این بود که: «سوگ دفترچه تلفن شما را از نو مرتب می‌کند.» - آه خدایا. چقدر از این استفاده مکرر از کلمه سوگ خشمگینم. – نقطه‌های عطف، همه‌چی رو زیرورو می‌کنن و یکی‌شون هم ارتباط اجتماعی ماست. قرار نیست همه بتونن ما رو تحمل کنن و قرار نیست ما هم بتونیم همه رو تحمل کنیم. مترهامون عقب‌وجلو می‌شه و مهم، در این لحظه، فقط و فقط همینه که چی کمی این درد رو سبک‌تر می‌کنه. همین و نباید سخت گرفت. نباید به این فکر کرد که من چقدر مقصرم این وسط. هرچند تا همیشه مِهر تحمل‌کردگان رو به دل دارم، اما ترک شدن و ترک کردن در این مدت طبیعی و رواله. – و راستش نه فقط در این مدت، که در کل زندگی؛ به‌شکلی که زیاده‌روی و خود-خواهیِ صرف نباشه. –

اسفند سال قبل یک‌جایی از پست اینستام نوشتم که سال ۱۴۰۰، شش ماه عالی و شش ماه پر از اضطراب داشته. واقعیت این بود که نیمه اول ۱۴۰۰، فراتر از تصورم بود. مفید، خوشایند، جلورونده. دست به هرچی می‌زدم طلا می‌شد. اما نیمه‌دوم، لبریز از اضطراب بود. اضطرابی که حالا می‌فهمم چرا بوده و از کجا می‌اومده. ولی هیچ‌چی جلو نمی‌رفت. دست به هرچی می‌زدم خراب می‌شد. لپ‌تاپم رو چندبار بازوبسته کردم و هنوز هم مشکل تهویه داره. تأخیرهای مسخره داشتم و سابقه شخصی‌م رو ترکوندم. نمره‌های افتضاح گرفتم. اون نیمه دوم، بابت همین استرسی که می‌کشیدم، عجله داشتم. سر همه‌چی عجله داشتم و به هیچ‌چی نمی‌رسیدم. وقت کم میاوردم، ایده نداشتم، جسارت نداشتم، حتی جرأت نداشتم. عجله‌ای که چندسال داشتم، در نیمه دوم ۱۴۰۰ چندبرابر شده بود. عجله داشتم اما می‌ترسیدم خراب‌تر بشه. می‌نوشتم و پاک می‌کردم. وقتی سر امیکرون خوابگاه رو کنسل کردن، عقب کشیدم و گفتم تا دانشگاه حضوری نشه دیگه دست به هیچی نمی‌زنم. تابستون ولی برعکس شد. دیگه چیزی برای رسیدن نبود که عجله‌ای در کار باشه. دیگه ۲۲ سن زیادی به نظرم نمی‌رسید. حس می‌کردم خیلی وقت دارم، حتی برای شروع کار جدید. حتی برای برنامه‌ریزی روی کاری که شاید دوسال هیچ سودی نده. حتی برای خوش‌گذرونی و قدم زدن بدون هدف. حتی برای سفر رفتن. حتی برای ذخیره نکردن ریال به ریال. دیگه برای هیچی دیر نبود. آرامش و یک‌نواختی دوباره بهم برگشته بود. – و البته خیلی چیزها رو هم ازم گرفته بود؛ مثل امید، مثل تصویر آینده، مثل خواستن، مثل تلاش معنادار. – همین باعث می‌شد که به خودم آسون بگیرم. زیاد بگردم، زیاد خرج کنم، زیاد نوشیدنی و خوراکی مصرف کنم. این حس رهایی و به هیچ‌جا وصل نبودن، از یک طرف با آرامش و طمأنینه‌ای که بهم هدیه می‌داد، دستم رو برای کار کردن و زندگی کردن باز کرده بود. و از طرف دیگه، نرمی زیاد من در برابر هر خواسته‌ای، باعث می‌شد که این آزادی به توفیق اصلی خودش، و هدایت این زندگی به مسیری که متکی به خودش باشه، نرسه. دلم می‌خواد یک سختی حساب‌شده رو به خودم تحمیل کنم. مثل یک نظم و روتین که حداقلِ ماجرا این باشه که وقت کم نیارم. دلم می‌خواد از این آزادی و دردی که بابتش دارم، یک نتیجه‌ای حاصل بشه که ارزشش رو داشته باشه؛ که نرسیده و نرفته نمی‌تونم بگم هیچی ارزشش رو نداره. شاید هم داشت. همین. 

+ شنیدنی

محمدعلی ‌‌
۲۶ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۴۷ ۲ نظر

من از خیلی وقت پیش یک عکسی گرفته بودم که روز وبلاگ‌نویسی بذارم اینستا. البته نه همینجوری. می‌خواستم بلاگرها رو بذارم توی کلوز و این عکس رو رونمایی کنم! :)) 

ولی حالا و توی این شش ماه خیلی چیزها عوض شده و من هم دیگه حوصله چندانی برای این‌کار ندارم. اما دوست دارم درباره امروز بنویسم. درباره وبلاگ بنویسم. درباره این هفت‌سال مستمری که به این صفحه و به بلاگ سر زدم. 

خلاصه همه حرف‌ها اینه که اگه وبلاگ نبود، من خیلی با چیزی که هستم فرق می‌کردم. نمی‌گم بهتر یا بدتر بودم ولی قطعاً اینی نبودم که باید. من خیلی از خوبی‌های ورژن فعلی‌م رو مدیون وبلاگ و آدم‌هاشم. اینجا کلمه‌بازی کردم، دوست پیدا کردم، یارکشی کردم، بزرگ شدم، آداب و معاشرت یاد گرفتم، هدیه دادم و هدیه گرفتم، محبت کردم و محبت دیدم، من اینجا به خودم امیدوار شدم. وبلاگ تسهیلگر زندگی واقعی من بود. بدون وبلاگ همه‌چیز خیلی سخت‌تر می‌گذشت. اگه وبلاگ نبود، احتمالاً تا همین الان هم یک دوست صمیمیِ دلخواه پیدا نمی‌کردم. هنوز توی جمع‌ها وارد نمی‌شدم. بلد نبودم درخواستی بفرستم. خیلی دیرتر شغل پیدا می‌کردم. نوشتنم خیلی ضعیف‌تر می‌بود. کتاب‌های خوب رو نمی‌شناختم. تعداد آدم‌هایی که از سراسر ایران می‌شناختم، هم کمیت و هم تنوعشون خیلی خیلی کمتر می‌شد. این‌همه داستان زندگی رو نمی‌خوندم و به تبع کمتر لذت می‌بردم. و اینکه جایی رو نداشتم که روزهای تماماً تاریک بهش پناهنده بشم. منِ محمدعلی رو بدون وبلاگ نمی‌تونم تصور کنم که چی بود و چی می‌شد. کجا بود و کجا می‌رفت. هویت من با اینجا تعریف گرفت و از این موضوع خیلی هم خوشحالم. که همه می‌دونیم وبلاگ چه فضای خوبی بهمون داده و چقدر دوستش داریم. حتی اگه روزی ترکش کنیم. حتی اگه براش وقت کم بیاریم. اما مطمئنم که ته دلمون دوستش داریم. 

این هم اون عکسی بود که گفته بودم :)) خیلی عشقولانه است، نه؟ :)) نگاه من به وبلاگ و وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌نویس‌ها، دقیقاً و دقیقاً همین‌قدر تمنا و محبت داره. 

محمدعلی ‌‌
۱۶ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۴۸ ۱۱ نظر

۱- از واقعیت‌های خوشایند این روزهام اینه که دارم سطح خیلی کمتری از اضطراب رو تجربه می‌کنم. درسته که بعضی وقت‌ها و به صورت مقطعی، حال بدی دارم اما روتین روزهام بدون هیچ حس و استرسی می‌گذره. نسبت به خیلی چیزها بی‌تفاوت شدم. نمی‌دونم این خوبه یا نه اما برای من که چندسال اخیرم رو با اضطراب گذروندم، این بی‌تفاوتی‌ها و بی‌حسی‌ها و آرام بودن‌ها خوشاینده. می‌دونم این حجم از بی‌حسی می‌تونه آسیب‌زا باشه. اینکه تأخیر و دیرکردها برام مهم نیست و استرسی بابت‌شون نمی‌گیرم. اینکه به چیزی اهمیت نمی‌دم. این‌ها خوب نیست. اما دوستش دارم چون نداشتمش. چون مدت‌ها بود که این روی زندگیِ بدون دغدغه و بدون خواسته و بدون همه‌چی رو ندیده بودم. و البته که این نمی‌تونه پایدار بمونه. هنوز خیلی کار زمین‌مونده هست که باید انجام بشه. «باید» انجام بشه و این اجبار که در این کارها هست، اذیتم می‌کنه. ولی زندگی همینه و به زور که نمی‌شه ازش دست کشید. هوم؟ فقط الان فرقش اینه که چه در نهایت انجام بشه و چه نشه و چه وسطش نیمه‌تموم بمونه، برام هیچ فرقی نداره! عجیبه.

۲- هیچ‌چیز سر جای خودش نیست و این واقعاً آزارنده است. به هرچیزی که می‌رسم می‌بینم باید طرح قبلی رو فراموش کنم. بار قبل که مشهد رفته بودم، امید داشتم. آرزو داشتم. مسیر داشتم. این‌بار ولی هیچکدوم رو نداشتم. نشستم روی بالکنی دارالعزه، ولی دریغ از اینکه هیچ افقی رو بشناسم. به این فکر می‌کردم که حالا چی می‌شه؟ وقتی اون هوا رو نفس می‌کشیدم، وقتی در گوشه موردعلاقه‌ام می‌نشستم، وقتی شب‌های صحن آزادی رو ضبط می‌کردم، فقط و فقط به این فکر می‌کردم که حالا چی می‌شه؟ نکته منفی ماجرا اینه که دیگه نمی‌تونی به خودت، احساساتت، فکرهات و برنامه‌هات اعتماد کنی. از همه‌شون متنفری. از همه‌شون رهیدی. از همه‌شون خودت رو دور کردی و حالا، خودت دور از خودت نشستی و زل زدی به صحن و رواق‌های آشنا. زل زدی به گذشته خودت و می‌خوای بدونی آینده‌ات چی می‌شه؟ خودت رو در قامت آینده‌ات، همین‌جا و همین لحظه تصور می‌کنی. تصور می‌کنی که توی پنجاه ساله میاد و در گوشه موردعلاقه‌ت می‌شینه و چشم‌های اشکی‌ش رو می‌دوزه به گوشه فرش. تصور می‌کنی، بدون اینکه دلت بخواد در این آینده کذایی دخالتی داشته باشی. فقط می‌خوای بگذره و حتی نفهمی که چطوری گذشته.

۳- ترکیب بی‌تفاوتی و بی‌حسی با اعتماد نداشتن به هیچ مشخصه‌ای از خودت، ترکیب کشنده‌ایه. هرلحظه که نفس می‌کشی، نمی‌دونی چرا و برات فرقی نداره هیچ‌چیز با هم. و هرلحظه که می‌خندی، حرف می‌زنی، مسخره‌بازی درمیاری و زندگی می‌کنی، همزمان فکر می‌کنی که چقدر از همه‌چیز فراری هستی. ولی نمی‌دونم چی و کجا، یک‌چیزی اون ته مه های وجودت هست که هنوز میگه نه. این تو نیستی. این موجود خسته‌ی بسته‌ی بی‌کار و بی‌فایده تو نیستی. این ناتوانی از تو نیست. در تو شاید باشه ولی تو این نیستی. دلت می‌خواد و خیال می‌کنی که دلت می‌خواد از این وضعیت خارج بشی. کم‌کم، خیلی کم‌کم، جرأت فکر کردن پیدا می‌کنی. فکر کردن به توانایی‌هایی که داری، محبت‌هایی که داری، ابزارهایی که داری، بایسته‌هایی که داری و خلاصه هرچیز دیگری که بهشون شک داری و بعضاً ازشون متنفری؛ اما داری‌شون. من به این فکرها دل‌خوشم. به این لحظه‌هایی که دوست ندارن همین‌جا تموم بشن. همین. 

محمدعلی ‌‌
۱۱ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۵۶ ۲ نظر

اینکه همه با هم تفاوت‌هایی دارن، یک گزاره ساده است که برای همه‌مون روشنه. اما ما هرکدوم‌مون، احتمالاً، تفاوت‌هایی با بقیه داریم که برامون عجیبه. اینکه چرا توی این مسئله من فرق دارم؟ و این فرق رو احساس می‌کنم؟ و این فرق و تفاوت اینقدر برام بزرگه و همه‌جا همراهم میاد؟ تفاوت‌هایی که آزارمون می‌دن. اذیت‌مون می‌کنن. اما ما مجبوریم قبولشون کنیم. مجبوریم باهاشون کنار بیایم و همون‌جوری جلو بریم. مجبوریم بپذیریم که این تفاوت هست و من باهاش کنار اومدم. تفاوت‌های خاصی هم شاید نباشن. مثلاً من همیشه ساعتم رو دست راستم می‌بندم. از بچگی. بهم هم می‌گفتن که همه دست چپ می‌بندن اما من دست راست راحت‌تر بودم. خب؟ این تفاوتی هست که من قبولش کردم. هزاری هم بهم بگن باز من دست راست راحت‌ترم. یا من بیشتر دوست دارم بنویسم و به خودی خود آدم حرف‌زنی محسوب نمی‌شم. نه که حالا هیچ حرف نزنم. گاهی هم پرحرف می‌شم حتی. ولی ترجیحم حرف نزدنه. حالا که چی؟ بقیه برعکسن و همش با حرف زدن راحت‌ترن؟ به من چه؟ یا بقیه حواس‌شون به خودشون بیشتر هست. ناخن‌هاشون همیشه‌ی خدا زخمی نیست. اما من وضعیت حالم رو از وضعیت ناخن‌هام می‌فهمم. خیلی وقت‌ها وضعیتشون خرابه و من می‌دونم که اینجوریه و راحتم باهاش. قبولش کردم. می‌دونی؟ بعضی وقت‌ها که نگاهم بهشون میفته، وقتی نگاهم روی ناخن انگشت اشاره‌ام خیره می‌شه، دلم – یه‌کم – برای خودم می‌سوزه. این بیشتر از چیزیه که باید. این‌همه بیشتر از چیزیه که باید. بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم من این‌قدرها هم نباید نارس و ناقص می‌موندم. می‌گم شاید یک‌جای این تفاوت‌ها و پذیرششون می‌لنگه. دلم می‌خواد بگردم و بگردم و به «نتیجه» برسم. خسته شدم از اکتفا کردن به «مسیر». دلم نتیجه می‌خواد. دلم نتیجه می‌خواد. باید از این‌همه مسیر یک‌چیزی دربیاد دیگه. از این‌همه ناخن زخمیِ بی‌فایده خسته شدم. باید به یک‌کاری می‌اومدن این‌همه رنج و خستگی. این‌همه تفاوت ریزودرشتِ عجیب‌وغریب. هوم؟

پ.ن: آشفته‌ترین و بی‌سروته‌ترین متنی هست که توی عمرم نوشتم! ایموجی زدن دست بر پیشانی!

محمدعلی ‌‌
۳۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۲۱ ۷ نظر

هفته قبل رو می‌تونم به عنوان یکی از معمولی‌ترین هفته‌های زندگی‌م نام ببرم. هفته‌ای که خیلی عادی بود، همه‌چیز آروم. همه‌چیز روال عادی خودش رو طی کرد. نه تنشی و چالشی، نه کوششی و شکستی. کتاب می‌خوندم، می‌نوشتم، به وقتش می‌رفتم نون می‌خریدم و غذا رو بار می‌ذاشتم. ظرف می‌شستم و قدم می‌زدم و باز هم کتاب می‌خوندم. میز رو مرتب می‌کردم و برای آخر هفته برنامه استراحت می‌چیدم. این آروم‌ترین هفته زندگی رو دوست داشتم؟ نمی‌دونم. ولی بهش نیاز داشتم. بعد از این دوسال و چندماه تنش مدامی که همراهم بوده، این یک هفته آرامش رو نشونه خوبی می‌بینم. یک هفته‌ی روتین و ساده. می‌دونی، می‌گن که بعضی‌وقت‌ها روتین‌های خیلی عادی رو به‌هم بزنید و ببینید چی می‌شه. بذارید شرایطی رو تجربه کنید که هیچ‌کس تجربه نمی‌کنه. یکی از مثال‌هاش اینه که عجیب‌وغریب بشید. چه می‌دونم، جوراب و کفش لنگه‌به‌لنگه بپوشید، کلاه عجیبی بذارید که قبلاً نمی‌ذاشتید یا یه چیزی دست‌تون بگیرید که همه نمی‌گیرن. دیروز که چندساعت با سه تا خیار داشتم می‌چرخیدم چنین‌چیزی رو تجربه کردم. حرکت عجیبی که انجامش نمی‌دیم. بقیه هم. همراهی شش-هفت ساعته‌ام با خیارها، به‌هم زدن روتین هفته قبل بود. خارج شدن از مدار عادی شدن زندگی. به‌یاد آوردن ریسک‌هایی که کردم. جدا شدن از تکرار هرروزه. این یک‌ماه تکرار و روتین ضرر سنگینی هم به من زد. یک ماه هیچ به سبدم سر نزدم. سبدی که نصفش نوسان بود و خب. نتیجه پیداست. دارم دوباره به زندگی واقعی، به چالش و تنش و کوشش و شکست برمی‌گردم. می‌شه این‌بار یه‌کم ادویه پیروزی هم چاشنی‌ش بشه؟ امیدوارم؛ در حالی‌که از امیدواری متنفرم.

برمی‌گردم، چون فرار کردن چاره خوبی نیست. باید قبولش کرد و رد شد. تا قبولش نکنی رد نمی‌شی. یکی بود که سه‌ماه می‌خواستیم قرار هماهنگ کنیم و نمی‌شد. هردوتامون سرمون شلوغ بود ولی من همیشه بلدم وقت خالی کنم. خلاصه وقتی چندهفته قبل قرارمون جور شد حکمتِ به‌هم خوردن قرارهامون رو فهمیدم. دقیقاً چنین وقتی نیازش داشتم. وسطش بحث کشیده شد سمت خاکی. ازش پرسیدم اسم این وضعیت چیه که نمی‌تونی از ماگ موردعلاقه‌ت استفاده کنی؟ گفت بشکن بره. گفتم یادگاریه، یادگار یکی دیگه از دوستام که نمی‌دونست داره چه یادگاری خفنی بهم می‌ده. بازم گفت بشکن بره. گفتم اسم این یکی وضعیت چیه که نمی‌تونی از خیابون رد بشی؟ نمی‌تونی لوگوی ویندوز رو ببینی؟ نمی‌تونی میم رو بکشی؟ نمی‌تونی به آزادی نگاه کنی؟ نمی‌تونی از چمران رد بشی؟ نمی‌تونی تا انقلاب بری؟ نمی‌تونی توی بیستون قدم بزنی؟ نمی‌تونی برگردی مترو منیریه؟ نمی‌تونی آهنگ گوش بدی؟ نمی‌تونی عطر بزنی؟ نمی‌تونی بهار رو دوست داشته باشی؟ نمی‌تونی به فکر خونه باشی؟ نمی‌تونی... همه‌چی رو نمی‌تونی بشکنی بره پسر. نمی‌تونی. نمی‌تونی و فقط باید قبول کنی و رد شی. و تا قبول نکنی رد نمی‌شی و تا رد نشی نمی‌تونی جلو بری. می‌فهمی که. من از وقتی که تصمیم گرفتم آزادی رو نبینم، هرروز آزادی‌ام. دوبار مجبور شدم از چمران رد بشم و مترو منیریه رو هم گذری دیدم. ده‌بار کارم افتاد انقلاب و مجبور شدم برای چندتا قرار کاری عطر هم بزنم. می‌فهمی؟ زندگی ادامه داره و گذشته تو از زندگی فعلی تو منفک نیست و منفک نمی‌شه. نمی‌تونی بشکنی بره. نمی‌تونی فرار کنی. دیگه-نمی‌تونی-فرار-کنی!

محمدعلی ‌‌
۰۲ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۲۱ ۱ نظر

۱- اولین‌باری که رفتم توی کوچه صالحی، دوتا خونه ویلایی آخر کوچه که پهلو به پهلوی هم بودن نظرم رو جلب کرد. رفتم جلو. سمت راستی، تم آبی و خالی. سمت چپی، تم نارنجیِ تیره و روشن. قدیمی بودن و طراحی دروپنجره‌هاشون با شیشه‌های رنگی بود. هم‌قدوقواره بودن، ولی مشخص بود سمت چپی کسی رو داشته که بهش برسه. سبز بود و روشن. پر گلدون‌هایی که ستون‌ها رو گرفته بودن. بار اول که رفتم توی صالحی، دم غروب بود. چراغ‌ها روشن. مشخص بود که سمت راستی مدت‌هاست پرده نداشته، نور نداشته، صاحب نداشته. یه قفل کتابی بزرگ هم به در ورودی بود. توی دلم گفتم که آخ. که این خونه چقدر خوبه. که این قل جدا افتاده از بغلی رو یه روزی روشن می‌کنیم. قشنگی اون خونه رو ولی، فقط من می‌دیدم. عبوری‌ها نگاهشون جلب نمی‌شد. کسی از سر کوچه تا تهش نمی‌اومد که اون دوتا رو تماشا کنه. همسایه‌ها هم گعده‌ای برای تماشای خونه خالی نمی‌ذاشتن که اگه چنین چیزهایی بود، کنار قفل کتابی باید یه برگه هم می‌بود که روش نوشته باشه تماشای این خانه قدغن است. ولی نبود و همین نشون می‌داد قشنگی اون خونه رو فقط من می‌بینم. از کوچه که می‌اومدم بیرون با خودم می‌گفتم من نگاه کردن رو با تو یاد گرفتم. من قشنگ دیدن و حتی دیدن قشنگی‌ها رو با تو فهمیدم. می‌دونی؟ من زندگی کردن رو از روی تو کپی کردم. بعد اون هم زیاد رفتم کوچه صالحی. می‌رفتم تا ته کوچه و چند دقیقه روبه‌روی خونه می‌موندم. چندتا عکس می‌گرفتم و برمی‌گشتم. عکس‌هاش هیچ‌وقت اونی نمی‌شدن که می‌خواستم. زیبایی واقعی‌ش رو توی عکس‌ها پیدا نمی‌کردم. آخرین‌باری که گذرم افتاد به صالحی یه ماه قبل بود. خونه سمت راستی رو داشتن خراب می‌کردن. ته دلم گفتم شاید بازسازیه. شاید بازسازیه. شاید بازسازیه. ته دلم خالی شده بود ولی می‌گفتم شاید بازسازیه. بازسازی نبود. خونه سمت‌راستی، خونه تم آبی رو برای همیشه خراب کردن.

 

۲- همه‌چی خیلی عوض شده و من این وسط گیج و منگم. قدرت قدم برداشتن ندارم انگار. خودم رو مشغول کردم. همه‌چی به‌هم ریخته و من نمی‌دونم چطوری می‌شه مرتب‌شون کرد. منِ همیشه‌آنلاین، حوصله ندارم حتی پی‌وی‌ها رو سین بزنم و اون‌قدری ذهنم پراکنده‌ست که نمی‌دونم چطوری می‌شه جواب ملت رو داد. ملت. ملت. ملت. ملت. ملت. ملت. منِ همیشه‌آنلاین، دیروز فقط سه‌بار تلگرام رو چک کردم، اونم برای خوندن پیام‌هایی که اومده بود و من بدون سین زدن فقط خوندمشون. منِ همیشه‌آنلاین، می‌ترسم از آنلاین بودن. کتاب فیزیکی می‌خونم که آنلاین نباشم. جایگاه خیلی چیزها وسط زندگی‌م معلق شده و نمی‌دونم باید توی کدوم بخش بذارمشون. کار، تحصیل، شغل، آینده، اولویت‌هام، فعالیت‌های اقتصادی و حتی آموزش‌هام، همشون بی‌معنی به‌نظر می‌رسن. این‌وسط، خداخدا می‌کنم چیزی شبیه روزهای اول ۱۴۰۱ پیش بیاد. اون چندروز چیز عجیبی بود. انگار که یک‌آن، بدون اینکه همه‌چیز از بین بره، احساس خلاصی داشتم. شاید چون فکر می‌کردم فرصت زیاده؟ شاید چون بی‌خبر بودم؟ نمی‌دونم. ولی اون لحظه‌ها رو خریدارم. اون چندلحظه رو. از این گمی، از این معلق بودن بیزارم و نمی‌دونم تا کی می‌خواد ادامه پیدا کنه. می‌دونم همه‌چی باید تغییر کنه و از این تغییره، می‌ترسم. بدجور به اون یک‌نواختی و یک‌آهنگی زندگی خو کرده بودم. به درد کشیدن و دور بودن و نرسیدن انگار دوخته بودندم! حالا که وصله‌پینه‌ها رو جدا می‌کنم، با اینکه همه‌چی اون‌ور می‌رسه به آزادی و خلاصی و راه‌های بیشتر و ساده‌تر، ولی باز می‌ترسم. باز هربار و هربار بهت‌زده می‌شم و ناباور. هربار و هربار فکر می‌کنم این یه کابوسه و یه جایی بیدار می‌شم. 

۳- من متن‌های معرکه‌ای نوشتم اون مدت. از اون‌جایی که قرار نیست دیگه منتشر بشن، اصلاً بذار تعریف از خود باشه. :)) ولی کلمه به کلمه، دقیق و حساب‌شده بودن. استعاره‌های قوی، اشاره‌های درست. وقتی می‌خونمشون، انگار دوباره و دوباره خودم رو کشف می‌کنم. من بین اون کلمه‌ها جا موندم. دلم برای لذت کشف خودم تنگ شده. برای لذت نوشتن از ژرف‌ترین بخش‌های وجودم، که نه تا به‌حال دیده بودم‌شون و نه به این سادگی‌ها صدایی ازشون درمی‌آد. برای شب‌های تاریکی که نامه می‌نوشتم و روشن می‌شدم. برای دست‌خط خوبی که وقتی ریز می‌نوشتم پیدا می‌کردم. برای هویت «محمدعلی» که ساختمش و پرداختمش و حالا باید دوباره از اول بسازمش و بپردازمش! فکر می‌کنم اگه نبودن اون متن‌ها و نشونه‌ها، چقدر همه‌چیز سخت‌تر می‌شد و می‌ترسم که سخت‌تر از این چقدر سخته و کاش همین سرحد آستانه سختی باشه. توی کتابی نوشته که سوگ ادامه عشقه. - دلم نمی‌خواد به سوگ تشبیه‌ش کنم، اما چاره‌ای هم جز این ندارم. – با اینکه این حرف خیلی به دلم نشست و به‌نظرم خیلی دقیق اومد، اما این ادامه، این دنباله، این سوگ، هیچ شباهتی به خودش نداره. متن خوبی از این سوگ درنیومده. کلمه‌ها از مغزم فراری شدن با اینکه خودم رو بستم بهشون. حالا که نیاز دارم بنویسم، خوب بنویسم، جوری بنویسم که آخرش روشن بشم، کلمه ندارم. کلمه‌ای که بتونه وصف کنه یا از ته دلم بیاد نیست. سوگ دنباله عشقه اما آشفته‌تر، به‌حدی که اجازه نمی‌ده با خودت کنار بیای. و این عذاب اصلی این روزهاست. وقتی فکر می‌کنی همه‌چیز تموم شده، اما باز وقتی صبح بیدار می‌شی با یه برگ جدید روبه‌رویی. با یک تصویر جدید. با یک خط جدید. با یک برخورد جدید. و همه این‌ها نمی‌ذارن که تو، تو باشی و جدای جدا. انگار که حادثه رهات نکرده باشه، هرچقدر هم که ازش دور شده باشی. اما امید چیز عجیبیه. من امیدوارم چون که هنوز یک برگ برنده دارم. سازگارشوندگی؛ تنها ویژگی خود-پسندی که درونم باقی مونده. و امیدوارم دست بجنبونه که منتظرم. خیلی.

محمدعلی ‌‌
۳۰ تیر ۰۱ ، ۰۳:۱۳ ۰ نظر

وقتی از جمعیت دور باشی، یا در جمعیتی که دل‌خواهت نیستند بُر بخوری، نمی‌دانی که اهمیت حضور در یک جمعیت هم‌کیش چقدر زیاد است. شاید حتی فکر کنی که تنهایی قدرت است و از این قدرت خودت به وجد بیایی. اما آن لحظه که یک جمعیت هم‌نوا را از نزدیک ببینی، یک جمعیت دونفره یا ده‌نفره، فرقی ندارد. آن‌لحظه است که می‌فهمی پیدا کردن جمعیت واجب‌ترین کاری است که در حیطه روابط اجتماعی باید به سرانجام برسانی.

همچنان، تنهایی قدرت است برای من. اما فکرم مشغول آن لحظه‌ای است که صمیمت را لمس می‌کردم. آن نگاه‌های راحتی که روی لبخند همدیگر می‌چرخید. حرف‌های ساده و روزمره‌ای که میان‌مان ردوبدل می‌شد. حرف‌هایی در این حد که هوا چقدر گرم شده یا اینکه کارشناسی وقت درس خواندن است یا نه. مسخره‌بازی‌های ساده‌ای که رنگ زندگی داشت. حسرت‌های من همینقدر کوچک و در دسترس‌اند. همینقدر موجود.

تهران پر است از جمعیت. جمعیت‌های مختلف برای هر مدل آدمی که بشناسید. شاید خیلی زمان برده باشد فهمیدن این نکته ساده که من جمعیت می‌خواهم. که انگیزه و امید من لابه‌لای دست‌وپاهای غریبه له می‌شود. من باید از نزدیک، از خیلی نزدیک، نفس هم‌نفس‌هایم را بشنوم تا خیالم راحت باشد که زندگی جریان دارد. همان زندگی، که وعده‌اش را از تو گرفتم و پروردم. حالا جستن این مسیر بدون تو، نمی‌تواند آسان باشد. مسئله این نیست تو که اولین بوده‌ای، آخرین هستی. نه. اما کسی که یک‌بار چنین قدرتی را احساس کرده باشد، حتی یک‌بار با چنین نیرویی راه رفته باشد، دیگر خیلی سخت می‌تواند به فقدان این نیرو، عادت کند. شاید مسخره باشد، حتی راه رفتن و نفس کشیدن هم بدون حضور این نیرو، بدون وجود تو، سخت می‌شود. حالا پیدا کردن راه‌حل زندگی‌ام که جای خود را  دارد و به مراتب سخت‌تر است. با این‌همه، من که چندسالی بود که با هیچ‌کس، و مطلقاً هیچ‌کس احساس قرابتی نمی‌کردم، این قرابت را در جمعیت پیدا کرده‌ام. پیدا کردن قرابت در جمعیت به معنای قرابت با تک به تک اعضای آن جمعیت هم نیست. تنها به این معناست که جمع آن جمعیت به‌مانند من است و این جمع جمعیت چیزی فراتر از فرد به فرد آن‌هاست و این غریب، مسئله‌ای است که یابنده‌اش می‌تواند از پوچی بگریزد و غم‌هایش را تکه‌تکه کند.

بعد از دوسال خو گرفتن به تهران برایم سخت است. روزها و شب‌ها، آلودگی هوا، ناهمسویی با نزدیک‌ها و دور بودن هم‌کیش‌هایم در بیشتر اوقات هفته، تحمل زیادی را می‌طلبد. شب‌هایش مرا پس می‌زنند و راستش دیگر از این شلوغی و هجمه‌ی جمعیت، شگفت‌زده نمی‌شوم. سعی می‌کنم از خیابان‌هایی که صاحب دارند رد نشوم. خیال برم می‌دارد که گاهی از پس برگردم.  برگردم به همان‌جایی که بوده‌ام. اما راه برگشت ندارم. مجبورم به ادامه دادن، به امیدوار بودن. مجبور بودن اگر همه‌جا بد باشد، شاید این یک‌جا خوب باشد و باعث شود یاد بگیرم که بستن هرچیزی به هرچیزی غلط است و باید یک‌سر ماجرا را باز گذاشت که خودش جلوه کند. می‌فهمی که؟

من یک‌سر دیگر زندگی‌ام را آزاد گذاشته‌ام که در باد بچرخد و هرکجا، به هرشاخه‌ای که دلش می‌خواهد، سر زلفش را گره بزند. شاید شبیه این‌هایی باشد که «پیش‌آمد خوش‌آمد» می‌گویند. ولی، سر دیگر زندگی دست من است و من می‌دانم که کدام آسمان برای هوا کردن زندگی‌ام خوب است و کدام آسمان نه. می‌دانید، یک‌جورهایی تو دنیایت را انتخاب می‌کنی و حالا، اجازه می‌دهی که با کمی خوش‌خوشانی، چیزهای بیشتری وارد زندگی‌ات شوند. چیزهای بیشتری که به دنیای تو مربوط‌اند و این‌ها را، بدون شک، دوست داری. دوست دارم‌شان و این عجیب‌ترین احساسی بود که در این سال‌ها داشته‌ام. من هیچگاه جمعیتی نبوده که دوستشان داشته باشم. نهایتاً تک‌نفرهایی پیدا می‌شده‌اند که محبوب من بودند. اینکه یک جمعیت را دوست داشته باشی، تجربه‌ای متفاوت است.

(در پرانتز باید بگویم که یک نصیحت را هیچوقت نفهمیده بودم: باید بتوانی جمعیت را، تک به تک‌شان را، درهم‌تنیده‌شان را، دوست داشته باشی. حالا من رقیق‌شده‌ی این حرف را می‌فهمم و از نزدیک برایم روشن است که چقدر هم اهمیت دارد.)

+ نوشته شده در هفته اول اردیبهشت ۱۴۰۱

محمدعلی ‌‌
۱۳ تیر ۰۱ ، ۰۱:۲۲ ۵ نظر

۱- دوباره به قفسه‌های کتاب توی کتابخونه برگشتم. دیر برگشتم راستش. توانش رو نداشتم اون‌جا رو ببینم و توش راه برم. یه کتاب زبان اصلی برداشتم که بخونم. ده-پونزده صفحه خوندم و فهمیدمش. به نظرم جای چنین‌چیزی توی خودآموزی زبانم خالی بود. دوست دارم تجربه‌ش کنم. اگه بتونم همه‌ش رو بخونم - قاعدتاً در زمان معقول! - خیلی خوشحال می‌شم! فقط خوشحال می‌شم؟ آره چون دیگه چیزی نیست که بخوام به خودم جایزه بدمش. کتاب‌های خوب زیادی دیدم که جدید اضافه شدن. دوست دارم همشون رو بخونم و می‌دونم وقت زیادی ندارم. قفسه‌ها هنوز همون حس رو دارن که داشتن. کتابدار طبقه دوم هنوز همون گیلانی بداخلاقه. خب البته شغل کسل‌کننده‌ای داره، مخصوصاً اینکه به‌نظر نمیاد اهل کتاب باشه. بهش حق می‌دم بی‌حوصلگی کنه. جای درستی قرار نگرفته احتمالاً. کتاب رو که گرفتم گفت نیازی نیست اسمت رو بنویسی. ناراحت شدم. روی کارت کتاب اسم‌های مختلفی هست. از سال‌ها قبل. کسایی که یه روز این کتاب رو گرفتن و خوندن و هرکدوم یه ور دنیان الان. ولی من اسمم رو می‌نویسم روی کارتش و تاریخ هم می‌زنم. دلم می‌خواد اسمم یه‌جا بمونه. دلم می‌خواد یه‌روز برگردم و اسمم رو، خط‌م رو ببینم که این من بودم. از اونجا که کتاب متقاضی زیادی نداره، بعیده که تا اون روز کارت کتاب عوض بشه. تا اون روز منتظر می‌مونم. یه روز خوب میاد :)

۲- ولی من نشونه‌ها رو می‌بینم. دوست ندارم طوری بنویسم که انگار نمی‌فهمم دورم چه خبره. هفته‌های قبلش و هفته‌های بعدش خدا خیلی هوام رو داشت. قبلش مشخص بود خبریه و بعدش مشخص بود که می‌دونه چی شده. یحول بین المرء و قلبه. قبلش به دلم افتاده بود و بعدش می‌دونستم باید چیکار کنم. توی فرارم هوام رو داشت. بدون اینکه اراده‌ای کنم، آدم‌هایی سر راهم قرار می‌گرفتن که می‌تونستم با خیال راحت و ساعت‌ها باهاشون حرف بزنم. حواسم بود که اگه سابق به مسبوق نشونه بوده پس اینم نشونه است و ارزش نشونه‌ها برابر. حواسم بود که هرچیزی بهترینش زمانی داره و نشونه‌ها هم اینطوری‌ان. بهترین‌هاشون در سخت‌ترین زمان‌ها رخ می‌دن و این کم الکی نیست. دلم نمی‌خواد شبیه کسی باشم که لج می‌کنه و پاش رو می‌کوبه زمین هرچند که عمیقاً دلم می‌خواست می‌تونستم لج کنم و پام رو بکوبم زمین! دلم می‌خواد بتونم از این مسئله‌ی دیگه مسخره رد بشم و زندگی خودم رو داشته باشم. شهریور ۹۹ که برای اولین‌بار تصمیم گرفتم میز داشته باشم و پشت میز کارهام رو سامون بدم، ایده تنهازیستی به سرم زد. شاید مبهم باشه که چه ربطی دارن ولی وقتی داشتم فیلم می‌دیدم، یک تصویر ذهنی از آینده به سرم زد که برام عجیب بود. انگار که من پشت یک میزی باشم و همه‌چیز، همه‌چیزِ زندگی‌م از پشت همون میز مدیریت می‌شه. این تصویر به‌غایت هیجان‌انگیز بود. مسخره به‌نظر می‌رسه ولی فعلاً دل‌خوشم که هنوز این تصویر رو دوست دارم و این یعنی هنوز خیلی راه مونده که من نرفتم. ادامه دادن ترجیحم نیست ولی انتخاب من موندن نیست. می‌دونی، نخوای بمونی و رفتن هم ترجیح‌ت نباشه، یک‌جورهایی پا-در-هوا طور می‌شی ولی همین هم به ز هیچی! هوم؟

۳- به این فکر می‌کنم که در آینده چه حسی به شریف خواهم داشت؟ وقتی اسم این دانشگاه بیاد، با خودم چی می‌گم؟ کدوم روزها برجسته‌تره؟ آه که چقدر بده برجسته‌ترین روزهای دانشجویی‌ت توی هفته‌های اولِ ترم‌اول خلاصه بشه. دوست دارم شریف رو با آزمایشگاه و اسید و سالن مطالعه‌هاش به‌خاطر بیارم. دوست دارم خاطره‌های سلف و گعده‌های بیشتری بسازم. دوست دارم جمع و جمعیت دانشجویی خودم رو پیدا کنم. دوست دارم بدونم اگه یک‌روز کلاس نداشته باشم، کجای دانشگاه انتظارم رو می‌کشه. همه این‌ها رو کرونا و دوری ازم گرفت و جاش همون ترم اول رو گذاشت. جای همه‌ی روزهایی که باید ساخته می‌شدن، پرداخته می‌شدن، همون روزهای تکراری ترم اول رو گذاشته و تازه، باید راضی هم باشم چون می‌تونست بدتر هم بشه. آینده که برسه دیگه من برام مهم نیست ترم اول اما شریف گره خورده به همون ترم. کاش جدا بشه همه‌چی از هم و بتونم بفهمم کجای این زمین گِرد جای منه. 

محمدعلی ‌‌
۱۱ تیر ۰۱ ، ۰۱:۲۳

۱- خیلی زیاد به ماشین نیاز دارم. به رانندگی. به گاز دادن. به معکوس کشیدن و اشک ریختن با صدای موتور. به میخ کردن پشت کامیون‌های بزرگراه کرج. به سبقت‌های غیرمجاز جاده‌های دوطرفه قم. به سرعت‌های وحشی توی کمربندیِ تا ته خالیِ سمنان-دامغان. به دیدن تابلوی بینالود. به قلدری توی جاده‌های محلی گیلان. به صدتا رفتن با دنده سه. به دور درجا. به سرعت توی سرپایینی. به راه ندادن به بقیه. به ترمز نگرفتن روی سرعت‌کاه. به بوق ممتد. به چراغ زدنِ بدتر از فحش. به پیچیدن یهویی توی کوچه. به شنیدن صدای جیغ موتور. به دنده عقب یک‌سره. به استرس روزهای بارونی. به آگاهی از مشکل ترمز. به خستگی ده ساعت روندن. به نشنیدن هیچی. به فقط رفتن و رفتن. به رانندگی ناآگاهانه. به مستی بدون مسکر. به نیش‌ترمزهای وسط بزرگراه. به مویرگی رد کردن خطر. به تصور گاردریل وسط سینه‌ام. به چرخوندن فرمون توی سرعت بالا. به وسوسه مُردن. به تنهایی. به عدم قطعیت مرگ. به ترکیدن لاستیک. به شکستن آینه. به رد کردن ایست. به پیچیدن توی فرعی. به ترافیک توی سربالایی. به جوش آوردن. به خالی شدن. به آروم شدن. به رانندگی.

یکی خیلی‌وقت پیش استوری کرده بود که یه پسر دلتنگی‌هاش رو سر دور موتور ماشینش خالی می‌کنه. خیلی درست بود. ماشین دیگه اولویت آخرم نیست.

۲- سر پایانترم کمو، بدجور حالم گرفته شد. می‌دونی، می‌دونستم درس نخوندم. می‌دونستم فقط یک تصویر ذهنی واضح از تحلیل داده و علم داده پیدا کردم در طول ترم و دیگه هیچ‌چیز تئوری رو حفظ نکردم. می‌دونستم حتی پاورها رو تا ته نخوندم. اما صبح شنبه که بیدار شدم، صبحونه خوبی برای خودم درست کردم. فکر کنم بهترین  صبحونه‌ای بود که می‌تونستم درست کنم. بهترین عطرم رو زدم. موهام رو شونه کردم. لباس مرتب پوشیدم و کیفم رو برداشتم و رفتم. خلاصه با خودم مهربون بودم. همون حرف پست قبل. ساعت ۸:۵۰ صبح که سر صندلی الف ۱۸ نشسته بودم به انتظار استاد و ورقه‌هاش، به این فکر کردم که دارم چیکار می‌کنم؟ که این مدت داشتم چیکار می‌کردم که نتونستم کمو رو بخونم؟ که نتونستم خودم دیتا بگیرم؟ – آزمایشگاه داشتم البته اون روز لعنتی که هم‌گروهی‌م گند زد به دولیتر آب‌پرتقال طبیعی :| – که نتونستم خودم مشکل دیتا رو قبل از ددلاین ارائه بفهمم؟ که نتونستم لپ‌تاپ بخرم حتی، که بعدش بتونم خودم با متلب کار کنم بدون اینکه هنگ کنه یا داغ کنه و خاموش بشه؟ جواب تلخ بود اما تمام این مدت، تمام این ماه‌ها، دغدغه‌ام این بود که قدم بعدی چیه؟ پس کِی تموم می‌شه؟ این دل‌شوره و اضطرابم چی میگه؟ همین فکرهای چیپ. همین فکرهای چیپ. تمام این مدت. ورقه‌های کمو که پخش شد، یه نگاه سرسری کافی بود که بفهمم هیچی نمی‌دونم از هیچکدوم از سوال‌ها. بی‌رحمانه اگه نگم، سوال اول رو از جبر خطی ریاضی۲ می‌دونستم. می‌دونستم؟ نه. وقتی شروع کردم به جواب دادن فهمیدم همون رو هم یادم نیست. عملیات سطری مقدماتی. عملیات سطری مقدماتی لعنتی. زمان امتحان دوساعت بود. سر چهل دقیقه یکی پا شد و داد. استاد رفت به امتحان دیگه‌ای سر بزنه. از ۷-۸ تا سوال، فقط برای ۱ و ۶ یک خط جواب نوشته بودم. یک خط! سر جمع یک خط! از فرصت استفاده کردم و ورقه سفید رو گذاشتم و رفتم بیرون. احساس بدی داشتم. ده دقیقه توی راهروی ابنس معطل کردم که استاده بیاد و بهش بگم گند زدم. بگم سفید تحویل دادم. بگم حذف اضطراری می‌کنم درسش رو ولی تقصیر اون نیست. بگم خیلی خوشحالم که با دیتا ساینس آشنا شدم. بگم خیلی خوب بود تجربه کار با ابزارهای آزمایشگاهش. بگم متفاوت‌ترین درسی بود که داشتم. بگم که متاسفم. متاسفم که همه‌چیز رو هدر کردم. می‌خواستم استاده بیاد و ازش به عنوان توی فرضی استفاده کنم. می‌خواستم هرچی مونده رو پس بدم. هرچی که ورم شده سر دلم. گوله شده توی گلوم. بگم اونی که سود کرد من بودم و اونی که باخت هم من بودم و تو این وسط درس‌هاتو دادی و رفتی. تو جواب سوال‌هام رو دادی و رفتی. نیومد. وقتی داشتم می‌رفتم سمت پله‌های ته راهرو، دیدم داره سوال یکی دیگه رو جواب میده و من نگاهم رو دزدیدم و رفتم. وسط پیچ راهرو پام نرفت. از پنجره‌ای که بود، پایین ابنس رو دیدم. چقدر پریدنی بود. چقدر پریدنی بود. و آره، اولین جرقه‌های افکار خودکشی دارن خودشون رو نشون می‌دن و من هنوز باورم نشده که افتادم توی این حفره تاریک. بیرون میام ولی. چون بعدش رفتم کتابخونه و چهار ساعت تمام تجزیه۳ خوندم. اونقدری خوندم که آخرش برای هرسوال یه چیزی نوشتم. درست و غلط رو مخلوط کردم و یک‌چیزی درآوردم ازش توی ۲.۵ ساعت پایانترم.

۳- خیلی حرف می‌زنم. خیلی زیاد. هرجا که برسم حرف می‌زنم. بعد تجزیه۳ به استاده گفتم خودمونیم، این سوال آخریه رو نمی‌شد بدون تجربه جواب داد ها. خندید و گفت بالاخره زاویه دید هم مهمه. گفتم می‌دونی چرا سر سوال ۲، چندبار ازتون راهنمایی خواستم؟ چون صبح یه امتحان رو سفید دادم و دیگه طاقت نداشتم که سر این هم ببازم. پرسید چه درسی؟ گفتم حالا، گفت کمو بود؟ خندیدم و گفتم ای بابا، از کجا می‌دونستی؟ - و آره من اولش ضمیر جمع می‌ذارم و بعد کم‌کم و ترجیحاً نامحسوس حذف می‌کنم!! – حرف می‌زنم. حرف می‌زنم. یه قسمت از فصل اول Black Mirror یه جایی داره که می‌گه:«همیشه همینقدر حرف می‌زنی؟ حرف زدن گاهی نشونه فرار از ترسه.» خیلی حرف می‌زنم این روزها. کامنت می‌ذارم برای هرپستی که ببینم. کامنت‌های پرت‌وپلا. سوال می‌پرسم. اون شب با علی ۲ ساعت حرف زدیم. – البته طبیعی بود. ۲.۵ سال ندیده بودمش.- اون روز امید رو که دیدم، رفتیم نشستیم زیر سایه درختی، توی پارکی که تو رو دیده، و ۲-۲.۵ ساعت حرف زدیم. امروز هم ۵-۶ ساعت با عارفه و امید. برای هیچکدوم برنامه نریخته بودم ولی پیش اومدن. پیش اومدن و من هم زیاد حرف زدم. زیاد خندیدم. این روزها که حتی به ترک دیوار هم می‌خندم یاد روزهای اول ترم اول می‌افتم. مثل همون روزها، برای فرار از ترس‌هام، برای روبه‌رو نشدن باهاشون، برای تنها نشدن باهاشون، خیلی حرف می‌زنم. ولی دلم نیومده توی کانالم چیزی بنویسم دیگه. مثلاً امروز می‌خواستم بنویسم این آب‌گازدارها چقدر زیبان. دیروز می‌خواستم بنویسم چرا صبح که بیدار می‌شم می‌لرزم؟ پریروز می‌خواستم عکس بذارم از غذایی که درست کرده بودم. پس‌پریروز می‌خواستم بنویسم بالاخره آزمایشگاه برداشتم برای ترم تابستون، اونم از دانشکده مهندسی شیمی. پسون‌پریروز می‌خواستم بنویسم می‌دونم همه این‌ها تموم می‌شه و روزهای معمولی هم می‌رسه. من واقعاً منتظرشم. منتظرم که تموم بشه و برای شروع هرکاری از دستم برمی‌اومد کردم. می‌دونی که شیفت‌دیلیت کردن چقدر کار سختیه؟ برای همین نتونستم شیفت‌دیلیت کنم هنوز. همینقدر از دستم برمی‌اومد که بهش فکر کنم. به شیفت‌دیلیت.

۴- قول می‌دم این پست‌ها زود تموم بشن :)) مثلاً یکی-دوماه دیگه. تخمین من که تا حالا غلط از آب درنیومده، اومده؟ جز یه‌بار؟ دوبار؟ سه‌بار؟ اوه. نمی‌دونم کِی تموم می‌شه پسر. نمی‌دونم.

۵- راضی‌ام. خیلی راستش. وبلاگ‌نویس بودن مزیت مهمی داره و اونم اینکه عادت داری به ثبت کردن. ثبت کردن فکرهات. فکرهایی که بعداً نمی‌تونی انکارشون کنی چون یه‌جا هستن. چه منتشر بشن چه نه، روی یه تیکه کاغذ یا فایل ورد. اینطوری حتی اگه حسرتی داشته باشی، می‌دونی چه مسیری رو اومدی و مسیر آسونی نبوده. می‌دونی کار چندان خاصی از دستت برنمی‌اومده. می‌دونی حتی آرزو می‌کردی که تموم شدنش رو از سر بگذرونی، چون می‌دونستی نهایتاً باید بگذرونی. راضی‌ام چون می‌دونم این‌ها رو. حالم طبیعیه. وضعیتم طبیعیه. واکنش‌هام طبیعیه و فعلاً این طبیعی بودن رو دوست دارم. چون تحت کنترله و می‌دونم دارم چیکار می‌کنم. دارم می‌سوزونم. هرچی که جا مونده رو، هرچی که ساختم رو. لازمه پس خوبه. 

محمدعلی ‌‌
۰۶ تیر ۰۱ ، ۲۲:۰۰

امشب وقتی داشتم قاشق می‌زدم توی بستنی، به این فکر کردم که من چقدر با خودم مهربون شدم. از هفته قبل مرور می‌کنم. جمعه‌ی قبل دست خودم رو گرفتم و بردم هرچی دلم خواست براش خریدم. می‌دونستم با این چیزها راضی نمی‌شم. چون همون موقع یه چیپس خوب داشتم خوابگاه که دیگه ذره‌ای دلم نمی‌خواستش. شنبه هیچ کاری نکردم. مطلقاً هیچ کاری. کتاب خوندم. کافه‌ی خیابان گوته. درحالی که دوشنبه ارائه داشتم و شنبه‌ی بعدش دوتا امتحان. چهارشنبه وقتی حالم بد شد، بازم هیچ‌کاری نکردم. گفتم ولش کن. گفتم به‌درک که تجزیه۳ رو نخوندی و کمو هم ارائه‌ت بد شده و تئوریش رو هم ضعیف می‌دونی. توی این هفته کلی بستنی خریدم. از بستنی‌هایی که هیچوقت نمی‌خریدم. یکی. دوتا. سه تا. یه‌بار پنج‌تا با هم. حالم برام مهم بود؟ نه. این‌ها که حالم رو خوب نمی‌کنه. فقط می‌خواستم با خودم مهربون باشم. نمی‌دونید چقدر کار سختیه مهربونی با کسی که ازش بدتون میاد. می‌خواستم به این خودم نشون بدم که من هرکاری کردم و تو نه. من هرچیزی رو خواستی دادم و تو نه. من هرسختی‌ای که گفتی رو کشیدم و تو نه. می‌خواستم شرمنده‌ش کنم. می‌خواستم حسابی باخت‌ش رو به رُخش بکشم. باخت درسی. باخت کاری. باخت... . می‌خواستم بدونه داره به کجا می‌ره. چقدر راهش تاریکه. چقدر تنهاست. چقدر نمی‌دونه باید کجا خودش رو خالی کنه. چقدر نمی‌دونه راه زندگی‌ش رو به کجا باید ببره. چقدر هیچی نمی‌دونه. حالا نشستم دارم نگاه می‌کنم. جمعه است. سوم تیر. دوم تیر ایمیل زدن که از میزبانی شما معذوریم. شبش برای چهارجای دیگه درخواست زدم. دارم نگاه می‌کنم از منِ اول اردیبهشت چقدر باقی مونده؟ از اول خردادم؟ از هفته قبلم؟ از دوهفته قبلم؟ دارم فکر می‌کنم تابستون رو قراره چجوری بگذرونم؟ قراره به کجاها، به کدوم گوشه‌های اشغال‌نشده، پناه ببرم؟ قراره چجوری با واقعیت‌ها روبه‌رو بشم؟ با عکس‌ها؟ با متن‌ها و نامه‌ها؟ با دیوارهای شمالی شریف. با هرچیزی. هرچیزی. فردا چهارم تیرماهه. هفته قبل جمعه بیست‌وهفتم خرداد بود. دو روز بعد از بیست‌وپنجم. چهارشنبه هفته قبل خوب خوابیدم. خوب بیدار شدم. خوب ناهار خوردم. چهارشنبه هفته قبل خیالم راحت بود. وقت زیاد بود. امتحانی نداشتم. آسوده بودم. توی دانشکده کامپیوتر می‌چرخیدم. از سایه‌ها استفاده می‌کردم. فکر می‌کردم فرداش کجا می‌تونم برم قبل اینکه درگیر امتحان‌ها بشم؟ فیلم‌های روی پرده رو مرور می‌کردم. موزه‌ها. قیمت اسنپ تا شمالی‌ترین نقطه تهران. داشتم فکر می‌کردم بالاخره دارم روی غلتک می‌افتم انگار. حالا سوم تیرماهه. فردا چهارم تیرماه. پونزدهم تیرماه آخرین پایانترم رو که بدم نمی‌رم رشت. می‌مونم تهران. می‌مونم تا با این شهر روبه‌رو بشم. با شهری که زنده‌ام کرد و کشت. امیدم داد و ازم گرفت. می‌مونم تا ازش فرار نکنم. تا حسابم رو باهاش تسویه کنم. اگه حالا برگردم تا همیشه دنبالم میاد. تا همیشه فکر می‌کنه ازش می‌ترسم. که راستش می‌ترسم. از این شهر می‌ترسم. از تهران می‌ترسم. از شب می‌ترسم. از آسمون قهوه‌ای می‌ترسم. از ساختمون‌های بلند می‌ترسم. از صندلی‌های انتظار راه‌آهن می‌ترسم. از سردر تهران می‌ترسم. از انقلاب می‌ترسم. از فردوس می‌ترسم. از وصال می‌ترسم. از فلسطین می‌ترسم. از ۱۶ آذر می‌ترسم. از بافت قدیم می‌ترسم. از آزادی و میلادش می‌ترسم. از شمال و جنوبش می‌ترسم. اما باید بمونم. باید بمونم و همه ترس‌هام رو ببینم. باید همین‌جا تموم بشه. همین‌جا بمونه. نباید دنبالم بیاد. نباید. من دیگه دنباله نمی‌خوام. همراه نمی‌خوام. خیلی کار دارم و خیلی عقبم از خودم. باید به خودم برسم. همین‌جا. وسط تهران. 

پ.ن: + و +

محمدعلی ‌‌
۰۳ تیر ۰۱ ، ۲۳:۳۷