چهار سال پست نمایشی، رقیبهای نمایشی، انتخاب نمایشی، مقبولیت نمایشی، و حالا سومین سال تمامنشده که تو تمام شدهای.
چهار سال پست نمایشی، رقیبهای نمایشی، انتخاب نمایشی، مقبولیت نمایشی، و حالا سومین سال تمامنشده که تو تمام شدهای.
دوست دارم حمله کنم. از هر دو نفری که از کنارم رد میشن، قطعاً یکیشون رو در ذهنم میکشم. از حجم فشار عصبیی که تحمل میکنم دارم دیوونه میشم. اما در نهایت به هیچی نمیرسم جز کارهایی که دارم. تازه بعضی وقتها به همین کارها هم نمیرسم. بقیه چجوری میتونن وقتی کار میکنن، چیزای دیگه رو هم هندل کنن؟ از رابطه بگیر تا بقیهاش. من خودم رو هم به زور تحمل میکنم. اگه هم کسی رو دوست داشتم، برای این بود که تحمل خودم رو آسونتر میکرد. بعد ولی به این رسیدم که دیگه هیچی دست من نیست. مسیر من اونقدری یکنواخته که حتی نمیتونم ذرهای ازش منحرف بشم. هر کاری کنم خارج از این پوسته با کله میرم توی دیوار. حالا نه که بقیه ذره اتم بشکافن. نه. میدونم نصف همین کارهایی که من برای خودم کردم رو بقیه تابلوی طلا میکنن و میچسبونن به پیشونیاشون که همه ببینن. ولی من نمیتونم. دو سه سال پیش بحثی شد که صد میلیون پول زیادیه و من میگفتم نه، کمه. خیلی کمه، حتی اگه من نداشته باشمش. من نمیتونم این نگاه رو کنار بذارم: هرچقدرم بدونم بقیه با نصف همینا به خودشون مینازن، من میدونم که کمه. من میدونم که اینا نازیدن نداره. توقعم زیاده انگار. ولی این توقع که قرار نیست چیزی رو آسونتر کنه. زندگیام شده زهرمار. هرچقدرم که سعی کنم توی کانالم و برخوردهای روزمرهام نایس باشم. واقعیت اینه که شبی نیست لبه بالکنیامون نشینم و به این فکر نکنم که فقط پونزده ثانیه با خاموش شدن همهچیز فاصله دارم. احساس قدرت و توانمندی ندارم. شدم شبیه خنگها. اونقدر ذهنم درگیره که به نیت یک طبقه پایین رفتن، به خودم میام و میبینم تا زیرزمین پلهها رو رفتم. خیلی نامردیه که بعد تو نرسیدن اینقدر آسون شده برام که حالا کل زندگیام رو گرفته. یک روزهایی خیلی خوی جنگندگی بیشتری داشتم و حالا انگار که وا دادم. دنبال پوزیشنهای سادهتر میرم و از کار جدید میترسم. به جای اینکه آزمون و خطا کنم، لبه پرتگاه رو گرفتم و دارم میرم و میدونم یک روزی هم میافتم بالاخره. کاش یک کنجی داشتم و یک مدت میرفتم فقط غصه میخوردم.
یک ماه و هشت روز عجیبی رو گذروندم. گذشتن از بعضی روزهاش واقعاً معجزه بود. یک هفتهای میشه که حداقل روزی ۶ ساعت کار میکنم و اینبار فرق داره. جدیتره. تازه حس میکنم که دارم کار میکنم. سر همین، یک هفته است که خیلی آروم شدم. بعضی چیزها رو قبول کردم. قبول کردم که نمیشه و مهم نیست. فکر میکنم تازه دارم تنها بودن رو یاد میگیرم. زندگی آروم و دلخواهیه. شاید در آینده نزدیک این آروم بودن دوباره به هم بخوره و نتونم آرامشم رو حفظ کنم. برای همین، قدر این مدت رو میدونم. حداقل، بعدش به خودم میگم تو یک دورهای تونستی دلخواه خودت زندگی کنی. آروم و آروم. آروم آروم. بدون داشتن دغدغههای نشدنی، نرسیدنی. حواسم هست که باید عمیقتر بشه. روزهای استریکم (Streak) رو دارم زیادتر میکنم. دیدن این عددها آرومترم میکنه. فکر میکنم شاید همهاش در نهایت همین باشه. ظهر تا شب مشغول بودن، شب کمی استراحت، یه لیوان نوشیدنی گرم، حالا چای، لاته یا ماسالا، چند نخ سیگار و در آخر یک خواب آروم. بیشتر از همهاش، خوابیدن رو دوست دارم. ولی داشتن خواب آروم حاصل نمیشد جز با داشتن روزهای شلوغ. سرشلوغی رو چسبیدم دو دستی. خودم رو وارد پروژه شخصی جدیدی کردم که نمیدونم چقدر موفق یا ناموفق خواهد بود. آره. فکر میکنم دارم تنها بودن رو یاد میگیرم.
نشستم روی همون صندلی که چهارسال پیش، مهر، نشسته بودم روش و برگههای جزوه ریاضی۱ توی دستم خیس میشد از عرقی که از استرس بود. اگه چهارسال پیش میدونستم که چهار سال بعد میشینم روی همین صندلی کنار ساختمون رضایی و روبهروی سلف و یه سیگار دستمه و عامل استرس اونروزهام تموم شده و عامل بعدیاش هم تموم شده و حالا دارم قبول میکنم که دیگه واقعاً همینه که هست، شاید از شدت ترس و وحشت سکته میکردم. شاید هم پا میشدم میرفتم خوابگاه و بیخیال همهچی میشدم تا بعداً مجبور نشم بیخیال همهچی بشم. توی این مدت جای خیلی چیزها تغییر کرده، هم توی دانشگاه و هم توی زندگیام و من از هر دو فراریام، هم دانشگاه و هم زندگیام که نه جوری که میخواستم رقم خورد و نه جور بهتری و نه افق روشنی پیشرومه. خسته شدم از دویدنهایی که مقصد ندارن و مسیرهایی که فقط بیابونیاند و فاقد هیچ لذتی در کل. از پذیرفتن چیزهایی که برعهدهام گذاشتم خستهام و الان برخلاف باورم به سخت بودن و سخت زندگی کردن، دلم میخواد مثل ع. و الف. و ج. و س. همهچی سر جاش باشه و من فقط مثل یک آدم معمولی، به درس و شغل استخدامی فکر کنم و دیگه دنبال هیچچی نباشم. نمیشه و میدونم که مجبورم تن بدم به وحشت، مسیر مبهم، آینده تاریک و پس بزنم خیالاتی که حتی یک درصد هم به واقعیت نرسیدن با اینکه این اواخر خلاصه شده بودن به یک زندگی معمولیِ غیرترسناک و مطلقاً هیچ عنصر شگفتانگیز و خارقالعادهای نداشتن؛ حتی روشنی صبحهای خیالیام و آفتاب افتاده روی فرش و آرامش محض هم پاک شده بود از خیالاتم. احمقانه است که من هرچقدر سطح توقعم پایینتر میاد، باز هم هیچکدوم دردسترس و شدنی نیستن انگار و من باید قبول کنم که هرچی پیش آمد خوش آمد؟ که بعدش باز هم هیچی پیش نمیاد و من هم که بهر تماشای جهان اینجام؟ رفتنی گفتم برگردم و بشینم روی این صندلی و به اونی فکر کنم که نشسته سر الف ۱ و داره از درسی که متنفرم رنج میکشه و من دیگه هیچ ربطی بهش ندارم و نمیتونم داشته باشم و نباید داشته باشم و دیگه دلم هم راضی نیست و از جلوی چشمهام هم کنار نمیره چیزی که دیدم. بعدش به این فکر افتادم که چهارسال پیش، مهر، نشسته بودم روی همین صندلی و برگههای جزوه ریاضی۱ توی دستم خیس میشد از عرقی که از استرس بود و الان دیگه نه اون استرس هست و نه این استرس و من باز مضطربم از این هیچی بزرگی که زندگیام رو گرفته.
از دویدن دنبال زندگی بدم میاد. فکر میکردم میدوئم و یکجایی میرسم به تو. ما یک گوشه نگه میداریم و می خندیم به زندگی و مسخرهاش میکنیم. من که توی این دویدنها نرسیدم به تو. جای ما هم الان زندگی زده کنار و داره به من میخنده. هر قدمی که برمیدارم این روزها سنگینه و پره از نخواستن و نخواستن و نخواستن. اگه به من بود حتی یک قدم دیگه هم برنمیداشتم ولی چیکار کنم که این تنها چیزیه که برام مونده. این دویدن تموم نشدنی و نخواستنی و دوستنداشتنی. این زندگی خیلی هم تحفهای نبود ها. اینجوری که الان داره میگذره که دیگه اصلاً هم تحفهای نبود. من عادت ندارم تصورهام حقیقت بشه اما اگه حتی یک تصور روشن هم قرار نیست به حقیقت بپیونده، اصلاً چرا داریم میدوییم؟ آهان! چون راه دیگهای نداریم. چه زندگی کسلکننده و بیخودی اسماعیل.
یک جاهایی گوشه ذهنم پذیرفتم که من باید پسرفت کنم . الان چارهای جز عقبنشینی ندارم. ولی همون قسمتهای مغزم ناخودآگاه توی این مسیر مسخرهام میکنن. لحنم رو عوض میکنن. پوزخندهای بیموقع میزنن. هی و هی و هی تکرار میکنن که ببین چقدر همهچی سطحی و بیمعناست توی این موقعیت جدید. آره من می دونم. تک به تک دقیقههایی که اونجا منتظر بودم میدیدم که من برای اینجا دو سال این وضعیت رو تحمل نکردم. تک به تک اون لحظهها داشتم به لحظههایی که توی این دوسال هدر رفتن فکر میکردم. من میدونم ولی خیلی بار روی دوشم بود. بدم میاد که ذهنم همهی پسرفتها رو میبینه اما نمیبینه من سر هر انتخابم چقدر درد کشیدم. سر هر تفریحی که کردم چقدر عذاب کشیدم. ندید من وقتی تو رفتی از هم پاشیدم و تکه تکه خودمو جمع کردم. نمیبینه بار اینهمه نرسیدن چقدر زیاد سنگینه. ذهنم نمیبینه و من مجبورم هر بار براش مرور کنم که اگه الان، مهر ۴۰۲ رسیدم به این نقطه که مجبور شم برم سراغ پوزیشنهایی که مال من نیستن انگار، مجبورم. مجبورم چون تمام این دوسال با عذاب گذشت و من نمیدونم دیگه.
میدونم هر قدمی که دارم برمیدارم عذابه. میدونم که آیندهای ندارم انگار و تصویری و استعدادی و ارزشی و کاری و فرایندی. میدونم و نمیدونم. الان اینجام و اینجوری دارم جلو میرم. خیلیها عقبترن و خیلیها جلوترن. ولی به من چه. من منم. با همهی مسیری که اومدم و همهی اشتباهاتی که داشتم و همهی نرسیدنهایی که تجربه کردم. خسته شدم از نشدن اما انگار هنوز یک بخشهایی از مغزم بهم دستور میده که نه، کمه. تو باز هم نباید برسی و اینقدر نباید برسی تا بمیری. آخ که چقدر تحفهای نبود این زندگی و آخ که چقدر دکمه خاموش/روشن از جلوی دستم دوره. این بار هم نمیشه و من از الان میدونم ولی واقعاً تحفهای نبود. مثل زندگی.
وبلاگم رو فراموش کردم. این قسمتی از کاری بود که باید انجام میدادم. باید دور میشدم از اضطراب روزهای قبلی. دلم میخواست تجربههایی داشته باشم که ندارم. زندگیام خیلی خیلی راکد شده و جز تنشهای شغلی، هیچ تلاطمی نداره. راضیام؟ نه. ولی وقتی میبینم تلاطمها همیشه خوشایند نیستن، گلهای هم نمیکنم. تجربههای عجیبی داشتم این مدت. از راه رفتن در حاشیهی همت تا ساختن درآمدهای بالاتر از میانگین. از ۱۲ ساعت یکسره نوشتن تا چند روز مطلقاً حرف نزدن. دلم میخواد کار جدیدی رو شروع کنم. اما به قول مهدی من کمدم! کاریزماتیک نیستم به قول خودم. همین باعث میشه خیلی از کارهایی که میتونن بگیرن رو شروع هم نکنم. کار اشتباهیه. حتی یک کمد هم حق داره قدم بذاره توی هر مسیری. ولی میگن نه. یعنی، ظاهر قضیه آره است اما انگار من حق داشتن یکسری چیزها رو ندارم. بحث حق و حقوق هم نیست. انگار که توانایی و ژنتیکش رو هم ندارم. آزارم میده و باعث میشه زیادهروی کنم در اصرار بهش. همین بدترش میکنه. با اصرار زیاد نرسیدن خیلی بدتر از خود نرسیدنه. هر روز، بدون استثنا هر روز سعی میکنم که کنارش بذارم و فقط به همین مسیر فکر کنم و غرقش بشم. شبها، آخرِ این مسیر رو تصور میکنم. هنوز مثل بقیهی چیزها لذت و خشنودیاش رو از دست نداده اینیکی تخیل. ولی میدونم روزی از دست میده و برای اون روز برنامهای ندارم. همینحالا هم بسیار بسیار بیانگیزهام برای هر مسیری. هر کاری. چه برسه به اون روز. نکنه که واقعاً من حقی ندارم؟ هنوز هم روشنم میکنه این یکچیز. شاید چون نرسیدم و نمیدونم تهش چه شکلیه. مثل همهی اونچیزهایی که رسیدم و دیدم تهش اونی نبود که میخواستم؟ نمیدونم. اگه همهچیز قراره روی همین دور تکرار بشه پس چرا تموم نمیشه؟ فکر میکنم تا همیشه پلن بی همین باشه: تموم شدن. هر روز انتظارش رو میکشم. خوشحالم که مطمئنم اینیکی نه ژن میخواد و نه توانایی و نه تلاش.
پونزده ژوئن که رسید، دلم خواست برای خودم هدیه بخرم. به پاس اینکه یکسال زنده موندم و کاری نکردم. یکسال نفسم رفت هر روز صبح که آفتاب میزد، نفسم رفت هر بار که خبر جدیدی میشنیدم، نفسم رفت سر هر خیابون و کوچه آشنایی که میرسیدم، نفسم رفت ولی دم نزدم. ظاهراً خیلی با خودم بیرحمانه رفتار میکنم که نمیذارم هیچوقت و هیچکس – بهجز جاهایی که مینویسم، اونم محدود – چیزی ازم بفهمه و دریغ میکنم همهی فرصتهایی که برای داشتن و داشته شدن دارم، ولی این بیرحمانگی فقط تا پشت در دلم باهامه. به دلم که میرسم میبینم خیلی بهش بدهکارم. دلم چیزی ازم بخواد، هر کاری میکنم که بهش برسونمش. بزرگترین خواستهاش ولی یک «گوشه» است که هر کاری میکنم نمیدونم چجوری میتونم بهش برسم. خواستههای کوچیکترش باز خوبن. طعمهای جدید، خلوتهای ساده، دور شدنهای موقتی. بعضی وقتها هم، وسایلی که فکر میکنه میتونه به خلوت و دوریام کمک کنه. دلم کج نخواسته هیچوقت، حتی اگه بغل کردن ن. بوده باشه. برای همین بهش اعتماد دارم و بهش فرصت میدم؛ بهخاطر همهی فرصتهایی که ازش گرفتم. بهخاطر همهی بلاهایی که سرش آوردم. پونزدهژوئننرسیده، به فکرش بودم. چیزی رو که دوسال پیش خواسته بود، بهترش رو و نه بهترینش رو، براش گرفتم که بدونه برام مهمه، به قدر تواناییام. خسته شدم از بس هرجا بود و من نبودم. هرجا رفت و من نرفتم. از بس بهش گوش ندادم که قهر کرد و حالا این «من»، اینقدر دلمُرده و بیروح دارم ادامه میدم. نمیدونم چجوری ولی باید برش گردونم پیش خودم. باید دوباره صداش رو بشنوم. تپش ذوقزدهاش رو بشنوم. فقط اینطوری خیالم راحت میشه. فقط اینطوری میتونم صدم رو بذارم وسط و زندگی کنم. دلم برای دلم تنگ شده. دلم برای زندگیِ روشن تنگ شده.
الان یک آن به خودم اومدم و دیدم دارم بلندبلند حرف میزنم. با خودم. با خاطراتم. خودم رو در موقعیتهای مختلف قرار میدم و دیالوگهای تمومشده رو ادامه میدم. مسیرهای بنبست رو کوچه میزنم و جلو میرم. یک آن به خودم اومدم و دیدم صدام داره بلند و بلندتر میشه. انگار که بخوام شنیده بشه از پس تمام روزهایی که گذشته. انگار که ممکن باشه گذر از سد زمان و انگار که بشه دیوارهای زمانی رو برچید و تمومشدهها رو برگردوند و ادامه داد.
به خودم اومدم دیدم دارم دیوونه میشم. اینجا گیر افتادم و این من، اصلاً شبیه من نیست. این من، خیلی ناتمام بوده همیشه. خیلی حرفهاش رو نزده. خیلی از کنشهاش رو فاکتور گرفته به هزار دلیل. منی که میبینید، با منی که خودم میخواستم باشم خیلی فرق میکنه و کیه که بدونه این چقدر بد و قناسه.
خسته بودن شماره ندارد که زنگ بزنی و بگویی چه مرگش شده که برنمیگردد سر خانه و زندگیاش. فقط میدانی جایی داخل تنات تنیده به تو و حضورت را سنگین کرده است. دیروز در جواب سوال نادری گفتم بزرگترین آرزوی کاری من این است که بفهمم دقیقاً چهکار میخواهم بکنم. اما دیگر نگفتم که دلم نمیخواهد هیچ کاری را. نگفتم که واقعاً حوصلهام نمیکشد چهل سال دیگر این پا را روی این زمین بکشم. نگفتم که دلم میخواهد همینجا نقطه پایان داستان مسخرهام باشد. گفتنی هم نبود. آرزوی کاری من همان بود که گفتم. واقعاً میخواهم چه کنم؟ نمیدانم. دست روی هرچه میگذارم، کمی که تخصصی میشود حوصلهام سرمیرود. این هم ارمغان زندگی اسکرولمحور است که حوصله ندارد روی یک صفحه از هزاران، از ترس نرسیدن به همهشان، تمرکز کند؟ یا اینکه واقعاً همان خستگی است که تهنشین شده و بیخیالم نمیشود. زندگی کردن اصلاً ساده نیست و من هم دلم نمیخواهدش. راستش بزرگترین آرزوی کاری من ساده است: هیچ کاری نکنم. فقط تمام شود.