مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

بایگانی
آخرین مطالب

هنوز مثل میوه‌ای که از درخت نچیده باشی، تازه است. مثل ماهی که از آب نگرفته باشی یا قلبی که از سینه جدا نکرده باشی. تازه و تپنده است. داغ و زنده است. این رو الان فهمیدم که دوباره چندتا کلمه رو مرور کردم. چندتا کلمه ساده که خارج از این کانتکست بی‌معناست. با خودم تکرار می‌کنم «کار نخواهد کرد». یک بار. دوبار. سه بار. می‌خندم. بیش از حد احساس حماقت می‌کنم. 

 

لیز می‌خورم. می‌خوام رها بشم. می‌ترسم. وقتم کمه. اما افتادم یک گوشه رینگ انگار. وقتی گوشه رینگ گیر بیفتی، خارج شدن ازش سخته. به‌خصوص که بازی داوری نداشته باشه که وسط بده. که رینگ، رینگ چاله‌میدون باشه، نه مسابقه قاعده‌مند. در واقع قفس باشه، نه رینگ. هر کاری میام بکنم، یک مشت می‌خورم. هر کلیک، هر کلمه‌ای که می‌نویسم، هر تستی که می‌گیرم، یک مشت می‌خورم. میفتم توی چاله هوشیاری و اغما. به خودم که میام، مشت بعدی منتظرمه. لیز می‌خوره وقت از دستم. به خودم می‌گم اگه این‌همه بری و آخرش این‌یکی هم نشه، دیگه نمی‌تونی بلند شی. «بیا و همین‌جا بشین. بگو من تمومم. کنار بکش بذار باد بیاد. خفه شدیم گوشه این قفس لعنتی. گور بابای دنیا و مافیها. سیگارتو بکش زودتر بمیری راحت شیم از دستت.» انگار افسار ذهنم از یکجایی در میره. ولش کنم پیشنهادهای بدتری هم برام داره. ولش می‌کنم. «تو که از شیمی فقط دارکش رو دوست داشتی. تاکسیکولوژی هم که علاقه‌ات بود. خاکت به سر. کجا می‌خوای از لیسانست استفاده کنی؟ بشین راهشو پیدا کن.» دیگه ادامه نمیده. نمیگه راه چی رو. می‌دونه می‌دونم. با خودم تکرار می‌کنم: کار نخواهد کرد. می‌خندم. بیش از حد احساس حماقت می‌کنم.

محمدعلی ‌‌
۰۹ مهر ۰۳ ، ۰۴:۳۱ ۰ نظر

:)))))))))))))))))) خنده‌ام می‌گیرد. اگر یک روزی به من می‌گفتند از چنین اتفاق و رفتاری آسیب می‌بینی، می‌خندیدم. متعجب می‌شدم. می‌گفتم من؟ من به‌خاطر این رفتار – که محال است انجامش دهم – شانسم را قمار کرده‌ام؟ من؟ محال است. می‌خندیدم. بلندتر. آن‌قدر بلندتر که منِ امروز هم می‌تواند بشنودش. من با آن مقدار اضطراب اجتماعی، محال بود که چنین کنم. اما واقعیت چیز دیگری است. آدمی بوده‌ام که سیب را چیده، از درختی که می‌دانسته درخت سیب است. سیب را چشیده، درحالی‌که چند لحظه قبل با خودش تکرار کرده این یک سیب است.

البته که دنیا را به یک نگاه می‌بازیدم. البته که سیب را می‌چیدم. البته که محال بود چنین نکنم. نکته همین‌جاست که بعضی وقت‌ها تو می‌کنی؛ کاری را که می‌دانی ریسک بالایی دارد، ممکن است دنیایت را ببازاند و خب واضح است که می‌بازید. چون که نمی‌توانید در برابر صدا و نگاه و فراموشی و ترس‌هایتان بایستید. چون دنیا بدون از دست دادن معنا نمی‌شود و شما می‌خواهید حالا که از دست دادن اینقدر بدوی و ساده و بی‌هیاهو رخ می‌دهد و همیشه هم رخ می‌دهد، لحظه‌تان را بوسیده باشید و عطر آن را به‌خاطر سپرده باشید و یادش را هر روز سرمه چشم‌هایتان کنید. حالا بعداً اگر برایش پشیمان شدید و دل‌تان هر روز خدا خون شد؛ خب همین است. چرخ گردون بر خون می‌چرخد. زندگی هم خون به دل‌تان می‌کند. شما هم در آخر می‌پذیرید که در مستی و سرمستی زیاده‌روی کرده‌اید و احساس حماقت سرتاسر وجودتان را می‌گیرد؛ و البته که، نقش بازی نکرده‌اید. این از همه مهم‌تر است: خودتان بودید و نقش بازی نکردید. آخرِ آخرش هم یاد می‌گیرید که از این پس نقش بازی کنید و بازیگر خوبی باشید.

چهار صبح است. بالش را روی سرم فشار می‌دهم تا صداهای درونش را خفه کنم. ذهنم تلنبار تصویرها و صداها و پلی‌بک‌ها و خودمحکومی‌ها و ترس‌هایش شده و درحالی‌که فکر می‌کند از همه جانوران عالم احمق‌تر است، امیدوار است صدای شلیکی بلند شود. محکم‌تر فشار می‌دهم. دستم از لبه‌ها در می‌رود و شترق می‌خورد در چشم چپم. برق سفیدی می‌بینم و همه‌چی به سیاهی برمی‌گردد. چشمم درد می‌گیرد و اشکی می‌شود. صداهای توی سرم یک لحظه صبر می‌کنند؛ مانند کسانی که منتظرند از نتیجه بانگ بلندی باخبر شوند و بعد آن، دوباره از سر می‌گیرند. آن‌قدری درونم پُر و شلوغ است که کوچک‌ترین محرک‌ها هم اذیتم می‌کنند. حتی اگر نور ریز و درخشنده مودم را با تغییر کاربری بالش از زیر سر به روی سر خاموش کنم، با وزوز گوش‌هایم کاری نمی‌توانم کنم. ۲۴ساعته سوت می‌کشند. شب‌ها از همه بدتر است. صدای همه‌چیز بلندتر می‌شود. صدای قلبم از همه‌شان بدتر است و خلاص‌نشدنی‌تر. شد چهار و بیست دقیقه. معمولاً همین است. یک شب خواب ندارم و شب بعد طرف‌های صبح خوابم می‌برد و این چرخه تکرار می‌شود. مثل زندگی و چرخ گردون که هنوز رازهایش را نفهمیده‌ام. تکراری شده است کار دنیا؛ چرخ گردون در خون می‌چرخد و زندگی خون به دلم می‌کند و دلم پر می‌شود از غصه و دستم غصه می‌نویسد تا رشته‌فکرهای نامرتب را بنشاند سرجایش.

 

+

محمدعلی ‌‌
۰۲ مهر ۰۳ ، ۲۲:۵۹ ۲ نظر

دلم پر از غصه است. با دستی که غصه است، چشم‌هایی که غصه می‌بینند، فکری که غصه فکر می‌کند و قلبی که غصه پمپاژ می‌کند، چه نتیجه‌ای از سرانگشتانم درمی‌آید به‌جز غصه؟ معلوم است. هر کاری کنم به سرانجام نمی‌رسد.

محمدعلی ‌‌
۲۷ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۲۴ ۰ نظر

۱- فکر می‌کنم الان است که پس بیفتم. تپش قلب و بی‌قراری و آشفتگی به عضو جدایی‌ناپذیر روزهایم یا در واقع شب‌هایم بدل شده‌اند. پرش پلک‌هایم هم بعد از چند ماه برگشته است. اما آنچه برایم روشن است این است که از این روزها هم عبور می‌کنم؛ مثل تمام روزهای قبلی. اما جای این یکی بیشتر از قبلی درد می‌کند و این یک روال همیشگی نیست. چون جای قبلی بیشتر از اسبقش درد نمی‌کرد! نسبت به همه‌چیزِ زندگی بیخیالم به‌جز نتیجه تست‌هایم. تست‌های نهایی را بعد از یک وقفه ۲۱ روزه شروع کرده‌ام. این آخرین دور است و بعد از آن زندگی واقعی شروع می‌شود. هیجانم در طول روز کنترل‌شده است و به‌جز این تپش‌ها و حمله‌های نامطلوب آخر شب، حس بد دیگری ندارم. نتایج این چند روز قابل قبول بوده و می‌دانم که باید فشرده‌تر کار کنم. همه‌چیز به کنار برود و این یکی برایم بماند کافی است. حداقل تنهایی شایسته‌ای خواهم داشت.

۲- یک ماهی می‌شود که ترک سیگار کرده‌ام. بیشتر از همه‌تان از بدی‌های این موجودک می‌دانم اما نمی‌توانم انکار کنم که در بدترین و بهترین روزهای زندگی، در پستی و بلندی، از عزیزترین رفیق‌ها و هم‌دم‌هایم بوده. دوستش دارم و این آفریده دست بشر را ستایش می‌کنم و به امید روزی می‌مانم که بتوان از آن بدون نگرانی و دردکشیدن از ضررهایش لذت برد. اما می‌خواستم بگویم اگر این روزها می‌توانستم و اراده‌ام در این جهت بود، پناه خوبی می‌شد برای من. شاید هم دلم نمی‌خواهد منی که پناه خوبی نبودم، پناه خوبی در این روزها داشته باشم. نمی‌دانم. به‌هرجهت، دلم نمی‌کشد که این یک‌ماه را بشکنم و البته که ترک مجدد رفیق شفیقم کار سخت‌تری خواهد بود و بگذریم، اراده‌ام این نیست و دیسیپلین از همه‌چیز مهم‌تر است.

۳- از سه سال پیش که گوشی‌ام را خریدم، آنچه که روی صفحه‌اش سوار بود را نکنده بودم که گلس بزنم. کلی خط و خش گرفته بود و همه‌چیزی رویش ریخته بود که از همه بدتر، آتش سیگار بود و خلاصه شکل ناجوری داشت. امروز گلس جدید برایش گرفتم و قابش را هم در آوردم. از من جوان‌تر شده. لعنتی! همه‌چیزش خیلی شفاف و براق و قبراق است.

۴- مدت کوتاهی است که روزمره نمی‌نویسم. اینجا هم به این نیت که کمتر کسی دیگر در وبلاگ مانده می‌نویسم. دلم دیگر نمی‌خواهد هیچ‌چیزی از روزهایم را به اشتراک بگذارم. اما نمی‌توانم هم که انجامش ندهم. بعد از این‌همه سال، تبدیل به عادت شده است. انگار این روش برقراری ارتباط من با دنیا و آدم‌هایش است. کمتر در تلگرام آنلاینم اما باز سین‌زدن و پاسخ‌هایم سریع است. ایموجی‌های پیش‌فرض را پاک کرده‌ام و سر همین برای هر پیام که ایموجی لازم دارد، کلی معطل می‌شوم. دیگر حوصله پیام‌ها را هم ندارم. سرسری جوابی می‌نویسم و عبور می‌کنم. نمی‌دانم. احساس می‌کنم بیشتر از هر وقت دیگری، زندگی دلم را زده. لذت‌بردن پیشکش، متعجبم که چرا روزها را ادامه می‌دهم. آدمی‌زاد موجود عجیبی است. همه‌اش ادامه می‌دهد!

۵- آهنگی که این روزها زیاد تکرارش می‌کنم، این است. با اوج آهنگ خیلی موافقم. زمان خداحافظی اگر الان نباشد، پس کِی باشد؟

محمدعلی ‌‌
۲۱ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۴۱ ۰ نظر

از پست قبلی دو بار پشیمون شدم و دوباره برگشتم بهش. دوباره هم نقضش می‌کنم و یک روزی میرسه که دوست داشته باشم زندگی رو. ولی دیگه فکر نمی‌کنم چیزهای عوض‌نشدنی ممکنه عوض بشن. دیگه به هیچی جز خودم اعتماد نمی‌کنم. 

 

+

محمدعلی ‌‌
۱۵ شهریور ۰۳ ، ۰۲:۱۱

از تمام گذشته‌ام بدم میاد. حتی لحظه‌های خوبش. نمی‌دونم اسم این مرض چیه. 

محمدعلی ‌‌
۲۰ تیر ۰۳ ، ۰۱:۳۱

جیمی تحت هیچ عنوانی دیگه خواستنی نیست. نتیجه این دو هفته چنان زیبا بود که آدم حظ می‌بره از مرورش. اضطراب و تنش زیادی بهم تحمیل شد. چون خاصیت قهر نشنیدنه و نشنیدن وقتی در کنار احتمال رادیکالیزه‌تر شدن قرار می‌گیره، خطرناک می‌شه. این دو هفته بیشتر از اینکه شبیه انتخابات باشه، شبیه رفراندوم بود. جیمی‌دوست‌هایی که تا قطره آخر مشارکت داشتن و تمامشون فقط ۲۲ درصد مردم بودن. ۲۲ درصدی که چماق برداشتن و سر هر چهارراه بر سر ما فرود میارن. 

این دوهفته از حجم عقلانیتی که اکثر دوستانم به خرج دادن بارها اشکی شدم. کسانی که بازداشت سیاسی رو تجربه کرده بودن، سرکوب شده بودن، تحقیر شده بودن اما با همه این‌ها حاضر نشدن در لحظه آخر حتی به اسم و رسم، کار رو به دست یک نخاله بسپارن. 

 

چیزی که بسیار عجیب بود، این بود که چند نفری حتی با سواد دانشگاهی و مشاهده شرایط اجتماعی و حتی در یک مورد شناخت پایداریچی‌ها، باز هم سمت نخاله ایستادن. ذوب در ارزش‌ها و آرمان‌های متوهمانه از یک طرف و از طرف دیگه نداشتن سواد مالی و اقتصادی رو مقصر ماجرا می‌دونم. 

 

به عنوان کسی که سر زندگی‌اش با کسی شوخی نداره، بدون تعارف با هر کسی که به هر ترتیبی و استدلالی سمت نخاله وایستاد مرز کشیدم. اما تلاشم رو می‌کنم تا با نوشتن بیشتر درباره دو طرف مقصر این موضوع، نقش خودم رو بازی کنم. 

محمدعلی ‌‌
۱۶ تیر ۰۳ ، ۱۶:۵۸ ۰ نظر

هنوز نخوابیدم. امروز تمام نمره‌های باقیمونده اومد و کارشناسی، به‌صورت رسمی، پرونده‌اش بسته شد. هرچند که من محضم، اما برای عقب افتادن تاریخ فارغ‌التحصیلی، کارآموزی برداشتم. اما نیازی نیست که حسابش کنم. امروز لیسانس تموم شد. روزهای اول یکی بهمون گفت یک‌جوری بگذرونید که آخر چهارسال (که برای من شد پنج سال) پشیمون نباشید و بگید خوب گذروندم. من نمی‌دونم چطور گذشت. اگر کرونا نبود، به حتم دوران خوش بیشتری می‌داشت. راضی‌ام از لیسانس. درسته که دوباره باید دور بزنم و یک جای دیگری خودم رو محک بزنم. درسته که تمام زندگی‌ام دقیقاً و نه مجازاً، روی هواست و نمی‌دونم سرم رو به کجا بکوبم. درسته که پنج سال نتونستم با علم ارتباط بگیرم و علم نذاشت یا من توانایی مدیریت زمان بیشتری نداشتم که با یک حوزه تخصصی دیگه ارتباط بگیرم. همه این‌ها درست. ولی من راضی‌ام چون اگه همین امروز بمیرم، چیزی رو از دست ندادم. برام هم مهم نیست آینده چه شکلیه. ترجیح می‌دم که نبینمش.

حالا که جداً این دوره هم تموم شده، به این فکر می‌کنم که در زندگی جدی چقدر دستم بازه؟ اعتمادبه‌نفسم که مثل همیشه زیر پوسته زمین قایم شده. اما به‌هرحال، یعنی فرصتی برای بهتر شدن نیست؟ فرصتی حتی برای کسب استعدادِ نداشته؟ نمی‌دونم. تا اینجای کار احساس خوبی به خودم، روزهام، شغلم و فعالیت‌های روزمره‌ام ندارم. تمام این‌ها یک طرف و شرایط هرروزبدترازدیروز مملکت هم یک طرف. اتفاقی که تا شنبه نتیجه‌اش مشخص می‌شه، برای من یک اختلاف ۷۵ میلیونی داره در طول یک هفته آتی. عدد بزرگیه و من هنوز بلد نیستم زیر یک ماه چنین عددی رو جبران کنم. ملت قهرند و هرچقدر هم بگی نه اول به جیمی بوده و حالا وقت نه بلندتر دوم به تمامیت‌خواه‌های لجنه، گوش نمی‌دن. البته که خاصیت قهر، نشنیدنه. اما تمام اونچه که لازمه، یک هل کوچیکه برای کمتر بدبخت شدن. و چقدر غم‌انگیزه که تمام تلاش‌هامون، نه در جهت پیشرفت، که در جهت کمتر پسرفت کردنه. انگار که این سرزمین نفرین شده باشه؛ که البته خون ناحق و سکوت در برابرش، گردن‌گیر و نفس‌گیره. به‌هرصورت، احمقانه است که یک مشت لجن و نخاله در حداقلی‌ترین حالت، توانایی مدیریت بیش از پیش اکثریت رو داشته باشن. رفراندوم همینه و حالا اونی که باید جمع کنه بره، یک مشت نخاله‌اند که هر روز پرروتر و بی‌شرم‌تر از گذشته هستند. و این مسیر رو به سمت خطرناکی می‌بره. «شما هرجا ما را دیدید بزنید برای شما مبارک. هرجا ما شما را دیدیم می‌زنیم برای ما مبارک.»

محمدعلی ‌‌
۱۱ تیر ۰۳ ، ۰۵:۰۹ ۱ نظر

چهار سال پست نمایشی، رقیب‌های نمایشی، انتخاب نمایشی، مقبولیت نمایشی، و حالا سومین سال تمام‌نشده که تو تمام شده‌ای. 

محمدعلی ‌‌
۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۵۴ ۵ نظر

دوست دارم حمله کنم. از هر دو نفری که از کنارم رد می‌شن، قطعاً یکی‌شون رو در ذهنم می‌کشم. از حجم فشار عصبیی که تحمل می‌کنم دارم دیوونه می‌شم. اما در نهایت به هیچی نمی‌رسم جز کارهایی که دارم. تازه بعضی وقت‌ها به همین کارها هم نمی‌رسم. بقیه چجوری می‌تونن وقتی کار می‌کنن، چیزای دیگه رو هم هندل کنن؟ از رابطه بگیر تا بقیه‌اش. من خودم رو هم به زور تحمل می‌کنم. اگه هم کسی رو دوست داشتم، برای این بود که تحمل خودم رو آسون‌تر می‌کرد. بعد ولی به این رسیدم که دیگه هیچی دست من نیست. مسیر من اونقدری یکنواخته که حتی نمی‌تونم ذره‌ای ازش منحرف بشم. هر کاری کنم خارج از این پوسته با کله می‌رم توی دیوار. حالا نه که بقیه ذره اتم بشکافن. نه. می‌دونم نصف همین کارهایی که من برای خودم کردم رو بقیه تابلوی طلا می‌کنن و می‌چسبونن به پیشونی‌اشون که همه ببینن. ولی من نمی‌تونم. دو سه سال پیش بحثی شد که صد میلیون پول زیادیه و من می‌گفتم نه، کمه. خیلی کمه، حتی اگه من نداشته باشمش. من نمی‌تونم این نگاه رو کنار بذارم: هرچقدرم بدونم بقیه با نصف همینا به خودشون می‌نازن، من می‌دونم که کمه. من می‌دونم که اینا نازیدن نداره. توقعم زیاده انگار. ولی این توقع که قرار نیست چیزی رو آسون‌تر کنه. زندگی‌ام شده زهرمار. هرچقدرم که سعی کنم توی کانالم و برخوردهای روزمره‌ام نایس باشم. واقعیت اینه که شبی نیست لبه بالکنی‌امون نشینم و به این فکر نکنم که فقط پونزده ثانیه با خاموش شدن همه‌چیز فاصله دارم. احساس قدرت و توانمندی ندارم. شدم شبیه خنگ‌ها. اونقدر ذهنم درگیره که به نیت یک طبقه پایین رفتن، به خودم میام و می‌بینم تا زیرزمین پله‌ها رو رفتم. خیلی نامردیه که بعد تو نرسیدن اینقدر آسون شده برام که حالا کل زندگی‌ام رو گرفته. یک روزهایی خیلی خوی جنگندگی بیشتری داشتم و حالا انگار که وا دادم. دنبال پوزیشن‌های ساده‌تر می‌رم و از کار جدید می‌ترسم. به جای اینکه آزمون و خطا کنم، لبه پرتگاه رو گرفتم و دارم میرم و می‌دونم یک روزی هم می‌افتم بالاخره. کاش یک کنجی داشتم و یک مدت می‌رفتم فقط غصه می‌خوردم.

+

محمدعلی ‌‌
۲۸ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۰۱ ۲ نظر