روزی که فهمیدم واقعی نیستم
صبح که بیدار شدم، شوکه بودم. من بعضی وقتها خوابهایی میبینم که اسرارآمیزند و پیش از این، هر وقت حال و حوصله داشتم، به معناشون فکر میکردم. به لوکیشنهاشون، به آبوهوای اون لحظه، به افراد و به دیالوگها. امروز که بیدار شدم یک آن پی بردم که تمام اون خوابها بیمعنا بودن و هیچ معنایی پشت هیچکدوم از اون سکانسهای عجیب نبود. چرا به این مورد رسیدم؟ چون این بار در خوابم افرادی حاضر بودند که مشخصاً ارتباطی نداشتن به لوکیشن و افراد حاضر در اون. چون هر سکانس این خواب، حتی در دنیای موازی هم غیرقابل ساخته. از اول صبح دلم میخواست بیام و این رو بنویسم. حجم زیادی ذوقزدگی داشتم و حجم زیادی هم الان دچار غصهام. خوابهایی که سالها دوستشون داشتم، حالا بیمعنایی محضشون داره اذیتم میکنه. قبلاً میگفتم شاید یک روزی یک جایی یک لحظهای از زندگیام به معنایی مشابه این خوابها برسه و حالا میبینم هیچ معنایی وجود خارجی نداشت.
چیزی که مهمه؟ خیلی دیر به خوابم اومد. وقتی که دیگه فایدهای نداشت. قهرو و بداخلاق و رویگردان. از خواب هم شانس نیاوردم.
خوابها یک زمانی آزار دهنده میشن. هر آنچه در روز باعث آزار آدم میشه در شب به طرز غیر منطقیتری آدم رو آشفته میکنه. گاهی از فشار خواب مجبور میشم دوباره بخوابم که قبلی رو بشوره ببره ولی متاسفانه اوضاع بهتر نمیشه