Out of Context
هنوز مثل میوهای که از درخت نچیده باشی، تازه است. مثل ماهی که از آب نگرفته باشی یا قلبی که از سینه جدا نکرده باشی. تازه و تپنده است. داغ و زنده است. این رو الان فهمیدم که دوباره چندتا کلمه رو مرور کردم. چندتا کلمه ساده که خارج از این کانتکست بیمعناست. با خودم تکرار میکنم «کار نخواهد کرد». یک بار. دوبار. سه بار. میخندم. بیش از حد احساس حماقت میکنم.
لیز میخورم. میخوام رها بشم. میترسم. وقتم کمه. اما افتادم یک گوشه رینگ انگار. وقتی گوشه رینگ گیر بیفتی، خارج شدن ازش سخته. بهخصوص که بازی داوری نداشته باشه که وسط بده. که رینگ، رینگ چالهمیدون باشه، نه مسابقه قاعدهمند. در واقع قفس باشه، نه رینگ. هر کاری میام بکنم، یک مشت میخورم. هر کلیک، هر کلمهای که مینویسم، هر تستی که میگیرم، یک مشت میخورم. میفتم توی چاله هوشیاری و اغما. به خودم که میام، مشت بعدی منتظرمه. لیز میخوره وقت از دستم. به خودم میگم اگه اینهمه بری و آخرش اینیکی هم نشه، دیگه نمیتونی بلند شی. «بیا و همینجا بشین. بگو من تمومم. کنار بکش بذار باد بیاد. خفه شدیم گوشه این قفس لعنتی. گور بابای دنیا و مافیها. سیگارتو بکش زودتر بمیری راحت شیم از دستت.» انگار افسار ذهنم از یکجایی در میره. ولش کنم پیشنهادهای بدتری هم برام داره. ولش میکنم. «تو که از شیمی فقط دارکش رو دوست داشتی. تاکسیکولوژی هم که علاقهات بود. خاکت به سر. کجا میخوای از لیسانست استفاده کنی؟ بشین راهشو پیدا کن.» دیگه ادامه نمیده. نمیگه راه چی رو. میدونه میدونم. با خودم تکرار میکنم: کار نخواهد کرد. میخندم. بیش از حد احساس حماقت میکنم.