صبر میکنم دیگه... صبر نکنم چیکار کنم؟
باورم نمیشه چیزی رو که در اول مرداد پذیرفته بودم، پذیرش دوبارهاش اینقدر دشوار بود. من پذیرفته بودم که دوستداشتنی نیستم، نرمال نیستم، مضطربم و تنهایی همراه چندین ساله من باقی میمونه. پذیرفته بودم فقط به پلن همیشگی فکر کنم و جز این، راهی رو نرم. پذیرفتن دوباره همینها کار سختی بود. شاید چون پیش از این، به مرور به همه اینها رسیده بودم و حالا، که تازه به مرور داشتم از هر کدوم از این باورها فاصله میگرفتم، یک آن و یک لحظه و یکدفعه مجبور شدم بهشون برگردم. یکجورهایی انگار ترمز بریدم و با وجود بار سنگینی که روی دوشم بود، نتونستم سر خروجی ایست کنم و بپیچم به مسیری که باید از اول هم واردش میشدم: تنهایی و روتین کاری روزانه. تنهایی و مطالعه روزانه. تنهایی و تفریحهای ریز روزانه. تنهایی و هزارتا کوفت دیگه که هر روز باید تکرارش کنم. اینقدر تکرارش کنم تا خفه شم. تا غرقش بشم. تا هیچچیز دیگهای رو بهجز همین کارهای روزانه تکراری و همیشگی نبینم. تا برسم به یک کنجی که به خودم قولش رو دادم. تا به قول نوروز ۱۴۰۳، زمانی برای شکست خوردن، قصه بافتن و غصه خوردن نداشته باشم.
گفتم کنج. بیتالأحزان یعقوب همیشه برای من الهامبخش بوده. اینکه اینقدر غصه روی دلت سنگینی کنه که با همه مردانگی و سرسختیات، پناهنده بشی به کنجی و فقط اشک بریزی، غصه بخوری و تنهایی، هرروز و برای سالهای طولانی، به یک چیزکی فکر کنی که آزارت میده همیشه و با هر چیزک دیگری قهر کنی. کنجی که هر بار بهش فکر میکنم و دلم میخواد داشته باشم، یک چنین چیزیه. البته در کنار این کنج، یک آزادی عمل هم لازم دارم که جز خودم، کسی نباشه که بازخواستم کنه بابت چسبیدن طولانیمدت به این کنج. نقطه آرامش من در تنهایی، وقتی هست که در کنجم آروم بگیرم. جاییکه دیگه کاملاً تنهای تنها میشینم و با خیال آسوده غصه میخورم و دست از عمل بیهوده میکشم. البته که حرف از این کنج، برای امروز و فردا نیست. برای سالهای دوره. الکی نیست که اسمش رو گذاشتم پلن همیشگی. به همهچیز رسیدگی شده.
از کنج که بگذرم، یکی از کارهای تکراری هرروزهام بشقاب غذامه. در راستای رسیدن به وزن سلامت و تغذیه سالم، من یک بشقاب برای خودم تعریف کردم که هر روز باید تکراری و تکراری مصرفش کنم. راستش، دیگه دلم غذاهای رنگووارنگ نمیخواد؛ البته بهجز وقتهایی که غصه دارم و سیگار هم نیست و به زیادهروی در خوردن پناه میبرم. در کل، یاد گرفتم که با غذای تکراری سیر بشم و به چیزهای مهمتری از شیوه سیر شدنم فکر کنم. این تصویر بعلاوه سیبزمینی و چندتا چیزک دیگه که گاهی هست و گاهی نیست، همون غذای تکراری روزانه منه.
[تصویر چندان خوب نشده. یک بشقاب مرغ گریل رو تصور کنید.]
تهران که بودم و به واسطه دوری از آشپزخونه و وسایل خونه، فکر میکردم بعضی طعمها رو فقط توی رستوران میشه تجربه کرد!! وقتی رسیدم خونه و دست به کار شدم، دیدم چقدر ساده میشه بهتر از همون طعمها رو توی خونه ساخت. من عاشق مرغم. در هر سر و شکلی و بیش از همه، در حالت گریل. اما گریل مطلوب من هر جایی پیدا نمیشه و تهران هم یکی دو جا بود که دوستش میداشتم. بااینحال وقتی تونستم خودم همون طعم رو دربیارم، خیالم راحت شد که دیگه دغدغهای برای غذاخوردن ندارم و میتونم بشقابم رو از خانواده جدا کنم؛ حداقل در بیشتر روزها.
اما چیزی که تابستون بعد از پذیرش همه اون چیزهایی که اول متن گفتم رفتم سراغش، کار جدیدی که دلم میخواد تمام روزم رو پر کنه، داره سخت میشه. نه سخت، از این جهت که نتونم، نتایجم متناقض باشه یا چیزی برای آموزش جا افتاده باشه؛ بلکه از اینجهت که هر روز از نظر روانی دارم ضعیفتر میشم. مضطربم. تپش قلبم کم نمیشه (و گاد، هر بار یادم میره پروپرانولول بخرم) و میترسم. تمرکزم پایدار نیست و صندلیام، به شکل نافرمی باعث کمردرد و گردندردم شده. همه اینها به شکل مستقیم، خیلی مستقیم، روی عملکردم در این کار جدید اثرگذاره. برای همین، عقب انداختن شده کار هر روزم. انگار که حذف اضطراب دکمه داره و دکمهاش رو پیدا نمیکنم و به خودم وعده میدم فردا، فردا پیداش میکنی. اما واقعیت چیزی فراتر از اینهاست و من میدونم که راهش رو بلد نیستم. خلاصه که این نیممرحله تست آخر زیادی طولانی شده. کاش تا آبان شروعش کنم و بتونم از پس خودم، اضطرابم، ترسم، ناکارآمدیهام، ناتوانیام، بیخاصیتی و بیاهمیتیام بربیام. کاش یک بار هم من بزنم تو گوش این زندگی عوضی.
+ عنوان از دیالوگ فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟»
امیدوارم که استراتژیهای درست رو انتخاب کنی و هرچه زودتر هم نتیجهی خوبشون رو ببینی.
+ آیا دوست میداری که نظر مخالفم رو بگم یا خیر؟