مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب
  • ۰۶ آبان ۰۳ ، ۰۳:۳۳ STFU

صبر می‌کنم دیگه... صبر نکنم چیکار کنم؟

دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۲۳ ب.ظ

باورم نمی‌شه چیزی رو که در اول مرداد پذیرفته بودم، پذیرش دوباره‌اش اینقدر دشوار بود. من پذیرفته بودم که دوست‌داشتنی نیستم، نرمال نیستم، مضطربم و تنهایی همراه چندین ساله من باقی می‌مونه. پذیرفته بودم فقط به پلن همیشگی فکر کنم و جز این، راهی رو نرم. پذیرفتن دوباره همین‌ها کار سختی بود. شاید چون پیش از این، به مرور به همه این‌ها رسیده بودم و حالا، که تازه به مرور داشتم از هر کدوم از این باورها فاصله می‌گرفتم، یک آن و یک لحظه و یک‌دفعه مجبور شدم بهشون برگردم. یک‌جورهایی انگار ترمز بریدم و با وجود بار سنگینی که روی دوشم بود، نتونستم سر خروجی ایست کنم و بپیچم به مسیری که باید از اول هم واردش می‌شدم: تنهایی و روتین کاری روزانه. تنهایی و مطالعه روزانه. تنهایی و تفریح‌های ریز روزانه. تنهایی و هزارتا کوفت دیگه که هر روز باید تکرارش کنم. اینقدر تکرارش کنم تا خفه شم. تا غرقش بشم. تا هیچ‌چیز دیگه‌ای رو به‌جز همین کارهای روزانه تکراری و همیشگی نبینم. تا برسم به یک کنجی که به خودم قولش رو دادم. تا به قول نوروز ۱۴۰۳، زمانی برای شکست خوردن، قصه بافتن و غصه خوردن نداشته باشم.

گفتم کنج. بیت‌الأحزان یعقوب همیشه برای من الهام‌بخش بوده. اینکه اینقدر غصه روی دلت سنگینی کنه که با همه مردانگی و سرسختی‌ات، پناهنده بشی به کنجی و فقط اشک بریزی، غصه بخوری و تنهایی، هرروز و برای سال‌های طولانی، به یک چیزکی فکر کنی که آزارت می‌ده همیشه و با هر چیزک دیگری قهر کنی. کنجی که هر بار بهش فکر می‌کنم و دلم می‌خواد داشته باشم، یک چنین چیزیه. البته در کنار این کنج، یک آزادی عمل هم لازم دارم که جز خودم، کسی نباشه که بازخواستم کنه بابت چسبیدن طولانی‌مدت به این کنج. نقطه آرامش من در تنهایی، وقتی هست که در کنجم آروم بگیرم. جایی‌که دیگه کاملاً تنهای تنها می‌شینم و با خیال آسوده غصه می‌خورم و دست از عمل بیهوده می‌کشم. البته که حرف از این کنج، برای امروز و فردا نیست. برای سال‌های دوره. الکی نیست که اسمش رو گذاشتم پلن همیشگی. به همه‌چیز رسیدگی شده.  

 از کنج که بگذرم، یکی از کارهای تکراری هرروزه‌ام بشقاب غذامه. در راستای رسیدن به وزن سلامت و تغذیه سالم، من یک بشقاب برای خودم تعریف کردم که هر روز باید تکراری و تکراری مصرفش کنم. راستش، دیگه دلم غذاهای رنگ‌ووارنگ نمی‌خواد؛ البته به‌جز وقت‌هایی که غصه دارم و سیگار هم نیست و به زیاده‌روی در خوردن پناه می‌برم. در کل، یاد گرفتم که با غذای تکراری سیر بشم و به چیزهای مهم‌تری از شیوه سیر شدنم فکر کنم. این تصویر بعلاوه سیب‌زمینی و چندتا چیزک دیگه که گاهی هست و گاهی نیست، همون غذای تکراری روزانه منه.

[تصویر چندان خوب نشده. یک بشقاب مرغ گریل رو تصور کنید.]

تهران که بودم و به واسطه دوری از آشپزخونه و وسایل خونه، فکر می‌کردم بعضی طعم‌ها رو فقط توی رستوران می‌شه تجربه کرد!! وقتی رسیدم خونه و دست به کار شدم، دیدم چقدر ساده می‌شه بهتر از همون طعم‌ها رو توی خونه ساخت. من عاشق مرغم. در هر سر و شکلی و بیش از همه، در حالت گریل. اما گریل مطلوب من هر جایی پیدا نمی‌شه و تهران هم یکی دو جا بود که دوستش می‌داشتم. بااین‌حال وقتی تونستم خودم همون طعم رو دربیارم، خیالم راحت شد که دیگه دغدغه‌ای برای غذاخوردن ندارم و می‌تونم بشقابم رو از خانواده جدا کنم؛ حداقل در بیشتر روزها.

اما چیزی که تابستون بعد از پذیرش همه اون چیزهایی که اول متن گفتم رفتم سراغش، کار جدیدی که دلم می‌خواد تمام روزم رو پر کنه، داره سخت می‌شه. نه سخت، از این جهت که نتونم، نتایجم متناقض باشه یا چیزی برای آموزش جا افتاده باشه؛ بلکه از این‌جهت که هر روز از نظر روانی دارم ضعیف‌تر می‌شم. مضطربم. تپش قلبم کم نمی‌شه (و گاد، هر بار یادم میره پروپرانولول بخرم) و می‌ترسم. تمرکزم پایدار نیست و صندلی‌ام، به شکل نافرمی باعث کمردرد و گردن‌دردم شده. همه این‌ها به شکل مستقیم، خیلی مستقیم، روی عملکردم در این کار جدید اثرگذاره. برای همین، عقب انداختن شده کار هر روزم. انگار که حذف اضطراب دکمه داره و دکمه‌اش رو پیدا نمی‌کنم و به خودم وعده می‌دم فردا، فردا پیداش می‌کنی. اما واقعیت چیزی فراتر از این‌هاست و من می‌دونم که راهش رو بلد نیستم. خلاصه که این نیم‌مرحله تست آخر زیادی طولانی شده. کاش تا آبان شروعش کنم و بتونم از پس خودم، اضطرابم، ترسم، ناکارآمدی‌هام، ناتوانی‌ام، بی‌خاصیتی و بی‌اهمیتی‌ام بربیام. کاش یک بار هم من بزنم تو گوش این زندگی عوضی.

 

+ عنوان از دیالوگ فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟»

۰۳/۰۷/۱۶
محمدعلی ‌‌

نظرات  (۴)

امیدوارم که استراتژی‌های درست رو انتخاب کنی و هرچه زودتر هم نتیجه‌ی خوبشون رو ببینی.

 

+ آیا دوست می‌داری که نظر مخالفم رو بگم یا خیر؟

 

پاسخ:
ممنون.

+ بگو. 

من فکر می‌کنم با رسیدن به اون نقطه‌ای که می‌گی، اوضاعِ آدمی بهتر نخواهد شد: «اینقدر تکرارش کنم تا خفه شم. تا غرقش بشم. تا هیچ‌چیز دیگه‌ای رو به‌جز همین کارهای روزانه تکراری و همیشگی نبینم. تا برسم به یک کنجی که به خودم قولش رو دادم. تا به قول نوروز ۱۴۰۳، زمانی برای شکست خوردن، قصه بافتن و غصه خوردن نداشته باشم.»

من برای انتخاب سبک زندگی، نگاه می‌کنم ببینم آدمایی که سبک زندگی مشابهی داشتن، الان احوالات و عملکردشون چطوره. و من کسی رو نمی‌بینم که با این سبک زندگی جلو رفته باشه و الان شاداب و راضی باشه، حتا تو کتابا و فیلما و قصه‌ها. موفق‌ترین نمونه‌ای که می‌دونم این مسیر رو رفته، پاتریک بیتمن ئه، شخصیت اصلی داستان American Psycho.

نمی‌دونم توی موقعیت مشابهی هستی یا نه، ولی برای من خیلی پیش می‌آد که از یه طرفِ بوم می‌افتم و بعدش به جای این که تعادل رو برقرار کنم، می‌رم از اون یکی طرفِ بوم می‌افتم.

 

پاسخ:
خب من این فیلم رو دیدم و مرد! :)))))) نه این شبیه اون شخصیتی که من تعریف کردم نیست. یا شایدم درست تعریف نکردم. 
البته من انکار نمی‌کنم که این مسیر می‌تونه به روانی‌شدن منجر بشه. اصراری هم ندارم روانی نشم :))) ولی خب. یک سری عنصرهای ضروری چیزی که مدنظرمه رو پاتریک نداشت. آروم‌بودن و انزواطلبی و پرکاری مثلاً. شاید شرلوک، یا جان واتسون گزینه بهتری باشه توی فیلم‌ها :)))

من واقعاً نمی‌دونم کجای بومم. 

چقدر تک‌تک کلماتت رو میفهمم محمدعلی، چقدر منم.

پاراگراف آخر پستت همون چیزیه که امروز داشتم به تراپیستم می‌گفتم. گفتم از این همه نتونستن و نشدن و شکست و نرسیدن و عقب انداختن و فرار و رها کردن خسته شدم. میخوام اینطوری نباشم ولی انگار نمیتونم، بلد نیستم بهش خاتمه بدم در حالی که تک‌تک سلول‌هام میخواد عوض بشه.

گاهی دلم میخواد خودم رو توی یه خیابون رها کنم و با یه خود جدید که انقدر شکننده و خسته نباشه برگردم. کسی که شبیه ایده‌آلم باشه. ای کاش میشد.

پاسخ:
:(

میتونی فرشته. شاید نه فوراً ولی حتماً. 

پاتریک بیتمن شبیهِ نتیجه‌ای که می‌خوای نیست، ولی به نظرم نتیجه‌ی چنین سبکِ زندگی‌ایه. گفتی «آروم‌بودن و انزواطلبی و پرکاری» و به نظرم هر سه رو داشت. آروم که بودش، لامصب با چنان آرامشی آدم می‌کشت که کرک و پرت می‌ریخت.  انزواطلب نبود به اون معنا، ولی می‌دیدی که با هیچکسی ابدن عمیق نمی‌شد و روابطش خیلی خیلی هدفمند و مشخص بود، مختصر و مفید تا حدِ ممکن. پرکار هم بود مثل سگ! وگرنه که این هیکلش این قدر perfect نمی‌بود و این همه پول تو سیلیکون ولی به جیب نمی‌زد.

 

یادم نیست تو خود شرلوک اشاره می‌کردش که فرق بین شرلوک و موریارتی فقط یه تار موئه. انگار که شرلوک و موریارتی، خودآگاه و ناخودآگاهِ یک نفر باشن. من پاتریک بیتمن رو هم می‌ذارم توی همین دسته، و نمی‌دونم دقیقن چه چیزی از هم تفکیک‌شون می‌کنه. اخلاق‌مداری؟

 

در انتها، جان واتسون هم که خوبه من که عاشقشم. اون بشر یه کم انتخابی عمل می‌کرد در تعاملاتش، وگرنه منزوی نبود اووووون قدرا. تازه زن هم که گرفت. خوب است، در مورد لایف‌استایلِ ایشون انتقادی ندارم و اگر اون مسیر رو پیش بگیری، بنده مخالفتی نمی‌کنم. :))))))

پاسخ:
پاتریک آروم نبود. اینجا منظور از آروم‌بودن که حفظ ظاهر نیست. پاتریک کارت ویزیت بهتر از خودش می‌دید عصبی می‌شد، از اینکه نمی‌تونه دورسیا رو رزرو کنه، حسودیش می‌شد. از درون ناآروم و آشوب بود. انزواطلب هم که نبود به‌نظرم. ارتباط هدفمند مخالف انزواطلبیه. پرکار هم نبود. اشاره شد که شرکت برای پدرشه و جدای از اون در طول فیلم کار کردن نشون داده نشد. دیگه ما هم که می‌دونیم هرکی پول به جیب میزنه لزوماً پرکار نیست. پرفکت بودن بدنش هم ربطی به پرکاری نداره. آقایون کلاً حرصشون رو سر بدن خالی می‌کنن و لزوماً کسی که بدن خوبی داره، پرکار به اون معنی که من میگم نیست. 

آره. جالب اینکه من از موریارتی هم خوشم میومد :)))))) نمی‌دونم چی جداشون می‌کنه. شاید یکی دغدغه‌اش مسئله ساختن بود و دیگری حل کردن. برای مسئله ساختن مجبوری شر به پا کنی ولی برای حل کردن، نه لزوماً. 

اوووون قدرا نه ولی در کل آروم و پرکار و تا حدودی منزوی محسوب می‌شد و بله، جان واتسون واقعاً دوست‌داشتنی بود توی اون سریال :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">