STFU
وقتی فهمیدم کارم تموم شده و باید گزینه Shut down رو بزنم، ترسیدم. الان سه نیمه شبه. یک کار کوچیک ویرایشی داشتم. عقبش انداختم تا الان. قطره ملاتونین هم مصرف نکردم. فرار کردم از خوابیدن. با اکراه و از ترس تأخیر خوردن مجدد، اومدم سر وقت ویرایش. انجام شد. نسبتاً زود. آپلود شد. بدون مشکلی در اینترنت و سرعتش. صفحههای زیادی روی دسکتاپم باز نبود. پس زود بسته شد. دنبال یک چیزهای کوچک دیگهای بودم برای انجام دادن. چون از دیدن گزینه شات داون ترسیدم. ترسیدم که کارم تموم شده و باید بخوابم. از خوابیدن ترسیدم. بارون شدیدی داره میباره. پنجره آلومینیومی اتاقم، تمام صدای برخورد قطرهها با زمین و سقف کاذب رو وارد اتاق میکنه. برخلاف بارش برف که آرامش داره، بارش بارون فقط بعضی وقتها احساس آرامش داره که الان، سه نیمهشب وقتی یک کار کوچیک رو برای فرار از خوابیدن عقب انداختی، وقتی حتی از پلکزدن خودداری میکنی تا مبادا خوابت ببره، در چنین وقتی نه. صدای بارون آرامش نداره. ترسناکه. انگار که هر لحظه قراره یک چیزی، بهت حمله کنه. از دیدن گزینه شات داون ترسیدم و مثل همیشه پناهنده شدم به نوشتن. ورد رو باز کردم و بیهدف، با اینکه میدونم کارم تموم شده دارم مینویسم. پونزده دقیقه گذشته و من خیرهام به صفحه خاکستری ورد که یک روز اتفاقی فهمیدم میشه تم همیشه سفید-آبی رو عوض کرد و موقت، برای اینکه چشمهام اشک نیاره و بتونم کارم رو تموم کنم، خاکستریاش کردم و تا همین امروز، برنگردوندم به تم سفید-آبی کلاسیک چون هنوز چشمهام اشکی میشه. قوی بودن سخته. جلوی اشکی شدن چشم رو گرفتن سخته. کم آوردن خیلی خیلی خیلی خیلی نزدیکه. امروز بهم اخطار داد که: میزان غصهای که خوردی تناسبی با میزان ضربهای که بهت وارد شده نداره. بهش یادآوری کردم که: میزان غصهای که خوردم، سرجمع تمام افتادنهام بوده و نه این یکی بهتنهایی. هر بار که به غصه نشستم، سر جمع غصه تمام گذشته بوده و نه ضربه آخری بهتنهایی. البته کسی بهم اخطار نداد و من هم به کسی یادآور نشدم. تمام اینها، خودمم. خودمم که با خودم مکالمه میکنم. تنهام و نه چون کسی نیست. چون من دیگه کسی نیستم که بتونم حرف بزنم. تمام ارتباطها و دوستیهای چندسالهام و تتمهی چیزکی که از اجتماع برام مونده رو میتونم با یک کلمه آتیش بزنم. دست خودم هم نیست. نمیخوام بیازارم اما میآزارم. حرف زدن به نهایت سختی خودش رسیده برای منی که هر یک کلمه رو از اول، اول اول که زبون باز کردم با عذاب و وسواس ادا کردم و حتی وقتهایی که لودگی میکردم، از درون خودم رو سرزنش میکردم و آنچه از حذف اضطراب اجتماعی و معاشرتیشدنم شاهد بودم، فقط تلاشهایی برای سرکوب این سرزنشِ همیشهبیدار درونی بود که موقتاً ساکت باشه و شب، وقتی که کاملاً تنهام، به سراغم بیاد و هر بار میاومد. هر بار و هر بار بعد از هر معاشرت و خردهمعاشرتی. نیم ساعت گذشته. همچنان جز صدای بارون شدید صدایی نیست. همهچیز خیلی ساکته. کارم تموم شده و نوشتنم به انتهای خودش رسیده و از خودم بعد از نوشتن چندهزارکلمهی نشمرده، انتظاری بیشتر از این ندارم و میبینی حتی جرأت نمیکنم جملههام رو ببندم و همش میخوام ادامه بدم تا مبادا برسه به نقطه و شات داون و بعدش احتمالاً خواب.
این نقطه از زندگی آدم همجالبه. مدتهای مدید تلاش میکنه یک چیزی رو در خودش تغییر بده و فکرمیکنه موفق هم بوده نسبتا. بعد در شرایط متفاوتی قرار میگیره و بوم، به طرفهالعینی همهچیز فرو میریزه. ولی فکرمیکنم میگذره این روزا هم.